misfortune
@vkookland↳Writer: missn
↳Part: 18
با حالت چهرهای که در اون لحظه ناخوانا بود، فقط به دختر مقابلش زل زده بود. دختری که انگار درحال گفتن چیزی به تهیونگ بود ولی جونگکوک قادر به شنیدنش نبود. چرا؟ چون تنها صدایی که اون لحظه میشنید صدای شکستن جسمی شیشهای بود. جسمی که بارها توسط پسر بزرگتر ترک برداشته بود و الان توسطش خورد و خاکشیر شده بود.
_پول رو واریز کردم. کی دوباره هم رو ببینیم؟
تهیونگ به سختی نگاهش رو از چشمهای کدر پسر گرفت و به دختر کنارش که با چشمهای براق بهش زل زده بود، داد. چرا دیگه نمیرفت؟
_هرموقع که خودم باهات تماس گرفتم. حالا هم هرچه زودتر برو.
دختر که با شنیدن لحن پسر بهش برخورده بود، اخمی کرد و بعد از فشردن کیفش داخل دستش بدون توجه به پسرک مبهوت ایستاده جلوی در، با زدن تنهای بهش از خونه تهیونگ بیرون رفت.
_جونگکوک من-...
با شنیدن صدای کوبیده شدن چیزی حرفش قطع شد و با ترس کمی به عقب پرید. اون صدا، صدای کوبیده شدن جعبه آبمیوه گیری روی زمین بود که توسط جونگکوک انجام شده بود.
_خفه شو!
با حرص قطره اشک سرکشی که روی گونهش جاری شده بود رو پاک کرد و بدون گفتن چیز دیگهای به سرعت برگشت تا هرچه زودتر اونجا رو ترک کنه.
_صبر کن! جونگکوک!
تهیونگ پسر رو بار دیگه صدا زد و به دنبالش رفت اما چند لحظه بعد متوقف شد. چی میخواست به پسر کوچیکتر بگه وقتی همه چیز انقدر واضح بود؟
_لعنت بهش!
عصبی زیر لب فحشی داد و موهاش رو چنگ زد. جونگکوک اون دختر رو دیده بود و فهمیده بود که تهیونگ باهاش رابطه داشته!
درسته دنبال راهی بود تا پسر دست از سرش برداره ولی الان؟ بدجوری به پسر آسیب زده بود...
∆∆∆
با بلند شدن صدای زنگ موبایلش تکانی خورد و از افکارش خارج شد. اول نگاهی به تلویزیون که درحال پخش باب اسفنجی بود، کرد و بعد نگاهش رو به صفحه گوشیش داد.
_تهیونگ؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت ولی بعد تکخندی زد و با فشردن دکمه ولوم، گوشیش رو بیصدا کرد.
_بعد از یه هفته! خسته نباشی...
چشمی واسه تهیونگی که اونجا حضور نداشت چرخوند و نگاهش رو به تلویزیون دوخت. ساعتی پیش خسته از سرکار برگشته بود و بدون تعویض کردن لباسهاش خودش رو روی کاناپه پرت کرده بود. همینکه تنها شده بود، دوباره افکار مزخرفش بهش هجوم آوردن؛ پس پسر برای رهایی ذهنش کارتون مورد علاقهش، باب اسفنجی، رو پخش کرده بود. هرچند تاثیری نداشت و اون باز هم گرفتار نشخوار فکریش شده بود.
_لعنت بهت عوضی!
ناسزایی به پسری که دوباره باهاش تماس گرفته بود، داد. دست بردار نبود؟ هرچند جونگکوک از ته دلش میخواست پسر از زنگ زدن بهش دست برنداره.
_جواب نمیدم!
با جدیت خطاب به خودش گفت تا اون حسی که از درون بهش میگفت "جواب بده ببین چیکار داره" خفه شه.
بعد از سه تماسی که جونگکوک بیپاسخ گذاشت، این صدای دینگ گوشیش بود که بلند شد و پسر رو آگاه کرد که پیامهایی از جانب تهیونگ داره:
تهیونگ کلافه شده چندبار زنگ رو پشت سر هم زد. خیلی سعی کرده بود که بعد از اون اتفاق پسر رو فراموش کنه و خوشحال باشه از اینکه بالاخره راحت شده از دستش ولی نتونسته بود. دلیلش؟ احتمالا آخرین نگاه پسر که فریاد میزد چقدر دلش شکسته.
_جونگکوک!
با حرص غرید و مشتی به در کوبید. نگاهش به قفل در خورد. رمزش رو بلد بود و میتونست وارد خونه بشه ولی نه! اینکار رو نمیکرد. چرا؟ شاید چون پسر کوچیکتر هیچوقت اینکار رو انجام نداده بود و الان یه شخصیت عوضیتر از خودش میساخت اگه انجامش میداد.
در اون طرف جونگکوک با چشمهای گشاد شده یه نگاه به گوشیش و یه نگاه به در خونهش انداخت. مثل اینکه پسر خیلی مصمم بود تا با جونگکوک حرف بزنه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش رو جمع کنه. الان باید چطور رفتار میکرد؟ چی میگفت؟ اصلا باید در رو باز میکرد؟
بار دیگه زنگ به صدا در اومد و جونگکوک با استرس به سمت در رفت و سریع بازش کرد:
_چیه؟
با صدایی که کنترلش کرده بود تا نلرزه، گفت و نگاهش رو به چشمهای سرخ پسر بزرگتر دوخت.
_چرا جواب نمیدی؟
جونگکوک تکخندی زد. الان ازش طلبکار بود؟ اون هم وقتی که خود تهیونگ اکثر اوقات بهش بیمحلی میکرد و جوابش رو نمیداد؟
_شاید چون مشغول بودم؟
با نیشخندی گفت و ابرویی برای پسر بزرگتر بالا انداخت:
_چیه؟ فکر کردی فقط خودت میتونی مشغول کاری باشی؟!
به وضوح خواست که اتفاق یک هفته پیش رو به تهیونگ یادآوری کنه و اون رو در جریان بذاره که ازش دلخوره.
تهیونگ هم که متوجه قصد و نیت پسر شده بود، آهی کشید و فاصله بین دو ابروش رو با دست آزادش فشرد.
_آبمیوه گیریت رو درست کردم.
با صدای خش داری گفت و با ابروهاش به جعبه توی دستش اشاره کرد.
_فکر کردم طوری از عصبانیت کوبیدمش زمین که نابود شده باشه!
_شده بود؛ ولی درستش کردم.
"میتونی منی که شکستی هم درست کنی؟" چیزی بود که در اون لحظه پسر خواست بگه ولی به زبون نیاورد.
_مهم نیست. یکی دیگه خریدم، دیگه نمیخوامش.
به جای چیزی که توی ذهنش بود، گفت و خواست در رو ببنده که تهیونگ با قرار دادن جعبه بین در و دیوار مانع شد.
_باید حرف بزنیم!
_خیلی دیر نکردی؟
_بیام تو؟
بی توجه به لحن حرصی پسر، که تهیونگ میتونست غم پشتش رو احساس کنه، گفت و با امیدواری به چهره سفید و رنگ پریده پسر خیره شد. این مدت خوب غذا نخورده بود؟
_بیا تو!
پس از دقیقهای فکر کردن، جونگکوک با لحن حرصیش دوباره پسر رو خطاب قرار داد و از جلوی در کنار رفت تا وارد بشه.
_باب اسفنجی میدیدی؟
با تعجب از پسری که وارد آشپز خونه شده بود، پرسید و جعبه آبمیوه گیری رو روی میز گذاشت و بعد روی کاناپه منتظر پسر نشست.
_اره، مشکلی داره؟
_نه، چی شد؟
از پسر که به محض ورود به آشپزخونه، برگشته بود پرسید که با جوابی که گرفت نتونست خنده خودش رو نگه داره:
_پشیمون شدم، چیزی واسه پذیرایی ازت نمیارم.
_باشه، بیا بشین حرف بزنیم.
جونگکوک اخم مثلا جدیای کرد و دست به سینه رو به روی پسر جا گرفت.
_من متأسفم...
بعد از دقیقهای سکوت، تهیونگ با لحن آرومی به زبان آورد و سرش رو پایین انداخت. آب دهانش رو به سختی قورت داد و ادامه داد:
_متاسفم که ناراحتت کردم. درسته که میخواستم هرچه زودتر دست از سرم برداری ولی باور کن نمیخواستم این صحنه رو ببینی...
_صبر کن ببینم!
جونگکوک مابین حرفش پرید و خودش رو کمی جلو کشید:
_تو بابت کاری که کردی متاسف نیستی، بلکه بابت اینکه من فهمیدم چیکار کردی متاسفی؟
تهیونگ دستی به صورتش کشید. چرا اینقدر سخت بود؟
_ببین جونگکوک، بذار روراست باشم...
گفت و وقتی دید نگاه پسر خیره بهش هست، ادامه داد:
_من دوست پسرت نیستم! که یعنی من خیانتی مرتکب نشدم؛ پس من قرار نیست بابت کاری که کردم ازت عذرخواهی کنم.
لیسی به لبش زد و با قرار دادن آرنجهاش روی زانوهاش به جلو خم شد و با لحن آرومی ادامه داد:
_ولی میتونم بابت اینکه شاهد اون صحنه بودی ازت عذرخواهی کنم.
_تموم شد؟
_فکر کنم...
جونگکوک نفسش رو به سختی بیرون داد و از جاش بلند شد و پشت به پسر ایستاد:
_میگی خیانت نکردی، درست هم میگی، ولی این یکی از تمام خیانتهایی که بهم شده دردناکتر بود. میدونی چرا؟
سوالش رو با صدای بلندتری پرسید و از گوشه چشم به تهیونگ خیره شد.
_چون عاشق اونها نبودم، حتی دوستشون هم نداشتم ولی تو... لعنت بهت عاشقتم! من لعنت شده عاشقتم!
با عصبانیت داد زد و پلکهاش رو محکم روی همدیگه فشرد.
_فقط این رو بگو...
سمت پسری که سرش رو پایین انداخته بود، برگشت و با برداشتن چند قدم بهش نزدیک شد.
_چرا من نه ولی اون آره؟
_چون اون ازم عشق نخواست جونگکوک!
جونگکوک تکخندی زد و زبونش رو داخل لپش فرو کرد:
_سکس خواست و تو هم بهش دادیش! برام سوال شد...
یه قدم دیگه نزدیک شد و ما بین زانوهای از هم باز شده پسر ایستاد.
_اگه منم ازت فقط سکس میخواستم قبول میکردی یا بازم اون چرندیات رو تحویلم میدادی؟ میخوام بدونم مشکلت فقط منم یا با بقیه هم اینطوری؟!
_قبول میکردم!
جونگکوک نیشخندی زد:
_که اینطور...
دستهاش رو دو طرف تهیونگ گذاشت و روش خم شد:
_پس باهام بخواب...
••••••••••••••••••••
تهیونگ قراره بیشتر فحش بخوره، نه؟