misfortune

misfortune

@vkookland

↳Writer: missn

↳Part: 17


چند دقیقه بود که سرجاش ایستاده بود و در سکوت به دیوار جلوش زل زده بود؟ نمیدونست! اون واقعا شوکه بود! جونگکوک الان بهش اعتراف کرده بود!


_تهیونگی؟


جونگکوک که واکنشی از طرف پسر ندید، با استرس صداش زد و سعی کرد نامحسوس نفس عمیقی برای آروم کردن خودش بکشه.


_برو بیرون!


بالاخره بعد از مدتی سکوت، با صدای بمش پسر رو خطاب قرار داد. ذهنش به شدت آشفته بود و نیاز داشت که فکر کنه تا بتونه دلایل منطقی برای رد کردن پسر بیاره؛ پس بهترین راه تنها شدنش بود!


_چی؟


_گفتم برو بیرون! نشنیدی؟


به طرف جونگکوک برگشت و با چشم‌هایی که هیچ احساسی درون‌شون نبود به چشم‌هایی که سرشار از احساسات مختلف بود، زل زد. چه تضادی!


_تهیو-...


_جونگکوک باور کن نمی‌خوای جواب الانم رو بشنوی پس برو بیرون بذار وقتی فکر کردم باهات حرف بزنم!


تهیونگ با لحن جدی‌ای هشدار داد. اون پسر باید هشدارش رو جدی می‌گرفت چون تهیونگ به راحتی میتونست رگه های عصبانیت رو توی خودش احساس کنه و این اصلا خوب نبود برای پسر حساسی که تازه اعتراف کرده بود.


_میخوام بشنوم اتفاقا! جواب الانت رو میخوام-


تهیونگ بین حرف پسر که داشت با شجاعت به زبان میآورد، پرید:


_من دوستت ندارم! حتی ازت هم متنفرم!


_تنفر؟ چرا آخه؟


جونگکوک با لب‌های آویزون شده‌ای گفت. تنفر؟! این دیگه زیادی نبود؟! اون که کاری نکرده بود که لایق تنفر تهیونگ باشه...


_چون احمقی!


تهیونگ با دست‌های مشت شده و صورتی که کمی به سرخی میزد به آرومی به پسر کوچیکتر نزدیک شد و بعد ادامه داد:


_و من از همه آدم‌های احمق متنفرم چون اون‌هان که با کار نکشیدن از اون مغز کوفتی‌شون زندگی خودشون و اطرافیان‌شون رو به گند میکشن.


لحن تهیونگ پر از خشم و تنفر بود؛ طوریکه جونگکوک مطمئن بود خودش تنها مخاطب پسر بزرگتر نیست.


_ولی من که احمق نیستم-


_هستی! هستی که عاشق یکی مثل من شدی!


تهیونگ حرفش رو با فریاد گفت و جونگکوک بابتش اخمی کرد و رو به روی پسر عصبی ایستاد.


_منظورت چیه؟ مگه تو چته؟


تهیونگ تکخندی زد؛ بعد دست‌هاش رو باز کرد و چرخی زد:


_یه نگاه به اطرافت بنداز! این زندگی منه!


_خب مگه چشه؟


اون پسر درک نمی‌کرد، نه؟


_یکی مثل تو نمیتونه با یکی مثل من توی رابطه باشه. شاید اولش بگی من فقط واسه‌م عشق مهمه ولی این یه رمان عاشقانه کوفتی نیست که شاهزاده عاشق فقیر شه و بعدش تا آخر زندگی‌شون شاد و خرم زندگی کنن!


نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و دست‌هاش رو روی شونه های پسر کوبید و اونها رو کمی فشرد و ادامه داد:


_رابطه خرج داره! تا کی تو برای من کادو بگیری و من در مقابل هیچی بهت ندم؟ بالاخره یه جایی تو هم دلت میخواد از معشوقه‌ت هدیه‌ای بگیری! دلت میخواد باهاش دیت بری کافه و رستوران یا باهاش بری مسافرت؛ ولی چی؟ یکی مثل من توی خرج خودش هم مونده و از پس این کارها برنمیاد!


لیسی به لبهاش زد و قطره اشک افتاده روی گونه‌ی پسر رو با انگشت شستش پاک کرد.


_حالا هم تا بیشتر از این دلت نشکسته برو و دیگه هیچوقت سراغ من نیا!


نگاهی به چشم‌های خیس و لرزون پسر انداخت و آهی کشید. خواست ازش جدا بشه که اینبار لب‌های سرخ پسر که ردی از خون روش خشک شده بود، توجه‌ش رو جلب کرد. لیسی به لب‌های خودش زد و با شک به پسر کوچیکتر نزدیک شد.

با خودش گفت 'فقط یه بوسه کوچیک' و بعد به آرومی لب‌هاش رو روی لب‌های پسر گذاشت و بوسه نرمی رو تقدیمش کرد.


_برو...


روی لب‌های پسر لب زد و بعد ازش جدا شد.


_تهیونگ...


جونگکوک با صدایی گرفته پسر رو صدا زد و بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشه، گفت:


_میگی من احمقم؟ باشه قبول! ولی تو هم احمقی که نمیدونی که نمیتونی با این دلایل توی حس من نسبت به خودت تغییری ایجاد کنی!


حرفش رو زد و بعد کف دستش رو محکم روی صورتش کشید و بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بندازه از اونجا خارج شد.

قرار بود دیگه به دیدن پسر نیاد و فراموشش کنه؟ مسلما نه! اون تهیونگ رو دوست داشت و قلب احمقش در درک منطق پشت حرف‌های پسر بزرگتر ناتوان بود!


∆∆∆


جعبه سنگینی که داخلش دستگاه آبمیوه گیری سوخته‌ش بود رو برداشت و بعد از قفل کردن ماشینش، به سمت خونه تهیونگ راه افتاد. طبق معمول حرفهای تهیونگ رو که می‌گفت فراموشش کنه رو نادیده گرفته بود و به بهانه دیگری سراغش اومده بود.

چند نفس عمیق گرفت و دستی به موهاش کشید که مرتب‌شون کنه.


_خوبی دیگه... زنگ رو بزن!


خطاب به خودش زمزمه کرد و لحظه ای بعد زنگ خونه تهیونگ رو فشرد. چند لحظه صبر کرد و وقتی دید در باز نشد، اخمی کرد. اون عموجان رو دیده بود پس مطمئن بود تهیونگ خونه‌س! پس چرا باز نمی‌کرد؟

با خودش گفت شاید نشنیده پس یه بار دیگه زنگ رو فشرد و اینبار به جای در خونه تهیونگ، در خونه همسایه‌ش باز شد.


_مزاحمش نشو! سرش شلوغه!


همسایه تهیونگ، که مردی چشم گربه ای و به شدت سفید بود، با نیشخندی روی لبش به جونگکوک هشدار داد.


_منظورتون چیه؟


جونگکوک با اخمی که غلیظ تر شده بود از مرد پرسید. مین یونگی در مقابل نیشخند دیگه‌ای زد و بدون اینکه جوابی به پسر بده مشغول نوازش کردن گربه سیاه رنگی که دم در خونه‌ش بود، شد.

جونگکوک خواست بار دیگه از مرد بپرسه که با باز شدن در توسط تهیونگ بیخیال شد.


_سلام!


در مقابل لحن شادابش، تهیونگ با کلافگی موهای خیسش رو بالا زد و بعد با صدای بم تر از حالت عادی گفت:


_چیکار داری؟


جونگکوک که از لحن پسر ناراحت شده بود جعبه توی دستش رو بالا آورد و با کمی مکث توضیح داد:


_آبمیوه گیریم امروز سوخت. میشه واسه‌م تعمیرش کنی؟


_بلد نیستم!


_بیخیال تو یه مهندسی! معلومه بلدی!


تهیونگ چشم‌هاش رو چرخوند و دست‌هاش رو جلو برد که جعبه رو از پسر بگیره.


_خیلی خب، بدش من. هروقت درست شد واسه‌ت میارمش!


جونگکوک کمی خودش رو عقب کشید و مانع این شد که تهیونگ جعبه رو ازش بگیره.


_میخوام بیام تو!


با لحن تخسی گفت و مثل بچه‌ها یه پاش رو روی زمین کوبید.


_جونگکوک نکن!


تهیونگ با لحنش به پسر هشدار داد. جونگکوک نباید از اتفاقات داخل خبردار میشد؛ پس باید طوری اون رو می‌پیچوند ولی...


_تهیونگ؟


با پیچیدن صدای شخص سومی و نگاه جونگکوک که به پشت سرش افتاد فهمید که کار از کار گذشته...


•••••••••••••••••••••


با اینکه با تهیونگ موافقم ولی دلم واسه جونگکوک میسوزه:<

Report Page