-green archer-

-green archer-

ᴀᴠᴀ


سرش رو خم کرد تا سایه‌اش پشت دیوار کوتاه خرابه پنهان بشه. نفس عمیقی کشید و چشماش رو کوتاه بست و کمانش رو مجهز کرد.

از توی حفره‌ای که توی دیوار شکل گرفته بود وضعیت داخل خرابه رو چک کرد. چهار موجود کریح و غول پیکری که از دنیای خودشون دنبالشون کرده بود، دین و سم رو به صلیب کشیده بودن و با فاصله از اونها مشغول طلسم خوندن بودن.

خوب می‌دونست جسم اون دو نفر قراره یک پوسته برای احضارِ قدرتمندترین موجود شرور جهان‌ها باشه؛ و اینم می‌دونست که اون دو نفر قرار نیست به همین راحتی بدنشون رو تسلیم تاریکی کنن.


نزدیک به یک هفته از آشنایی‌اش با اونها می‌گذشت. دو برادر که شغل خانوادگی‌شون کشتن هیولا ها بود. اونقدری توی اون کار پیش رفته بودن که یکی از دوستای صمیمی‌شون فرشته بود و پادشاه جهنم همکارشون بود!


حالا همون دو شکارچی خودشون رو طعمه کرده بودن که اون بتونه اون پنج هیولای باقی مونده رو از بین ببره.

نمی‌تونستن از فرشته‌ی چشم آبی شون کمک بگیرن چون طلسم اون هیولاها اونقدر قوی بود که نمی‌ذاشت نزدکیشون بشه.

تنها امید برادر ها حالا اون بود.


نفس عمیقی کشید و از فکر بیرون اومد. از جایی که ایستاده بود، دید و زاویه‌ی مناسبی برای حمله نداشت. کلاه شنل مشکی رنگش رو جلو‌تر کشید و با قدم‌های آهسته خودش رو به سمت جایی که دیوار ریخته بود رسوند.


با یک حرکت روی سقفِ خرابه پرید و قبل از اینکه توجه اون موجودات رو به خودش جلب کنه فوری دراز کشید.


حالا به وضوح می‌تونست چهره‌ی دین و سم رو ببینه. در حال آنالیز وضعیت بود که صدای طلسم خوندن چهار هیولای غول پیکر بلند‌تر، و همزمان طرح‌های بی‌مفهوم اطرافشون درخشید.

کار سختی نبود که بفهمه زمان زیادی نداره.


نفس عمیقی کشید و تمام آموزش‌های پدرش رو به یاد آورد.

تیرش رو آماده کرد و با توجه به وضعیت اولویت بندی کرد. اول باید جون دوستاش رو نجات میداد و بعد می‌رفت سراغ نابود کردن اون هیولا‌ها.


نفس عمیقی کشید و با نشونه‌گیری دقیقش، اولین حمله رو آغاز کرد.

گرهِ دستای سم رو هدف گرفت و درست لحظه‌ای که تیر رو رها کرد، هیاهوی بین هیولا‌ها هم شروع شد.


سم به محض باز شدن دستش، با سرعت دوست کماندارش که روی سقف بود رو شناسایی کرد، قبل از اینکه پاهاش رو باز کنه؛ دستای برادرش هم توسط همون کماندار به وسیله‌ی تیرش باز شده بود.


هنوز فرصت خوشحالی کردن برای آزاد شدن رو پیدا نکرده بودن، که هیولا‌ها به سمتشون حمله ور شدن.


کماندار از روی سقف همه‌چیز رو تحت کنترل داشت، به جز هیولای پنجمی که از دیدرسش بیرون بود و درست پشت سرش پیدا شد.

دین در حال تقلا برای جاخالی دادن از ضربات دست هیولای جلوش داد زد: ری... پشت سرت!


قبل از اینکه موقعیتش رو عوض کنه، با عجله تیری به سمت قلبِ سیاه هیولایی که از همه به دو برادر نزدیک‌تر بود رها کرد که درست به هدف خورد.

تیری خاص، با پیکانی از جنس نقره‌ی خالص با طلسم‌های حکاکی شده روش، باعث شد هیولا به آرومی تبدیل به خاکستر بشه.


ری، قبل از اینکه توسط هیولای غول پیکر پشتش آسیب ببینه، به سمت جلو قَلت زد. به پشت خوابید تا هیولا در دیدرسش باشه، درست زمانیکه دست هیولا به سمتش دراز شد، تیری رها کرد که دوباره مثل قبل، به هدف خورد.


منتظر نموند تا خاکستر شدن هیولا رو ببینه چون نگران دوستاش بود که توی حصار طلسم با اون هیولاها گیر افتاده بودن و هر لحظه ممکن بود توسط شون خورده بشن.


وقتی نگاهش رو به سمت اون‌ها برگردوند، از چیزی که دید تعجب کرد. دین و سم با همون تیرهایی که برای آزاد کردنشون به سمتشون رها کرده بود، به اون هیولاها حمله کردن.


فکر کرد حداقل باید راهنمایی شون کنه.

از روی شیب ملایم سقف خرابه به سمت پایین لغزید و همزمان داد زد: قلبشون رو هدف بگیرید.

چند ثانیه بعد دو هیولای دیگه هم تبدیل به خاکستر شدن.


خوب می‌دونست اون دو نفر نمی‌تونن از حلقه‌ی طلسم شده خارج بشن تا زمانیکه کتاب نفرین شده هنوز سالم بود.


پس به محض رسیدن پاش به زمین، به سمت کتاب طلسم دوید.

حین دویدن قلب هیولای باقی مونده رو نشونه گرفت و به راحتی اون رو از بین برد.

پشت کتاب طلسم ایستاد و رو به دین و سم گفت: صبر کنین باید طلسم رو خنثی کنم.


سم در حالیکه موهای بلندش رو از توی صورتش کنار میزد، داد زد: هی این عواقب خیلی بدی داره.


چشماش رو توی کاسه چرخوند و بی حوصله پرسید: خب فکر می‌کنی چجوری باید نجاتتون بدم؟


دین قدمی به سمت حصار برداشت و گفت: هی شاید بشه یک راه دیگه پیدا کرد.


کلاه شنلش رو عقب زد و با لبخندی که گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود گفت: مثل اینکه یادتون رفته. من دقیقا برای همین اینجام... اومدم توی دنیای شما تا گند دنیاهای موازی رو پاک کنم.


دین با اخم غلیظی غر زد: نمی‌فهمم چرا همه‌ی این اتفاقا افتاد.


چشماش رو توی کاسه چرخوند و برای هزارمین بار توی دو روز گذشته، ماجرای رخ داده رو شرح داد: قبلا هم گفتم دین! یه سری احمق یک راه ورود به دنیای موازی رو پیدا کردن و بی معطلی رفتن و گند زدن به تایم لاین‌ها و برگشتن. حالا این موجودات عجیب غریب از بین شکاف‌های واقعه‌ها پیداشون میشه و از هر فرصتی استفاده می‌کنن تا نیروی برتر خودشون رو احضار کنن.


سم با تعلل به اطرافش نگاه کرد و گفت: خب اینا آخرین گروه اون هیولاها بودن؟


ری: اره. این هم آخرین مراسمی بود که باید انجام میدادن.


دین ابرویی بالا انداخت و با لبخند مغروری گفت: که خب دهنشون رو سرویس کردیم.

سم مشت آرومی به بازوی برادرش زد و ادامه داد: دوباره دنیا رو نجات دادیم.


ری نگاه کوتاهی به تیرکمونش انداخت و جواب داد: آره... با کلی قربانی.


سم به احترام غمی که ری تحمل می‌کرد سکوت کرد. طی اون یک هفته خیلی چیزا درمورد اون دختر و کسایی که از دست داده بود فهمیده بود.


ری بی‌حوصله از مکالمه‌ی بیهوده‌ی خودش و وینچسترا نفس عمیقی کشید و شونه‌هاش رو بالا انداخت: خب شاید فرشته بتونه کمکم کنه.


فرصت حرف بیشتری به اون دو نفر نداد و خنجر مخصوصش رو از توی چکمه‌اش بیرون کشید.

ری معطل نکرد. خنجر رو با قدرت درست وسط الماس روی جلد کتابِ طلسم کوبید. به محض شکسته شدن اون الماس، نیروی تاریک زیادی به یکباره به سمت بدنش هجوم برد.


کتاب به آرومی خاکستر شد و دور بدنش رو احاطه کرد. نفس عمیقی کشید و سیاهی رو دید که آروم وارد بدنش شد. بخاطر دردی که توی وجودش پیچید، تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.


ذهنش هنوز درگیر از بین بردن حصار‌های اطراف دین و سم بود، که با حضورشون بالای سرش فهمید؛ دیگه خبری از اون حصار نیست.


بدنش گز گز می‌کرد و حس پاهاش هر لحظه کمتر از قبل می‌شد.

نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده.

همون لحظه دین فوری به سمتش دوید و روی زمین زانو زد و سرِ ری رو روی پاهاش گذاشت.


سم خواست نبضش رو چک کنه که با دیدن رگه‌های سیاه و برجسته‌ای که روی دستش در حال شکل گرفتن بود، اسم برادرش رو صدا زد.


دین با ترس آب دهنش رو قورت داد و رو به ری گفت: هی دختر با من حرف بزن... حالت چطوره؟


ری به سختی زمزمه کرد: من پاهام رو حس نمی‌کنم.


دین نگاه ناامیدانه اش رو به سم داد و درست لحظه‌ای که اسم تنها کسی که می‌تونست کمکش کنه توی ذهنش شکل گرفت؛ دقیقا بالای سرش ظاهر شد.


ری از بین پلکای نیمه‌بازش، تونست شبح یک مرد با بارونی کرم رنگ رو ببینه. همون فرشته‌ی معروف زمینی‌اشون.

صدای دین رو شنید که اسمش رو زمزمه کرد: کس...


کس بدون توجه به ری، اول با نگرانی به سمت دین رفت و همزمان که پیشونیش رو با دو انگشت لمس می‌کرد گفت: دین... من خیلی سعی کردم بعد ناپدید شدنتون پیداتون کنم، ولی نمی تونستم حست کنم.


سم که تا اون لحظه ساکت بود لب زد: بخاطر اون طلسم بود...


ری با کرختی لب زد: این یارو واقعا عاشقه‌ها...


کس نگاهش به دختر بی‌جونی افتاد که روحش در حال ترکیب شدن با تاریکی بود. با اخم غلیظی بهش خیره شد و گفت: ری دیگه یک انسان نیست.


ری با شنیدن این جمله تمام هشدار‌هایی که درمورد کتاب طلسم اصلی اون هیولا‌ها شنیده بود توی ذهنش مرور شد.

اون کتاب طلسم رو نابود کرده بود، و حالا تاریکی اون کتاب توی جودش جمع شده بود.


با درد نالید: چیزی که نباید می‌شد اتفاق افتاد.


سم پرسشگرانه بهش نگاه کرد و ری کوتاه براشون توضیح داد.

کستیل با نگاه مشکوکی خیره به ری پرسید: چطور درمان میشی؟


گرفتگی شدیدی توی سینه اش حس کرد و چند ثانیه بعد مایع غلیظی توی گلوش بالا اومد. سرش رو به سمت دیگه ای خم کرد و با سرفه‌های شدید محتویات توی دهنش رو خالی کرد.


دین با نگرانی دستش رو روی پشتش کشید و گفت: داره خوب بالا میاره. کس می‌تونی درمانش کنی؟


کستیل با جدیت توضیح داد: اون روحش در حال نابود شدنه... قدرت درمان من فیزیکیه.


ری بعد از یک نفس عمیق حرفشون رو قطع کرد: اوکی آخرین راه نجاتم از دست رفت.


قبل از شنیدن هر اعتراضی از سمت وینچسترا با نفسی که بخاطر سرفه‌های شدیدش، سخت شده بود گفت: میشه منو ببرین یه جای راحت؟


کس به محض گرفتن تایید از دین، دستش رو روی شونه‌ی سم و دین گذاشت؛ و بعد از حس پرواز کوتاهی توی یک اتاق گرم و کوچیک و درست روی تخت بود.

هنوز سرش روی پای دین بود ولی اعتراضی نمی‌کرد چون حسابی راحت بود.


سم با ابروهای بالا رفته به کس نگاه کرد و پرسید: خب پس از نظر تو جای راحت اتاق دینه؟ اونم درست روی تختش؟


کس خیلی جدی جواب داد: بله سم.


دین کلافه چشماش رو توی کاسه چرخوند و به سم تشر زد: می‌دونی که ما اینجا یه مجروح داریم؟


بدن ری بالاتر کشید تا راحت‌تر توی آغوشش جا بگیره. ری بالاخره حرفش رو با صدای گرفته‌ای اصلاح کرد: یه آدم رو موت... در واقع.


دین تقریبا داد زد: چی؟


ری بی حوصله توضیح داد: تمام نیروی تاریکی توی من جمع شده... من دارم تبدیل می‌شم به یکی از همون هیولاها...


سم رو به کس گفت: هیچ طلسمی برای خنثی کردن اون طلسم وجود نداره؟


کستیل با صدای صامتش جواب داد: نه.


دین با کلافگی دستی روی صورتش کشید و پرسید: خدای من این یعنی چی...


ری به آرومی دستش رو روی بازوی دین گذاشت و لب زد: یعنی خداحافظ بچه ها...


سم ناباورانه گفت: نه... حتما باید یه راهی باشه. باید... باید صبر کنی. شاید بتونیم بین کتاب‌های باستانی یک چیزی پیدا کنیم.


ری دست لرزونش رو بالا آورد که رگه‌های سیاه و برجسته‌ای روش خودنمایی می‌کرد. خاطرات گذشته توی ذهنش شکل گرفت و جون بیشتری ازش گرفت.


رو به سم گفت: نه... این کار زمان میخواد که ما نداریم.


دستش رو پایین انداخت و یک تیر مخصوص و طلسم شده برداشت.

نفس عمیقی کشید و بغض سختی که توی گلوش بود رو پس زد: من خیلی دنبال راهش گشتم ولی... هیچی جز مرگ وجود نداره.


چهره‌ی پدرش جلوی چشماش نقش بست، وقتی توی آغوش خودش داشت تبدیل به هیولایی می‌شد که ازش متنفر بود.

بدن لرزون پدرش کم‌کم با رگه‌های سیاه احاطه شد، چشمای سبزِ اشکبارش بین دو کاسه‌ی خون قرار گرفت.


ری لحظه‌ای رو به یاد داره، که پدرش با لبخند به اون زل زده بود و با صدایی که از درد می‌لرزید لب زده بود: گریه نکن ری... تو کارت عالی بود.


ری خاطراتش رو پس زد و به چشمای دین و بعد سم زل زد. با صدای گرفته‌ای گفت: مجبور نیستین موقع مرگم کنارم باشین...


صدای کس باعث شد بهش نگاه کنه: ما تنهات نمی‌ذاریم.


دوباره به لحظه‌ای رفت که پدرش ازش خواهش کرد بره، ولی اون با فریادهای دردناکش گفته بود تنهاش نمی‌ذاره.

نمی‌تونست به خاطر طلسم پدرش رو توی آغوشش نگه داره.

نمی‌تونست اشک‌های خون‌الودش رو پاک کنه...

داد میزد و به دستای پدرش زل زده بود که تیر رو به قفسه‌ی سینش می‌فشرد.


دوست داشت این درد رو تجربه کنه، درد مرگی که پدرش هم اون رو لمس کرده بود.

نوک پیکان رو روی قلبش گذاشت و با نفسهایی که به شماره افتاده بود آخرین لبخند پدرش رو به یاد آورد! درست قبل از اینکه قلبش با پیکانی که خودش با دست‌های خودش تراشیده بود سوراخ بشه.


خیره توی چشمای خیس از اشک دین، آب دهنش رو قورت داد و دستاش رو حس کرد که بدنش رو بیشتر از قبل به آغوشش فشار میده.


ری لبخند تلخی زد. اشک داغی روی گونش چکید. لب زد: بهت گفته بودم که هیچوقت تنهات نمی‌ذارم بابا...


چشمای دو دو زنش رو به سمت سم و کستیل که اون سمت اتاق با غم بهش خیره بودن داد.


تمام توانش رو توی دستاش ریخت و با سوزش شدیدی توی قفسه‌ی سینش؛ گیجی مطلق به سراغش اومد.

خیسی خون رو روی بدنش حس کرد و توی دید تاری که از پشت پرده‌ی اشکش به سه نفر مقابلش داشت، پدرش رو دید که به اون جمع اضافه شده و با لبخند بهش نگاه می‌کرد.

بالاخره کنار پدرش بود.

Report Page