enemies to lovers

enemies to lovers


یونجون نگاهی به تهیون انداخت.

^رد موبایل اقای چوی رو گرفتیم،میریم دنبالشون.

تهیون همینطور که جلیقه ضدگلوله اش رو میبست نگاهش به یونجون قفل شد.

نگاه یونجون پر از استرس بود.

- منم میام.

تهیون جا خورد

^متاسفم نمیتونیم شمارو ببریم.

-ببین من ذره ای اهمیت نمیدم که چی قراره اتفاق بیفته من باید بیام.

^آقای چوی بعدا کلی دعوام میکنه اگر شمارو ببرم.

-فکر کردی دعواکردن اون مهمه؟ وقتی داشت میرفت گفت برمیگرده ولی برنگشت اونیکه باید دعوا بشه اونه نه تو!من شغلمو ول کردم و اینجا نشستم بعد متوجه شدم که پدرم یه مافیاست که سعی کرده منو سوبین رو بکشه واقعا هیچ چیز دیگه ای نمیتونه منو سورپرایز کنه یا بترسونه!

تهیون همینطور که گلوله های کلتش رو جا مینداخت نگاهی سرسری به یونجون انداخت.

-بعدشم شاید تو ندونی ولی وقتی دبیرستانی بودم با سوبین تکواندو میرفتیم، من خیلیم قوی ام.

^اونا قرار نیست یکی دوتا لگد پرت کنن، اونا اگر بتونن با تانک میان سمتمون!

یونجون جلیقه ای برداشت

-من میام همینکه گفتم!

تهیون چشماش رو توی حدقه گردوند

^پس نزدیک من باشین

یونجون لبخند رضایت زد و شروع به پوشیدن جلیقه کرد.

تهیون بهش نگاه کرد که نمیتونه چسب هارو درست ببنده آهی کشید و به سمتش رفت تا کمکش کنه.

-یه تفنگم میخوام

تهیون نگاه معناداری بهش کرد

^بلدین استفاده کنین؟

-یعنی تو یادم نمیدی؟

تهیون بندهای جلیقه رو محکم کرد

^اگر بهتون تیر بخوره ممکنه درد بگیره ولی چیزی نیست.

-با وجود جلیقه؟

^حتی ممکنه پرت بشین عقب ولی هیچی نمیشه

-باشه 

تهیون کلت رو جلوی یونجون گرفت و به سرعت اجزاش رو از هم باز کرد

^این خشابه گلوله هارو این شکلی یکی یکی جا میندازی،بعد این قسمت رو جا میذاری و بعد این یکی

بعد به سرعت سرهمش کرد

^در آخر خشاب رو میذاری داخلش، وقتی همِر رو عقب بکشی تیر توی لوله قرار میگیره و اماده شلیکه اگر ماشه رو فشار بدی شلیک میکنه. حواست باشه که وقتی همر رو کشیدی هرلحظه ممکنه تفنگ شلیک کنه پس باید حواستو جمع کنی.اگر نمیخوای شلیک کنی بهتره تفنگتو روی حالا ضامن بذاری تا مطمئن باشی.

یونجون یا تعحب به تهیون نگاه میکرد

-من اصلا نفمیدم چطور بازش کردی.

^ شلیک کردنو فهمیدی؟

-اره

^نمیخواد باز و بسته کردنو بدونی فقط کافیه به شکلی که گفتم اسلحه رو آماده کنی و باهاش شلیک کنی.دنبالم بیا.

بعد از در خارج شد ، و یونجون دنبالش رفت.

با هم به طبقه ی زیرزمین رفتن اونجا به ردیف سیبل هایی چیده شده بود.تهیون گوشی محافظ رو روی سر یونجون گذاشت.

^جلوی یکی از سیبل ها وایسا.خیلی وقت نداریم باید ببینم چطور تیراندازی میکنی.

یونجون جلوی سیبل وایساد.

^بهتره کلتو دو دستی بگیری تا بهش مسلط باشی.تمرکز کن دوتا برآمدگی روی تفنگت هست ،شکاف عقبی باید وسط مگسک باشه و این دوتا در امتداد نقطه ای که قراره شلیک کنی.نفس بکش و استرش نداشته باش، تا ۳ بشمر بعد شلیک کن.

صدای تفنگ بلند شد و گلوله پرواز کنان به سمت سیبل رفت و با کمال تعجب نزدیک به مرکز هدف فرود اومد.

تهیون یا چشم های گرد به یونجون نگاه کرد

^واقعا خوب بود.قبلا انجامش دادی؟

-نه من فقط یه دکترم،میدونی دستام نمیلرزه و استرس نمیگیرم و دقت خوبی دارم.

تهیون به شونه یونجون زد‌.

^برای اینکار مناسبی‌ فکر کنم اقای چوی باید از شمام توی کار استفاده کنه.

نگاه زهردار یونجون اونو ساکت کرد.

^فکر کنم بهتره راه بیفتیم.

سه تا ماشین ون سیاه توی مسیر به راه افتادن.

بعد از ۱ ساعت رانندگی به جاده ی روستایی رسیدن و بعد از عبور از روستا بین درختا راهی نمایان شد.

^آخر این مسیر به امارتی میرسه که برای پدر شماست

یونجون از این امارت بی خبر بود،یونجون درواقع از همه چیز پدرش بی خبر بود!

ماشین پشت درختچه ها وایساد.افراد به ارامی پیاده شدن.

^مراقب باشین، یه حرکت یا صدای اضافی باعث میشه تک تیراندازا مارو هدف قرار بدن.

بعد به بالای ساختمون اشاره کرد.

دو نقطه سیاه دیده میشد

-اونا آدمن؟

تهیون به علامت تایید سرشو تکون داد.

^حتی اگر بمیرم نمیخوام هانجه خائن بهم تیر بزنه.

بعد خندید

^هانجه از افراد ما بود ، ما اینطور فکر میکردیم ولی اون جاسوس پدرتون بود!

-الان چجوری میشه رفت داخل؟

تهیون به خط بوته ها اشاره کرد که تا پشت امارت کشیده شده بود.

^از اون مسیر

-از پشت شمشادا؟

^اوهوم

-ولی شمشادا خیلی کوتاهن!

^درسته برای همین ما سینه خیز میریم.

یونجون نگاهی به جلیقه تنش انداخت که حرکتشو محدود کرده بود ولی به هرحال برای نجات سوبین لازم بود اینکارو انجام بده.

یونجون به سختی خودش رو به جلو میکشید و پیش میرفت ، تهیون جلوش بود و به راحتی داشت مسیر رو طی میکرد، دستش رو بالا آورد به این معنی که حرکت نکنن.

بعد به سمت راست اشاره کرد.

یک دریچه روی دیوار بود.همینطور که به بالا نگاه میکرد تا تک تیرانداز اونو نبینه دریچه رو برداشت و با اشاره به یونجون گفت کنار دیوار بشینه.

یکی از افراد داخل شد و بعد با صدای گنجشک علامت داد که امنه.

افراد یکی یکی وارد شدند.یونجون قبل از تهیون داخل شد و در اخر تهیون وارد شد و دریچه رو بست.

افراد توی تونل الومینیومی جلو میرفتند.

به دریچه ای رسیدند که توی زیرزمین باز میشد.

یکی از افراد دریچه رو که توی سقف زیرزمین باز میشد رو برداشت بعد از اون سقف آویزون شد و آروم پایین پرید.دوباره صدای گنجشک و افراد دونه دونه پایین رفتن.

صدای ناله خفیفی به گوش میرسید.

تهیون پشت قفسه ها وایساد. اشاره کرد و ارام گفت:اقای چوی اونجاست.

یونجون به سمت قفسه رفت تهیون اونو محکم گرفت که بیرون نره.

یونجون تقلا کرد که خودش رو رها کنه که ناگهان صدای شنید.

*خب میخوای حرف بزنی یا نه!

صدای پدرش بود.

تهیون سرش رو تکون داد و یونجون عقب وایساد.

دو نفر دیگه هم وارد شدن.

سوبین با صورت خونی لبخند زد.

پدر یونجون لگدی به صندلی زد.

*کثافت؛ جواب منو بده.

+تو کیفو گرفتی؛ مدارک تمام جنایاتت؛دیگه چی میخوای؟

*تو یه ادم بی سروپای به درد نخوری ولی میدونی توی این کار خیلی مقام داری برای خودت اون بالاهایی؛ همه ازت حساب میبرن؛خیلی فکر کردم برای چی.میدونی این جایگاه باید برای من باشه نه تو!

+اگر یکم منصف بودی و حداقل با زیردستات درست رفتار میکردی شاید وضعت بهتر بود!

پدر یونجون با مشت به صورت سوبین کوبید.یونجون از جا پرید و اشکی روی گونه اش لغزید.تهیون دستش رو جلوی یونجون گرفت تا جلو نره.

پدر یونجون به یکی از افرادش اشاره کرد

*اگر اون نمیخواد امتیازی که میخوایم رو بده چطوره انگشتش رو یادگاری داشته باشیم؟

و انبر رو از دستش گرفت و به سمت سوبین رفت.

یونجون طاقت نیاورد، تهیون رو هل داد و بیرون پرید.

پدرش بهش نگاه کرد

*اوه توام اینجایی؛شما دوتا حال منو بهم میزنین!

-ولش کن.

*هوم میخوای بهش ملحق شی.

یکی از افرادش بازوی یونجون رو گرفت و اون رو روی زمین انداخت و کلتش رو برداشت.سوبین نای حرف زدن نداشت با صدای ارامی مدام میگفت نه.

صدای شلیک و بوی باروت اومد.یونجون چشم هاش رو باز کرد افراد پدرش روی زمین افتاده بودن.

تهیون بیرون اومد

^وقت زیادی نداریم.

دونفر پدر یونجون رو گرفتن.

تهیون دست های سوبین رو باز کرد

^خون زیادی از دست داده.چول تو و تهو رییس رو به ماشین برسونین.

یونجون زیربغل سوبین رو گرفت و به سمت دریچه رفت‌.چول و تهو پشت سرش رفتن.

تهیون نگاهی به پدر سوبین که زانو زده بود کرد.

^تو یه پیرمرد روانی ای.من معمولا نسبت به بزرگترا مودبم ولی فکر نمیکنم تو لیاقتشو داشته باشی.

با لگد محکم به صورتش کوبید.

پدر یونجون روی زمین افتاد و شروع کرد به خون بالا آوردن.

^بچه ها باید چیکار کنیم؟زنده بمونه یا نه؟

در با لگد باز شد و نزدیک به ۲۰ نفر مسلح به داخل اتاق ریختن.

تیر اندازی شروع شد.

تهیون به افرادش اشاره کرد که خارج شن.

خودش با ۳ نفر پوشش ایجاد کردن و افراد دونه دونه از دریچه بیرون رفتن.

تهیون نگاهی به ۲ نفر دیگه کرد و با سر گفت بیرون برن.

خودش تنها پشت قفسه وایساد.

پدر یونجون خون رو از دهنش پاک کرد.

*چند بار بهت گفتم برای من کار کن، تو باهوش و قوی ای ولی انقدر باهوش نبودی که بدونی چی برات بهتره!توام یه بچه یتیم بدبختی!

تهیون از قفسه سمت چپ تعدادی بطری با فاصله از دریچه چید.بعد نزدیک دریچه وایساد.

*توی دانشگاه دیدمت، تو خیلی باهوش بودی.سر چه کلاسی بود؟

از پشت قفسه بیرون اومد و با تهیون چشم تو چشم شد.

تهیون داخل دریچه شد با لبخند به بطری های نیترومتان اشاره کرد

*شیمی کاربردی؟!

بعد به بطری ها شلیک کرد و دریچه رو بست

انفجار مهیب ساختمون رو لرزوند.

یونجون با اضطراب به عقب نگاه کرد اتش در ساختمون پخش میشد و خبری از تهیون نبود.

افراد سوار ماشین شدند و با اندوه به ساختمون چشم دوختن.

از بین شعله ها تهیون به سمت ماشین میدوید.

آستین لباسش اتش گرفته بود و با لبخند به سمت اونها میومد.

نزدیک به ماشین ها صدای شلیک گلوله بلند شد.

هانجه از بالای ساختمون شلیکش رو انجام داده بود و بعد به سمت خروجی دوید....


Report Page