Depend on it

Depend on it

Rodger Malik

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆


_ما آدم های معمولی نیستیم ؛

هر کدوم از ما بدنیا اومدیم تا نجات دهنده باشیم .


☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆


با دقت مداد مشکی رنگ رو توی چشم های پدرش میکشه و لبخند بزرگی روی لباش سبز میشه از تاثیری که گذاشته !


با ذوق بوسه ای روی گونه ی مرد میزاره و گردنشو بغل میکنه .


_چشمات انقدر خوشگلتر شدن که ممکنه امشب راج مالیک راهی بیمارستان بشه !


چشم غره ای به پسرش میره و دستاش رو روی پهلوهای نرمش میزاره تا اونو کمی از خودش فاصله بده .


+ مگه تو مخالف این قرار خانوادگی نبودی پسرم؟ پس چرا الان نشستی و چشم های منو آرایش میکنی؟


پسر کوچکتر شونه هاش و بالا میندازه و با ناز پلک میزنه .


_به هرحال باید یه فرصت بهش بدم تا حرفاش و بزنه!

حالا یا قبول میکنم بابام باشه یا نمیکنم!


لبخند ناخودآگاهی روی لب های لئو میشینه و گونه ی پسرش رو بین انگشت هاش میگیره .


+ باشه کوچولو حالا بلند شو بریم

به اندازه ی کافی نقشه ی معطل کردن راجر و اجرا کردی !


از بغل پدرش بیرون میره و دستی به موهای آشفتش میکشه .


_انقدر از الان دفاع شوهرتو نکن آقای پین! 


چشمهای لئو از جمله ای که شنیده گرد میشن و تا زبون باز میکنه ، پسرش با لبخند از اتاق بیرون میره و فرصت دفاع رو بهش نمیده .

مرد سری به نشونه تاسف تکون میده و از جاش بلند میشه تا به قراری که راجر دقیقا دیشب ازشون درخواست کرده تا بهش برن برسه .


جالب به نظر میومد !

بعد از سال ها با مردی که فکرش رو نمیکرد هیچوقت برگرده به قرار خانوادگی میرفت

اون هم همراه تنها پسرشون .


قرار بود بهشون خوش بگذره اما این و هم میفهمید که قراره حرف های مهمی زده بشه .

مطمعنا راجر میخواست روابطش با پسرشون رو بهتر کنه و توضیح کاملی راجب شرایطشون به لئو بده .


برای بار آخر وضعیت لباس ها و موهاش رو چک میکنه و از اتاق بیرون میره .

با قدم های آرومش از پله ها پایین میاد و با جمعی که بهش زل زدن مواجه میشه .


لتی به نزدیک ترین دیوارِ رو به لئو تکیه زده و با لبهایی که از هم فاصله دارن نگاهش میکنه و زینی که توی بغل لیام نشسته ، با انگشتاش علامت پرفکت رو نشون میده .

مدیسن لبخندی به لب داره و اون پسر جدید ، رایان هم یه جور عجیبی نگاهش میکنه!


لانا با خنده جلو میاد و دستش رو توی هوا تکون میده .


_تمومش کنین بچه ها !

درسته که اون دیدنی تر شده اما دارین با نگاهاتون خجالت زدش میکنین


یه دستش رو روی شونه ی لئویی که سرش رو پایین انداخته میزاره و سرش رو خم میکنه تا صورت اون رو ببینه .


_اوه خدای من چشمهاش و ببین..


لتی هم کنار لانا میایسته و چونه ی مرد رو میگیره تا سرش رو بالا بیاره .


_بیچاره شدی مالیک!


لئو چشمهاشو توی کاسه میچرخونه دست هاشو توی جیب شلوارش فرو میبره .


+ شما دارین شلوغش میکنین خانوما !


صدای بلند زین به گوشش میرسه و خنده ی جمع رو هم بلند میکنه و باعث میشه لئو با قدم های بلند سمت در خروجی قدم برداره .


_آره شلوغش میکنین اونم سه دور !


قبل از اینکه پاش و از در بیرون بزاره دست کسی روی شونش میشینه و روشو برمیگردونه تا ببینه اون متعلق به کی میتونه باشه .


+لی؟!


لیام لبهاش رو به پیشونی برادرش میجسبونه و کنار گوشش زمزمه ی آرومی میکنه .


_حرفاش رو باور کن لئو

اون مرد کسیه که میتونی با خیال راحت بهش اطمینان کنی

و به عشقی که بهت داره !


عقب میره و اطمینان توی چشمهاش به لئو هم سرایت میکنه .

لیام میگه اون مرد مطمعنه

لیامی که تنها برادرشه

لیامی که بزرگش کرده

لیامی که جای پدر و مادرش بوده و همه کار براش کرده .

وقتی لیام اینو میگه ، پس جای تردیدی باقی نمیمونه .


سرش رو تکون میده و دستش رو روی شونه ی برادرش میکوبه و سمت بیرون خونه راه میوفته .


از حیاط بزرگ اونجا عبور میکنه و به سمت دوج دیمن مشکی رنگی که میدونه ماشین مورد علاقه ی پسرشه میره و با باز کردن در جلویی ، روی صندلی میشینه ‌.


دستهای کوچیک رئو از پشت صندلی دور گردنش حلقه میشن و راجر هم بلافاصله پاش رو روی گاز فشار میده و راه میوفته .

تمام طول مسیر به سکوت و زمزمه های گاه و بیگاه رئو و لئو میگذره و بالاخره بعد از حدود نیم ساعت ، اون ها جایی خارج از شهر کنار یک رستوران توقف میکنن .


رئو بلافاصله پیاده میشه و راجر هم به سرعت خودش رو به در سمت لئو میرسونه تا اون رو براش باز کنه .

پسر کوچولوشون با ابروهای بالا رفته و لبخند به این کار نگاه میکنه و توی چک لیست ذهنش جلوی گذینه ی جنتلمن تیک بزرگی میزنه !


لئو با مکث پیاده میشه و در فاصله کمی از راجر میایسته تا بالاخره نگاه مرد به صورتش بیوفته و شوکه بشه !

به نظر میرسه اون حتی برای چند لحظه نفسش رو هم حبس کرده !

تمام طول مسیر بهش نگاه نکرده و حالا که چشمهاشون به هم گرده خورده ، تپیدن قلبش رو حس نمیکنه !


زیباترین آبی جهان قطعا چشمهای لئو پین بود!

جوری که مژه های بلندش اونها رو احاطه کرده بودند و مثل نگهبانان وظیفه شناس ، از اون گوی های ارزشمند دفاع میکردند، جوری که ناب ترین فیروزه های دنیا هم انقدر آبی نبودن...

اون چشم ها جادویی بودن انگار ..

همون ها باعث شده بودند که احساس کنه قلبش جور دیگه ای میتپه ..

مثل وقتی که جایزه ای بزرگ بردی ،

یا وقتی که توی دردسر افتادی !


درسته ؛

چشمهاش دردسر بودند .

اونقدر دردسر که وقتی شب ها میخواست بخوابه و ذهنش خالی از هر چیزی بود ، یهو تصویرشون توی صفحه ی تاریک خیالش نقش میبست و تا ساعت ها به حالت و رنگ و طرز نگاهش فکر میکرد .

اونقدر دردسر که وقتی چشمش میوفتاد به نگاه های زیبای دیگران ، ناخودآگاه نگاهِ اون رو قشنگ تر از همشون میدونست .


دردسرش از افتادنِ یه نگاه به اون چشم ها شروع شده بود اما ، نمیخواست از سیاه چاله ای که توش افتاده بود دل بکنه !

میدونست غرق میشه ،

میدونست وقتی غرق بشه راه نجاتی نیست ،

میدونست وقتی قلبش پیِ نگاه کسی باشه ، هرجا هم بره باید برگرده کنار اون آدم

اما نمیتونست ،

نمیتونست و نخواست ،

نخواست و غرق شد ،

غرق شد و حالا اون عاشق مرد مقابلش بود .


اونقدر عاشقش شده بود که تموم این سالها با یاد چشم های زیبای اون سر کرد .


راجری که تنها سرعت سرسام آور ماشین ها و صدای بلند موتورشون میتونست سرحالش بیاره ، حالا درگیر صدای خنده های یه آدم بود برا سرحال اومدن و ادامه دادن راهش !


ندونست کی یک قدم باقی مونده به لئو رو طی کرد و لبهاش رو به پشت پلک های اون چسبوند تا آرامش بگیره .

طولانی بوسیدش و بالاخره تونست به زور دل بکنه و کمی عقب بره تا دوباره نگاهش کنه .


رئو لبهاش رو بیرون میده و جلو میره تا اون هارو به خودشون بیاره و پاش رو با بغض کوچیکی که توی گلوشه به زمین میکوبه .


_تمومش کنین!

مالیک درسته جنتلمن بودن و عاشق پیشگی رو تا حدودی ثابت کردی ولی هنوز هم قراری که قولش رو داده بودی شروع هم نشده !


راجر کوتاه میخنده و بازوش رو سمت لئوی ساکت میگیره و با حلقه شدن دست مرد کوچیکتر دور بازوش ، کف دست دیگش رو سمت رئو دراز میکنه .


_بیا اینجا تدی بر کوچولو


رئو چشم غره ی مصنوعی به پدرهاش میره و دستش رو با اکراه توی دست راجر میزاره تا با هم سمت رستوران راه بیوفتن .


تمام فضای بیرونی اون ساختمون کلاسیک که شبیه قصر های ویکتوریایی اما در ورژن کوچیک بود ، با ریسه های رنگی تزئین شده بود و درختچه های کاج و گل های همیشه بهار ، اون رو به بهشتی کوچیک تبدیل کرده بود .


لئو اینجارو یادش میومد !

جایی که برای اولین قرار عاشقانش با راجر بهش اومده بودن .

پس اون مرد به یاد داره؟

تمام خاطراتی که توی گذشته بودن و مثل لئو به خاطر میاره و مرورشون میکنه ؟


با لبخند ذوق زدش به نیم رخ مرد نگاه میکنه و بازوش رو فشار میده .


+اینجا رستوران آنه ست !


راجر همونطور که در ساختمون رو باز و کنار میایسته و با دست به داخل اشاره میکنه .



_اینجا اولین مکانیه که با پدرت به قرار اومدم پسرم

و جاییه که برای اولین بار بهش درخواست دادم که باهام ازدواج کنه!


همونطور که به لئو نگاه میکنه میگه و بهش اطمینان میده که به خوبی به یاد میاره و لئو نمیدونه که با شنیدن این حرف ها چشم هاش درخشان تر از قبل شدند !


رئو همونطور که با لبخند کوچیکش ، دست هر دو پدرش رو گرفته وارد فضای گرم و دلنشین رستوران میشه و باید اعتراف کنه که این جا زیباتر از بیرونشه .

میز و صندلی های چوبی با کاور های گلدوزی شده ای که به زیباترین شکل ممکن قرار گرفتن و هالوژن های رنگی که فضا رو درخشان کردن ، وایب مثبتی میده و بوی شیرین و دل انگیزی توی فضا جریان داره .


اون ها پشت میزی که درست چسبیده به پنجره های سرتاسریه میشینن و بلافاصله زنی میانسال با موهای نقره ای بافته شده که اون رو روی شونش انداخته ، و دامنی قرمز رنگ و پیراهنی با گل های ریز صورتی سمتشون میاد .

چشمهای سبز زن به شدت درخشان و مهربونن و لبهای سرخ ماتیک خوردش با لبخند بزرگی تزئین شدن .


جلو میاد و دستهاش رو دور بدن راجر میپیچه و اون رو با شوق بغل میکنه و رئو به خوبی میبینه که بوی تنش رو به ریه هاش میکشه !


_اوه خدای من پسر عزیزم!

هیچ معلوم هست کجایی؟

من رو چند سال از خودت بی خبر گذاشتی و رفتی ..نمیگی که از شدت دلتنگی و بی خبری ازت میمیرم؟!


راجر با خنده ی آرومش پشت زن رو نوازش میکنه و روی موهای اون و میبوسه .


_متاسفم آنه

دلیل خوبی برای بی خبر غیب شدنم دارم اما با خبرای خوبی برگشتم

حالا لئو و پسرمم باهام اومدن!


آنه با سوپرایز و خوشحالی از بغل مرد بیرون میاد و به لئوی خندون و پسر کوچولویی که انگار از روی اون کپی گرفته شده نگاه میکنه و دستش رو روی دهنش فشار میده .


_جیزز !

تو لئو رو برگردوندی؟!

اوه پسر کوچولوی شیرین من!


با عجله خودش رو به لئو میرسونه و اون رو توی بغلش فشار میده و بوسه های با محبتش رو روی گونه هاش مینشونه .


_عزیزای دل من

بالاخره این کله پوک عاشق برت گردوند پیش خودش!

آه من واقعا سوپرایز شدم و هیجان زده ام !


از لئو فاصله میگیره و با نگاه عجیبی به رئو زل میزنه و دستی به موهای فرش میکشه .


_این فرشته کوچولو رو نگاه کن

تو خیلی شبیه پدرتی..

چشمهات هم درست شبیه راجره !

اوه بزار خودمو معرفی کنم..

من آنه هستم ، جای مادربزرگت و مادر پدرهات!


رئو که از رنگارنگ بودن اون زن خوشش اومده و دلش میخواد که بغلش کنه ، لبخند کوچیکی میزنه و دستش رو توی دست اون میزاره .


_خوشبختم خانوم..


آنه گونه ی پسر رو نوازش میکنه و روی موهاش رو میبوسه .


_من هم همین طور کوچولو

شما امروز با اومدن به اینجا حال و هوام رو عوض کردید

چه روز خوب و شیرینیه !


لئو همونطور که روبروی راجر و کنار پسرش میشینه ، دستش رو زیر چونه میزاره و به آنه نگاه میکنه .


+دلم برای کوکی های مخصوص و شیر نسکافه های معرکت تنگ شده آن ..

مطمعنم رئو هم وقتی امتحانشون کنه عاشقشون میشه


زن دست هاش و به هم میکوبه و دامنش رو صاف میکنه .


_پس من میرم برای پسرای نازنین و نوه ی خوشگلم از منوی مخصوص آنه کوکی و شیرنسکافه ی جادویی بیارم !

راج ؟ میدونم که با خانواده ی سه نفرت به قرار اومدی پس عقلت رو به کار بنداز و حرف های قشنگی که موقع مستی بهم میگفتی رو برای لئو بازگو کن !


راجر سرفه میکنه و آنه با لبخند ازشون فاصله میگیره و رئو و لئو با کنجکاوی و تعجب بهش زل میزنن .


_عام‌..


رئو با شیطنت دستهاش رو زیر چونش میزنه و ریز ریز میخنده .


_مثل اینکه موقع مستی چیزای جالبی میگفتید آقای مالیک !


راجر گلوشو صاف میکنه و دستی به موهای آشفتش میکشه .


_خب ...در واقع یادم نمیاد !


لئو با انگشت روی میز طرح های فرضی میکشه و نگاهش رو از روی مرد برنمیداره .


+ مطمعنی ؟!


راجر که منظره ای جالب تر از چشمهای لئو پیدا نمیکنه ، ترجیح میده به اون ها زل بزنه و همونطور که دستهاش و روی میز به هم قلاب میکنه ، به جلو خم میشه .


_وقتی که به طور رسمی از هم جدا شدیم و از دادگاه بیرون اومدم ، خودم رو مست و سرگردون تو بغل آنه پیدا کردم..


رئو دستش رو زیر چونش میزنه و با دقت به حرف های اونا گوش میده و میلی برای به هم زدن خلوتشون نداره ؛

اون یه چیزایی میدونه اما میخواد حرف های دو طرفشون رو بشنوه تا بتونه خانوادش رو باهم دیگه قبول کنه .


+ تو هم حالت..خوب نبود؟


لئو با تردید میپرسه و راجر دستش رو جلو میبره تا دستهای مرد کوچکتر رو بگیره .


_ احمقانه ترین و در عین حال درست ترین کار ممکن رو در اون زمان کرده بودم اما دوری از تو و رئو سخت ترین چیزی بود که توی زندگیم‌ باهاش مواجه شدم..

من باید ازتون دور میشدم تا امن بمونین..


لئو اخم کمرنگی میکنه و سرش رو پایین میندازه تا مرد و از دیدن صورتش محروم کنه .


+ بهم اعتماد نداشتی تا بگی چرا میخوای ترکم کنی؟ من فکر میکردم...خدای من فکر میکردم تو بهم با مدیسن خیانت کردی!

تو ..تو حتی وقتی ازت پرسیدم بخاطر اون منو رها میکنی جوابی ندادی تا من فکر کنم که این موضوع حقیقت داره !


مرد دستش رو جلو میبره و زیر چونه ی لئو میزاره تا بتونه نگاهش کنه .


_بحث اعتماد نبود چاند..

ما اون موقع خیلی جوون بودیم

من قبل از اینکه تو وارد زندگیم بشی وارد این جریانات شدم

پدر من یه دانشمند بزرگ بود و چیزی که ساخته بود ، برای این آدما ارزش زیادی داشت

ولی یاسر باهاشون همکاری نکرد و اونا تصمیم گرفتن حذفش کنن یا بزور وادارش کنن که باهاشون همکاری کنه

پدرم چاره ای نداشت...اون یا باید کل دنیا رو به چالش میکشید و یا باید خودش و قربانی میکرد پس اون گذینه ی دوم رو انتخاب کرد..

اون منو وارد بازی کرد و بقیه ی خانوادش و نجات داد !


رئو با اخم و کنجکاوی به حرف های پدرش گوش میده و لئو لب پایینیش رو گاز میگیره .


+ پدرت ..چرا ..چرا تو؟


نفس کلافه ای از بین لب های مرد خارج میشه و با انگشت شصت و اشارش چشم هاش رو ماساژ میده .


_من خیلی جوون و بی تجربه بودم و عملا هیچ چیز نمیدونستم...

هیجده سالم بود که پلیس فدرال منو قاتل پدرم معرفی کرد!

مادر و خواهرم اولش باور نکردن ولی یه فیلم لعنتی..نمیدونم چجوری اون و ساختن اما نشون دادنش به خانوادم باعث شد اونا باور کنن کار منه

منو یاسر همیشه باهم اختلافاتی داشتیم اما امکان نداشت من بکشمش !

تنها کسی که بی حرف همراهم اومد زین بود اما نمیتونستم بهش بگم‌..

من وارد اون سازمان لعنتی شدم

اونا کارهای وحشتناکی میکردن

اونقدر وحشتناک که تا مدت ها کابوس شب های یه بچه ی هجده ساله باشه !

من باید جای پدرم اونجا میموندم..

اونجا موندم و تا مدت ها براشون کارهای مختلفی انجام دادم

تا تورو دیدم..


لبخند کوچیکی میزنه و دست لئو رو فشار میده .


_من دیدمت و باهات آشنا شدم..

ما نزدیک به هم شدیم و نتونستیم از هم فاصله بگیریم و همونجور پیش رفتیم

انقدر پیش رفتیم که ازت درخواست ازدواج کردم

انقدر پیش رفتیم که رئو رو وارد زندگیمون کنیم...


با همون لبخند سمت پسرش برمیگرده و با دست دیگش ، دست کوچیک اون رو میگیره .


_شما دوتا ارزشمند ترین دارایی من بودین و هستین

خیلی چیزها هست که نمیتونستم بهتون بگم و الان هم نمیتونم

رئو پسرم تو بزرگ شدی درسته؟

میدونی رفت و آمد های ما مثل مردم عادی نیست..

میدونم متوجه شدی که من و آدم هایی که دورم هستن آدم های عادی نیستیم و کارهایی که میکنیم هم عادی نیستن

من به خاطر همین ها مجبور شدم سالها پیش تو و پدرت و ترک کنم تا بتونین زندگی بی خطر و عادی داشته باشین.. درحالی که تموم قلب و فکرم پیش شما بود !


نگاهش رو بین دو مرد کوچک زندگیش میچرخونه و نفس عمیقی میکشه .


_ تموم این سال ها از دور تماشاتون کردم و مراقبتون بودم..


به پسرش زل میزنه و دلش قنج میره برای لب های آویزونش


_وقتی که دست لئو رو میگرفتی و با قدم های کوچولوت تو خیابون راه میرفتی من نگاهتون میکردم و حسرت میخوردم که چرا اونجا نیستم تا همراهیتون کنم..

وقتی که توی پارک زمین خوردی و چشم های قشنگت پر از اشک شد دلم میخواست بتونم جلو بیام و بغلت کنم و مثل پدرای دیگه کف دستت و ببوسم اما نمیشد..

وقتی بزرگ تر شدی و به مدرسه رفتی‌..

وقتی اولین بار پدرت با نگرانی و استرس تنهایی فرستادت به اون کمپ تابستونی ..

وقتی نزدیک بود زورگو های خیابونی نزدیکت بشن..

تمام مدت من پشت سرت بودم رئو !

بودم و بزرگ شدنت و دیدم و حسرت خوردم که چرا نمیتونم مثل آدمای عادی کنار تنها پسرم باشم..


اشک های پسر کوچکتر روی گونه هاش جاری میشن و مژه های بلندش رو خیس میکنن .


_منم مثل تو اولش از پدرم متنفر بودم...

اون زندگی منو ازم گرفته بود..

اون هیچوقت بهم افتخار نکرده بود

همیشه کارهایی که میکردم رو مضخرف میدونست..

منو وارد بازی ای کرد که باعث بشه همیشه حسرت بخورم..

حسرت سالها دوری از مادرمو..

حسرت نبودن خودش

و بعد هم بزرگترین حسرتم..نبودن شماها!


انگشتش رو جلو میبره و اشک های پسرش رو پاک میکنه و پشت دستش رو نوازش وار روی گونه ی اون میکشه .


_ اما اون آخرین بار بهم چیزی گفت که نفرت خیالیم رو از بین برد..

اون تمام این کار هارو برای ما کرده بود

برای خانوادش !


نگاهش رو سمت لئو برمیگردونه و لبخندی بهش میزنه .


_کاری که من هم برای شماها میکنم

شما رو از خطر دور میکنم حتی اگر اون خطر خودم باشم !

برای شما توی آتیش میپرم..

توی آب شیرجه میزنم..

از روی بلندی میوفتم..

هر کاری میکنم تا فقط...سالم بمونین و زندگی کنین‌

همین برای من کافیه !


رئو بی معطلی از جاش بلند میشه و خودش رو توی بغل مرد میندازه و دستهاش رو محکم دور گردنش حلقه میکنه .

راجر دست هاشو دور بدن کوچک اون حلقه میکنه و بینیش رو توی موهای پسرش میبره تا بوی بینظیرش رو توی ریه هاش بکشه .


لئو همونطور که اشک های جمع شده توی چشم هاش رو پس میزنه ، از جاش بلند میشه و کنار صندلی راجر میایسته و همونطور که دستهاش رو دور همسر و پسرش حلقه میکنه ، روی موهای مشکی رنگ مرد رو میبوسه .


به اندازه ی یک عمر از هم دور بودن اما حالا جسم هاشون به هم‌ برگشته بود

همونطور که روحشون تموم این سال ها با نخ های نامرئی به هم متصل بود !




☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆



_و بعد ریکی جلوی پاپا ایستاد و بهش درخواست ازدواج داد !

من هم اون پشت بودم و منتظر بودم‌ کت واک تموم بشه تا با هم برگردیم به خونه اما وقتی دیدم یکی جلوی بابام زانو زده شکه شدم و دستش رو کشیدم تا سریع تر ازونجا دور بشیم !


رئو با شیرین زبونی تعریف میکنه و آنه با صدای بلند میخنده و راجر همونطور که اخم کرده ، زیر چشمی به لئو نگاه میندازه .


_پس ریکی به لئو علاقه مند بود و تو وسط خواستگاریش دست پدرتو کشیدی و بردیش؟


آنه از رئو میپرسه و پسر کوچولو همونطور که با لذت از کوکی هاش میخوره ، سرش رو تکون میده .


_هنوزم هست ! آخرین باری که همراه پاپا به محل کارش رفته بودم دیدم که زیر چشمی میپاییدش !


آنه با نیشخند به مشت های گره کرده ی راجر نگاهی میندازه و رو به لئو میکنه .


_ریکی همون مدل اسپانیاییه که ماه قبل عکسش روی ووگ بود ؟


لئو همونطور که از محتویات داخل لیوانش مینوشه ، سرش رو تکون میده .


+ اون لیاقتش رو داره !


راجر صندلیش رو عقب میکشه و از جاش بلند میشه و دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو میبره .


_فکر کنم به اندازه ی کافی از منوی مخصوصت لذت بردیم آنه

ما باید جاهای دیگه هم بریم


رئو لبهاش رو آویزون میکنه و با حسرت به کوکی های باقی مونده ی جلوش زل میزنه و تا آخرین قطره ی شیر نسکافه ی توی ماگش رو سر میکشه .


_اما اینا هنوز موندن...


لئو هم با برداشتن موبایلش از پشت میز پا میشه و آنه و رئو هم بعد از اون بلند میشن .


_فکر کردی همینجوری راهیتون میکنم برین عزیزای من؟


با عجله سمت آشپزخونش میره و با یه سبد حصیری که دورش ربان قرمز بسته شده برمیگرده .


_کوکی های مخصوص با تکه های شکلات و پای سیب و مارمالاد مخصوص آنه برای نوه ی خوشگل من !

یادت باشه تا تهشونو بخوری و اگه دلت خواست میتونی با باباهات شریک بشی !


Report Page