citi
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارت30
#پرستارمن
پوزخندی زدم و هر دو تو چشمای هم نگاه میکردیم که اون زودتر نگاهشو ازم گرفت و رفت رو تختش خوابید
منم از اتاق زدم بیرون... نگاهی به این ور و اون ور انداختم کسی نبود و نمیدونستم پدرمم خونه ست یا نه
باید در مورد شرکت اطلاعات جمع میکردم نمیخواست هر چی که هستو سهند ببره و بره.
جلوی در ایستادم و دوتقه به در زدم کسی جواب نداد ... خب خداروشکر انگار بابا رفته بیرون اروم دست گیره در رو کشیدم
و بازش کردم و وارد اتاق شدم...
( ماهک )
یه الوچه گذاشتم تو دهنم که یهو گوشیم زنگ خورد ، از تو جیبم درش اوردم نگاهی به شماره انداختم
بابا بود نمیخواستم جواب بدم ! اما نگاه بقیه ی خدمه ها بهم دوخت شده
مجبور شدم تماسو وصل کنم.
_بله؟!
_خوبی دخترم ؟!
_اره
_کی کارت تموم میشه؟!
_یه دو سه ساعت دیگه!
پوفی کشید : میشه زودتر بیای خونه میخوام باهات حرف بزنم!
بلند شدم و ازاشپزخونه بیرون رفتم
_چی شده؟؟
_ماهک عزیز دلم تو بای این پسره خوشبخت میشی لجبازی نکن باشه؟؟
چشمامو رو هم گذاشتم : از ازدواج اجباری متنفرم.
_ کم کم عاشقش میشی، ازش خوشت میاد اصلا خیلی خوبه ماهک
_بابا بسه!