camp
𝐒𝐡𝐞𝐝𝐢𝐒𝐡𝐞𝐧کولهشو روی پشتش تنظیم کرد و بعد، سمت دوست پسرش، هوسوک چرخید.
کلافه غر زد:
-تا کی قراره اینجا بمونیم؟
و جوابش، نیم نگاهی از طرف پسر بود.
دهنش رو باز کرد تا غر زدناش رو از سر بگیره ولی بوسهی نرمی که از طرف هوسوک روی لبهاش فرود اومد، ساکتش کرد.
-فردا صبح برمیگردیم. فقط امشبه... باشه؟ لطفاً برای یک شب فقط بیا خوش باشیم.
با دستهای مردونهش صورت دختر رو قاب گرفت و این بار، روی پیشونیش بوسهای کاشت.
رگ خواب دوست دخترش، دستش بود و به خوبی ازش استفاده میکرد!
با یک دست، بند کولهشو محکم گرفت و با دست آزادش، مچ دختر رو بین مشتش فشرد.
-دردم اومد!
هوسوک خندید. این عادت میهی بود که همیشه و در هر شرایطی غر بزنه. البته پسر نمیخواست انکار کنه که این عادت، براش کیوته.
میهی، از خستگی دیگه پاهاش رو حس نمیکرد. برای اینکه بتونه این مسافت رو ادامه بده، ناچارا کج قدم برمیداشت و هرچند ثانیه فحشی نثار دوست پسر بیچارهش میکرد.
-اینجا خوبه؟
با صدای هوسوک، با اخم نگاهش رو بین پسرش و جایی که بهش اشاره کرده بود، چرخوند.
منطقه کوچیکی که درختهای اطرافش مثل حصاری روییده بودن و نسبت به بقیه جاهایی که بین راه دیدن، مناسبتر به نظر میرسید.
بالاخره اخمهاش باز شد و سری به نشونهی تایید تکون داد.
هوسوک به خاطر گرفتن تایید از شخص مورد نظرش، لبخندی زد و به سرعت کولهی بزرگش رو باز کرد تا چادر رو از توش دربیاره.
میهی کنار دوست پسر مهربونش، نشست و کمکش کرد تا زودتر کارش رو انجام بده.
باورش نمیشد یه چادر زدن و درست کردن آتیش، انقدر طول بکشه! شب شده بود و خورشید تصمیم گرفت فرصت درخشش به ستارههای دورتر بده. میهی و هوسوک، درحالی که بیرون از چادر، کنار آتیش نشسته و پتویی نازک روی خودشون انداخته بودن، به آسمون شب نگاه میکردن.
پسر، به نیم رخ دختر نگاهی انداخت. نور آتیش، روی چهره میهی میرقصید و میتونست به خوبی انعکاس پرتوهای آتیش رو از توی چشماش ببینه.
میخواست سر صحبت رو باز کنه؛ ولی مطمئن نبود چی باید بگه پس فقط لبش رو تر کرد و به خیره موندن، ادامه داد.
با صدای آرومی که فقط وقتی با میهی صحبت میکرد استفاده میشد، پرسید:
-گشنت نیست؟
دختر لبخندی به خاطر شیرینی دوست پسرش زد و سرش رو روی شونهی پهنش قرار داد.
-نه... گشنم نیست.
هوسوک، نگاهش رو از دوست دخترش گرفت و به آسمون شب داد.
-ستارهی تو کدومه؟
میهی طبق عادتی که موقع فکر کردن داشت، زبونش رو توی دهنش چرخوند و بعد با دستش ستارهی درخشانی رو نشونه گرفت. جواب داد:
-اون ستارهی منه!
هوسوک سری تکون داد ولی چیزی نگفت. جوری که انگار مشغول فکره، شروع کرد به حرکت داد انگشتاش تا اینکه دختر پرسید:
-ستارهی تو کدومه؟
پسر، وقتی متوجه سوال میهی شد، ،نگاهش رو بین آسمون و دخترش چرخوند. بعد از چند ثانیه فکر کردن، لبخند درشتی زد.
-ستارهی من تویی!
برای بار دوم تو اون روز، بوسهی نرمی روی پیشونی دختر کاشت. حالا میهی، احساس میکرد چیزی توی دلش تکون میخوره. با خجالت لبخندی زد و صورتش رو بین شونه و گردن هوسوک مخفی کرد. طوری که به گوش پسر نرسه، گفت:
-مرد خودمی...
@bts_vv0rld