عشق در نگاه اول چیست و آیا واقعیت دارد؟

عشق در نگاه اول چیست و آیا واقعیت دارد؟

محمد پورفر


بررسی تحلیلی فیلم ولنتاین غم انگیز ساختۀ دِرِک سیانفرانس

و در ابتدا کلمه بود؛

در تاریکی و به روی صفحۀ مشکی؛ فریاد یک دختربچه: مگان! مگان!

شاید مادرش را صدا می‌زند؟

عنوان فیلم روی صفحۀ مشکی: «ولنتاین غم‌انگیز» عاشقانه‌ای غم‌انگیز...


و سپس تصویر: دختربچه در چمنزاری پشت به یک جنگل انبوه و تاریک، هوای دلگیر ابری...

آیا می‌شود در همان نگاه اول عاشق فیلمی شد؟ همان اولین تصویر، اولین قاب، پیش از آن که هر روایتی در ادامۀ آن شکل گیرد؟ سوالی که مشابهش را «دین» در میانه‌های فیلم از همکار سیاه‌پوستش می‌پرسد: «شاید من زیادی فیلم دیده‌ام. عشق در نگاه اول... به نظرت می‌توان فقط با نگاه کردن به یک آدم عاشق او شد؟»


آیا می‌توان با نگاه کردن به اولین تصویر یک فیلم عاشق آن شد؟ اگر جواب مثبت است باید علتش را در خودمان جستجو کنیم. شاید آن تصویر تداعی‌گرِ خاطره‌ای باشد از گذشته؛ تصویر آشنایی که هرگز ندیده‌ایم، غریبه‌ای که انگار همواره او را می‌شناخته‌ایم، آشنایی که سال‌های دراز گمش کرده بودیم و اکنون دوباره او را یافته‌ایم. و نخستین سؤالی که بنا بر قاعده باید از او بپرسیم می‌شود: تا کنون کجا بوده‌ای؟


دین هم این گونه توضیح می‌دهد: «انگار او را می‌شناختم.» اما از کجا؟ چاره‌ای نیست؛ برای رسیدن به پاسخ باید به عقب برگشت. به کلمه‌ای که قبل از دیدن تصویر بر زبان دخترک جاری شده؛ کلمه‌ای که در نگاه اول به نظر می‌رسد جانشینی برای «مادر» باشد. اما تنها در نگاه اول، چرا که در ادامه مشخص می‌شود مگان نام یک سگ است. سگی که گم شده. ولی آیا خود آن سگ هم یک جانشین نیست؟ برای مرد قهرمان داستان چرا؛ آن گونه که پس از یافتن جنازه‌اش برای او می‌گرید. برای سگی که عاشقش بوده. سگی که وابسته‌اش بوده.


چرا که به گفتۀ فروید بر اساس الگوی دلبستگی یک فرد ممکن است عاشقِ

1.   چیزی باشد که خودش است (به عبارتی خودش).

2.   چیزی که در گذشته بوده.

3.   چیزی که می‌خواهد تبدیل به آن شود.

4.   چیزی که زمانی بخشی از خودش بوده.



و بر اساس الگوی وابستگی:

1.   مادری که به او غذا بدهد.

2.   پدری که از او محافظت کند.


و اگرچه مگان به عنوان یک سگ هرگز به دین غذا نمی‌داده، این وظیفه بر دوش همسر دین «سیندی» گذاشته شده، و مگان خلاء عاطفی «خودِ» دین و گذشته اش را برای او پر می‌کند. نقشی که ظاهراً سیندی قادر نیست انجامش دهد. چرا؟ برای رسیدن به پاسخ بهتر است با مسیر روایی فیلم همراه شویم. مسیری که نه از ابتدای داستان، بلکه از اواخر آن شروع می‌شود و سپس رو به عقب بر می‌گردد. مسیری که از همان ابتدا فضایی دلگیر و غم‌انگیز را برای ما ترسیم کرده، و سپس با فلاش‌بک‌های متعدد به دنبال ریشه‌یابی علل فروپاشی یک زندگی زناشویی است.

این مسیر در دومین تصویر فیلم به شکل واضحی نمایان می‌شود: جاده‌ای آسفالت شده به روی پستی و بلندی‌های یک زمین کوهستانی، که خط‌کشی موازی زردرنگی آن را به دو نیمه تقسیم کرده؛ دوگانۀ زن و مرد. مسیر پر فراز و نشیبی که از هر دو طرف توسط جنگلی انبوه احاطه شده: تمدن در محاصرۀ توحش.


سر میز صبحانه اندکی بیشتر با شخصیت دین و رابطه‌اش با سیندی آشنا می‌شویم. دین از همان بدو بیدار شدن سیگاری بر لب دارد، حتی اگر آن را روشن نکرده باشد. سر میز صبحانه هم یک ساز بادی را در دهانش گذاشته و بعد زمانی که سیندی بشقاب حبوبات را روی میز می‌گذارد، دین به بهانۀ آن که چرا سیندی آن را درست نپخته، کشمش‌ها را از داخل بشقاب در آورده و روی میز می‌ریزد. سپس شروع به لیس زدن آنها از روی میز می‌کند؛ کاری که بیشتر برازندۀ دخترش است، اما او هم به بهانۀ آن که با دخترش هم‌بازی و هم‌داستان شود این کار را به او آموزش می‌دهد.

نکته‌ای که سیندی هم به آن اشاره می‌کند: «من قرار نیست کثیف‌کاری‌های دو بچه را تمیز کنم.» و سپس از دخترش می‌خواهد به دین نشان دهد که بزرگ شده و بلد است چطور از یک قاشق برای غذا خوردن استفاده کند. «فرانکی» اما از بازی‌های کودکانۀ دین لذت می‌برد و خنده‌اش می‌گیرد. در مقابل سرزنش مادرش می‌گوید: «پدر داشت این کار را می‌کرد.» به نظر می‌رسد سیندی علاوه بر کلافه شدن از رفتارهای کودکانۀ دین، نگران تربیت نامناسب دخترش هم باشد.

اما از طرف دیگر دین آن‌قدرها هم در نقش یک کودک ظاهر نمی‌شود. او بسیار مراقب همسر و همچنین دختر خردسال‌شان است و مشخصاً علاقۀ بسیار زیادی به هر دو دارد. این موضوع هنگامی که آنها را در راه خروج از خانه بدرقه می‌کند به وضوح دیده می شود. ابراز علاقۀ شدید به فرانکی و همچنین تأکید چندباره به سیندی برای آن که کمربندش را ببندد. با نگرانی زیادی هم ماشینی را که از روبرو با سرعت‌ به سمت‌ آنها می‌آید زیر نظر دارد و ناسزایی را نثار راننده‌اش می‌کند که ممکن بود همسر و فرزندش را به خطر بیاندازد.

بنابراین می‌توان گفت دین علاوه بر آن که به نظر می‌رسد حکم فرزند سیندی را داشته باشد و عاشق مادری شده که به او غذا بدهد، در عین حال خودش هم به خوبی نقش یک پدر حفاظت‌کننده را برای همسرش ایفا می‌کند. رابطه‌ای که در بسیاری از موارد می‌تواند به خوبی ادامه پیدا کند، کانون گرم خانواده حول آن حفظ شود و از تعرض‌های بیرونی در امان بماند. اما سیندی از این رابطه چندان راضی به نظر نمی‌رسد. چرا؟ شاید در وهلۀ اول بدیهی‌ترین پاسخی که به ذهن مخاطب می‌رسد این باشد: «چون او یک زن قدرناشناس و نادان است. هر زنی آرزویش این است که چنین شوهری را بالای سر خود داشته باشد و تحت حمایتش قرار گیرد. آن هم به خصوص در این دوره و زمانه که امثال این مردها بسیار کمیاب شده‌اند.»


در این وضعیت زن می‌تواند با خیال راحت به بچه‌داری‌ و خانه‌داری‌اش بپردازد یا اوقات فراغت خود را با کارهایی نه چندان جدی و نه چندان مهم پر کند. اما زندگی شغلی سیندی با شرایطی متفاوت مواجه است: ظاهراً رئیس او فرصت شغلی جدیدی را پیش پایش گذاشته که در صورت پذیرفتن‌اش باید قدری از خانوادۀ خود فاصله بگیرد. تصمیمی که سیندی باید در موردش با دین مشورت کند؛ کاری که هنوز آن را انجام نداده و می‌داند احتمالاً ساده نخواهد بود؛ سیندی یک پزشک متخصص زنان است و روی یک مادر باردار سونوگرافی انجام می‌دهد.

موقعیت شغلی دین اما به مراتب از سیندی پایین‌تر است: یک نقاش ساختمان که کارش رنگ کردن در و دیوار خانه‌های مردم است. آیا ارتقاء شغلی سیندی همسرش را دچار حسادت نمی‌کند؟ به لحاظ عاطفی به او لطمه نمی‌زند؟

آن هم به خصوص زمانی که جسد مگان، سگ خانگی آنها، در کنار خیابان توسط سیندی پیدا می‌شود. خیابانی که از روی خط‌کشی خاص آن، و همچنین فضای جنگلی پیرامون می‌توانیم حدس بزنیم همان خیابان ابتدای فیلم است، و جسد سگ هم که در آن سوی لاین مقابل افتاده؛ لاینی که سیندی بر خلاف جهت آن می‌رانَد؛ مسیری است که احتمالاً به دین تعلق دارد. دو مسیر مخالف هم، در تضاد با هم.

سیندی دور می‌زند، وارد لاینِ دین می‌شود و مقابل جسد سگ توقف می‌کند. دین در مدرسۀ دخترشان با نگرانی چشم‌انتظار سیندی است.

سیندی سرانجام با تأخیر زیاد در پایان سرود دسته‌جمعی دختران می‌رسد و برای فرانکی کف می‌زند. سعی دارد ناراحتی‌اش را پنهان کند اما در آخر، زمانی که مرگ مگان را به اطلاع دین می‌رساند، بغضش می‌ترکد و زیر گریه می‌زند. گریه‌ای که به نظر می‌رسد بیشتر بابت احساس گناه باشد تا ناراحتی برای مرگ سگ؛ چون او بوده که درب پرچین حیاط را باز گذاشته و باعث شده سگ محبوبِ دین از خانه فرار کند.

به عقب بر می‌گردیم، زمانی که دین بر خلاف ظاهر شلخته و لباس‌های رنگ‌آلوده‌ای که همواره به تن دارد، خودش را مرتب می‌کند و به یک مصاحبۀ کاری می‌رود.‌ زمانی که هنوز با سیندی آشنا نشده، تنها سابقۀ کاری‌اش اثاث‌کشی منزل به شکل غیر رسمی بوده و حالا می‌خواهد همان کار را رسماً تحت مدیریت یک شرکت آغاز کند. پذیرفته هم می‌شود و کارش را آغاز می‌کند. همکاری به نام مارشال پیدا می‌کند که تحت نظرش آموزش می‌بیند؛ سیاه‌پوست تنومندی که بنا به تعبیر دین یک مرد واقعی است، نه یک «همجنس‌گرا».

شاید بتوان از این حرف دین نتیجه گرفت او خودش را همجنس‌گرا می‌داند، اما نه به معنای واقعی کلمه. به معنی تلویحی آن برای مردی که به قدر کافی «کنش‌گر» نیست. این حدس زمانی که از مارشال در مورد نحوۀ آشنا شدنش با زنان سوال می‌کند بیشتر تقویت می‌شود. به نظر می‌رسد دین تا کنون در ارتباطش با زنان کامیاب نبوده. این را از صحبت‌هایش در این زمینه هم می‌توان فهمید:

«من احساس می‌کنم مردها رمانتیک‌تر از زن‌ها هستند. ما وقتی ازدواج می‌کنیم فقط با یک دختر ازدواج می‌کنیم، چون در تمام طول راه مقاومت کرده‌ایم تا آن که یک دختر پیدا شود و فکر کنیم باید احمق باشیم اگر او را به همسری نگیریم؛ او فوق‌العاده است. اما به نظر می‌رسد دخترها به جایگاهی می‌رسند که تنها انتخاب می‌کنند، بهترین گزینه‌ای را که دارند انتخاب می‌کنند. انتخاب‌شان را هم بر اساس شغل خوب مردها انجام می‌دهند. همۀ زندگی‌شان را به دنبال شاهزادۀ جذاب می‌گردند و آخر سر با مردی ازدواج می‌کنند که شغل خوبی داشته باشد و کنارشان بماند.»

بدون شک در صحبت‌های دین عناصری از واقعیت پیدا می‌شود اما بخش زیادی از آن هم صرفاً تخیلاتی است که بر اساس گرایش‌های درونی خود به زنان نسبت داده: این که به طور کلی وقتی میانگین جامعه را در نظر بگیریم، عشقِ یک مرد به زن خالص‌تر از عشقِ یک زن به مرد است، واقعیتی است که نمی‌توان انکارش کرد. این هم که زنان در مجموع در سنین جوانی نسبت به مردها گزینه‌های به مراتب بیشتری برای انتخاب در اختیار دارند حقیقتی است که تنها یک ذهن متعصب می‌تواند پس از مشاهدۀ واقع‌بینانۀ دنیای بیرون انکارش کند.


اما آیا همۀ مردها مانند دین تمام عمرشان را «مقاومت» کرده‌اند تا زمانی که به یک دختر برخوردند بلافاصله او را به همسری برگزینند؟ آیا همۀ زن‌ها تنها ملاک‌شان برای انتخاب همسر شغل مناسب و حمایت‌گری اوست و هیچ معیار دیگری را در نظر نمی‌گیرند؟ آیا همۀ زن‌ها همۀ عمرشان را به دنبال یک شاهزاده می‌گردند و بعد از سر ناچاری صرفاً به مردی که شغل خوبی دارد قناعت می‌کنند؟ یک بار دیگر مرور می‌کنیم:


بر اساس الگوی دلبستگی یک فرد ممکن است عاشقِ

1.   چیزی باشد که خودش است (به عبارتی خودش).

2.   چیزی که در گذشته بوده.

3.   چیزی که می‌خواهد تبدیل به آن شود.

4.   چیزی که زمانی بخشی از خودش بوده.


و بر اساس الگوی وابستگی

1.   مادری که به او غذا بدهد.

2.   پدری که از او محافظت کند.


و در کنار آگاهی از این نکته که در اغلب آدم ها معمولاً با تلفیقی از این حالات مواجه هستیم و نه شکل خالص شان، بیراه نیست اگر چهار حالت اول را سلسله مراتب سطوح دلبستگی بنامیم، بدین معنا که حالت اولِ الگوی دلبستگی، حالت ایده‌آل عاشق شدن محسوب می‌شود و در آن فرد بالاترین میزان دلبستگی را به خودش دارد. چون برای دل بستن به دیگری، فرد باید ابتدا دلبستۀ خودش باشد و دلبستۀ فردی همچون خود شدن، برخلاف تصور رایج بسیار دشوارتر از دل بستن به فردی است که او را به مراتب از خودمان بالاتر می‌دانیم و می‌خواهیم تبدیل به او شویم. این کار نیازمند سطحی از خودشناسی است که شاید تنها عدۀ اندکی از افراد به واسطۀ بخت و اقبالی که تربیت صحیح خانوادگی و اجتماعی نصیب‌شان کرده و همچنین‌ بهره‌مندی از زمینۀ وراثتیِ سلامت روانی، بدون هیچ زحمتی بتوانند انجامش دهند.


رسیدن به آن برای اکثر افراد نیازمند شهامت، پشتکار و صرف هزینۀ بسیار زیادی است. شوخی نیست که از فردی همچون دین با پیشینۀ نابسامان خانوادگی‌اش انتظار داشته باشیم تا دلبستۀ فردی شود که او را دقیقاً هم‌سطح و هم‌تراز خود می‌داند. فردی که به لحاظ ظاهری، تحصیلی، اقتصادی، فکری، شخصیتی، هوش و موقعیت اجتماعی با خودش برابری ‌کند و در اصطلاح رایج نیمۀ گمشده‌اش باشد. در لفظ گفتنش ساده است ولی در عمل دلبستگی به خود یا از میان می‌رود و یا با دلبستگی به مادرِ خود اشتباه گرفته می‌شود.


از آن گذشته، حتی اگر فرض کنیم دین به لحاظ ذهنی آنقدر سالم و بالغ باشد که بتواند عاشق همتای خود شود، از کجا معلوم آن همتا خودش از قبل توسط فردی از گذشته، فردی از آینده و پدری محافظت‌کننده تصاحب نشده باشد؟ از کجا معلوم که توسط خودخواهی‌ها و حقه‌بازی‌های عاطفی یک خودشیفتۀ جسدگرا ویران نشده باشد؟


آنچه برای دین محتمل‌تر است و خودش هم از آن حرف می‌زند این است که مطابق حالت دوم عاشق گذشته‌اش شود، یعنی زمانی که کودک بود و پدرش از او محافظت می‌کرد. با این الگو دین عاشق دختری می‌شود که حکم فرزندش را داشته باشد و مانند پدر از او محافظت کند. و باز هم مطابق حرف‌های خودش محتمل است که از حالت سوم پیروی کند و به دختری دل ببندد که می‌خواهد تبدیل به او شود. او می‌گوید دخترها همگی دنبال شاهزاده‌ها هستند اما در نهایت به مردی که شغل خوبی داشته باشد قناعت می‌کنند، و این حرف را طوری می‌گوید انگار ایده‌آل ذهنی خودش هم ازدواج با یک ملکه و پرنسس، و فردی است که به لحاظ اجتماعی از خودش به مراتب جلوتر باشد، یعنی چیزی که می‌خواهد تبدیل به آن شود.

با این حال شکل اول الگوی وابستگی یعنی عشق به مادرِ حمایت‌گر هم همان‌طور که از ابتدا اشاره شد کاملاً برای دین محتمل است. دین از «مقاومتِ» خود در مقابل زن‌ها صحبت کرده، مقاومتی که احتمالاً بخشی از آن ریشه در عدم دستیابی به استقلال عاطفی از مادر دارد و در روان‌شناسی «واپس‌رانی» نامیده می‌شود که چیزی است بین فرار کردن و لعن کردن در مواجهه با هدف بیرونی ایده‌آلِ خود. بخش دیگر این واپس‌رانی هم بر اثر زمینه‌های وراثتی و همچنین سایر عوامل محیطی ایجاد شده و به هدف‌گزینی نوع دوم و سوم از الگوی دلبستگی منجر می‌شود. عشق به گذشته و عشق به آینده هر دو در نتیجۀ واپس‌رانی‌های متعدد اتفاق افتاده‌اند و فَردیتِ دین را به مرور زمان تضعیف کرده‌اند.

به زمان حال بر می‌گردیم. دین از مرگ مگان عمیقاً اندوهگین شده. سیندی سعی دارد او را دلداری دهد و احتمالاً می‌داند این حادثه چه پیامدهای ناگواری برای خودش خواهد داشت. نیروی عشقی که تا کنون از سیندی جدا شده و معطوف سگ شده بود، حالا پس از مرگ سگ دوباره به سمت سیندی بر خواهد گشت.

نکتۀ حائز اهمیت در تحلیل عواطف دین، تماشای فیلم قدیمی بازی دختربچۀ‌شان با سگِ فوت شده است، آن هم بلافاصله پس از پایان گریه و زاری برای سگ. نوعی اندوه مالیخولیایی که به نظر می‌رسد دین از آن لذت می‌برد و دوست دارد خودش را حتی بیشتر درگیر آن کند.

اما تماشایش ناگهان او را متحول می‌کند. از جایش بلند می‌شود و بدون آن که با سیندی مشورت کند یا حتی نظر او را بخواهد اتاقی را در یک هتل خاص که برای روابط جنسی طراحی و تزئین شده رزرو می‌کند. مخالفت‌های سیندی هیچ تأثیری بر این تصمیم او ندارد؛ تنها انتخابی که به سیندی واگذار می‌شود این است که از میان «اتاق الهۀ عشق» و «اتاق آینده» یکی را برای اقامت‌شان انتخاب کند. سیندی می‌گوید کشیک است و نمی‌تواند خانه را ترک کند اما دین بدون توجه به او خودش «اتاق آینده» را هم انتخاب می‌کند: «ما باید از خانه فاصله بگیریم، برویم مست کنیم و عشق‌بازی کنیم. وسایلت را جمع کن، می‌خواهیم به «آینده» برویم»؛ به عبارت دیگر قصد دارم «عاشق چیزی شوم که می‌خواهم تبدیل به آن شوم.»

او در واقع مرگ مگان را به عنوان فرصتی برای بهتر شدن رابطه‌اش با سیندی می‌بیند. فکر می‌کند حالا که مگان به عنوان یک مانع از سر راه عشق اولیۀ آنها کنار رفته می‌توانند دوباره همه چیز را به حالت سابق بر گردانند و رابطه را ترمیم کنند. شاید هم قصد دارد جای خالی مگان را با بچه‌ای جدید پر کند. خودش به این نتیجه رسیده و تصور می‌کند قاعدتاً باید برای سیندی هم همینطور باشد. اگر هم همسرش نظر دیگری دارد، لابد دلیلش این است که نمی‌فهمد و او موظف است به عنوان «پدر محافظت‌کننده» خودش زمام امور را به دست بگیرد. شاید این نوع از برخورد درست هم می‌بود اگر سیندی هم به واقع به دین چنین نگاهی داشت؛ او را صرفاً پدر خود می‌دانست و خودش را هم صرفاً دختربچۀ او.

اما سیندی فاصلۀ بسیار زیادی با این جایگاه دارد. سوال: پس چرا دین را به عنوان همسر خود انتخاب کرده؟ آیا خودش هم نمی‌دانسته چه می‌خواهد و نمی‌فهمیده چه کار دارد می‌کند؟ صحنۀ بعدی ما را به پاسخ این سؤال نزدیک‌تر می‌کند: سیندی پیش از آن که راهی سفر شوند برای خرید به یک سوپرمارکت می‌رود و آنجا تصادفاً به معشوق سابق‌اش بر می‌خورد. مردی جذاب، با ظاهری مردانه و بدن روی فرم، که از دیدن سیندی شگفت‌زده شده و از او در مورد ازدواج‌اش سوال می‌کند. می‌پرسد آیا به همسرت وفادار بوده‌ای؟ سیندی متوجه می‌شود که این سؤال به منزلۀ نوعی لاس زدن و پیشنهاد برای رابطه پرسیده شده و معذب می‌شود، اما در عین حال به نظر می‌رسد از شنیدن این حرف خوشحال هم هست. دیدن این مرد، احساساتی قوی و نیرومند را زنده کرده که برای مدت‌ها در او مُرده بودند.

با این وجود سیندی بلافاصله از او جدا می‌شود. داخل ماشین، دین که شامۀ بسیار نیرومندی دارد متوجه حالت جدید همسرش می‌شود و از او می‌پرسد به چه فکر می‌کند؟ و سیندی هم از آنجا که به واقع زن وفاداری است ماجرای دیدن معشوق سابق را برای دین تعریف می‌کند. اما این بازگویی صادقانه با چنان واکنش‌ تندی از سوی دین مواجه می‌شود که نفس سیندی را می‌بُرد. دین او را به خوبی می‌شناسد و از جواب‌های سیندی متوجه احساساتی که معشوق سابق در او بیدار کرده می‌شود. او را استنطاق و بازجویی می‌کند. حسادت و سوء‌ظن شدیدی که بدون شک باید نام پارانویا بر آن گذاشت حتی اگر بدانیم روی نقاط درستی دست گذاشته و موفق به کشف امیال ناخودآگاه سیندی شده.

او در واقع با این کارش همسر خود را روان‌کاوی کرده، به درون ذهنش رسوخ کرده و او را بابت آنچه ناخودآگاه و به شکلی اتفاقی در درونش بیدار شده متهم می‌کند. به حریم شخصی همسر خود تعرض کرده؛ فکر می‌کند چون با او ازدواج کرده حق دارد تمام و کمال تصاحبش کند و حتی تهِ ذهن سیندی را هم متعلق به خود بداند. حریمی که به گفتۀ فروید حفظ شدنش در یک رابطۀ سالم زناشویی مانند سوپاپ اطمینان عمل می‌کند، با این پیش‌فرض که امیال بیدار شدۀ ناخودآگاه، و گشت و گذارهای ذهنی در محدودۀ بی‌وفایی معمولاً دوباره به سمت همسر بر می‌گردد و پیوند زناشویی را تقویت می‌کند. اما دین چرا این حریم را لگدمال می‌کند؟ سوء‌ظن بی‌دلیل او به همسرش از کجا نشأت گرفته؟

اولین سرنخ در فلاش‌بک بعدی و صحنه‌ای از رابطۀ سیندی و دوست‌پسر سابق‌اش بابی به ما داده می‌شود. بابی یک کشتی‌گیر حرفه‌ای است که خصلت‌های مردانه‌اش را می‌توان با مشاهدۀ فیزیک جسمی و رفتار مقتدرانه‌اش به خوبی مشاهده کرد. سیندی اما در اقدامی عجیب درحالیکه هیچ مشکل جسمی ندارد روی یک ویلچر نشسته و با آن به ورزشگاهِ محل تمرین بابی می‌رود. مشخص می‌شود علاقۀ زیادی به او دارد و همواره هم در مقابل مردِ مقتدرش، دست به چنین رفتارهای عجیبی می‌زند. بابی اما از سوی دیگر، به نظر می‌رسد اهمیت چندانی برای عواطف او قائل نیست و می‌خواهد همان‌جا با او رابطۀ جنسی برقرار کند، رفتاری که سیندی بابتش آزرده شده و متعاقبش او را ترک می‌کند.

نشستن روی ویلچر و خود را در موضع یک افلیج قرار دادن چه معنای دیگری می‌تواند داشته باشد غیر از تسلیم شدن در مقابل خصلت‌های مردانه و نیاز به یک پدر محافظت‌کننده؟ پدری قدرتمند که او را تحت حمایت خود بگیرد و جانشینی باشد برای پدر واقعی سیندی. و این امر حتی زمانی روشن‌تر می‌شود که بدانیم از قضا پدر سیندی هم یک مرد بسیار سلطه‌گر و مستبد بوده که برای همسرش نقش سرپرست و قیم را ایفا می‌کرده. مناسبات پدرسالارانۀ سنتی. ظاهراً این موضوع در خانوادۀ سیندی ریشه‌دار هم بوده چرا که حتی مادربزرگش هم در ازدواجش چنین سرنوشتی را داشته.

سیندی از او می‌پرسد زمانی که عاشق شدی چه حسی داشتی؟ مادربزرگ آهی می‌کشد و می‌گوید: «فکر نمی‌کنم هرگز عشق را پیدا کرده باشم. شاید در ابتدا اندکی عاشق پدربزرگت بودم، اما او هرگز واقعاً احترامی به عنوان یک فرد و یک انسان برای من قائل نبود. تو هم بهتر است مراقب این موضوع باشی.» شاید بتوان گفت این یک خصلت موروثی در خانوادۀ سیندی بوده که مردانی از این جنس را به عنوان همسر انتخاب کنند؟ یا آن که تربیت خانوادگیِ پدرسالارانه، آنها را به سمت چنین مردانی سوق داده. مردانی همچون پدر سیندی که به همسرشان مانند یک خدمتکار و کنیز نگاه می‌کنند و حاضرند بابت طعم بد غذا شدیدترین پرخاش‌ها را نسبت به او جلوی فرزندان‌شان روا دارند.

سیندی می‌گوید «من هرگز نمی‌خواهم مانند والدینم باشم. شاید آنها هم در ابتدا کمی همدیگر را دوست داشتند. اما چگونه می‌توان به احساسات خود اعتماد کرد، وقتی به همین سادگی ناپدید می‌شوند؟» مادربزرگ به او دلگرمی می‌دهد و تشویقش می‌کند به احساساتش اعتماد کند. اما به واقع همین احساسات هستند که سیندی را به سمت مردی با ویژگی‌ها و خصائل مشابه پدر و پدربزرگش سوق می‌دهند. مردی همچون بابی که سیندی گمان کرده می‌تواند جای پدرش را پر کند، اما صرفاً به عنوان ابزاری برای برآورده کردن نیازهای جنسی‌اش به او نگاه می‌کند و هر لحظه آماده است تا سیندی را با زن دیگری جایگزین کند. حتی آن‌قدر مراقب نیست تا دوست‌دخترش را در دوران دانشجویی بچه‌دار نکند.

خودشیفتۀ پرمدعایی که به مردانگی‌اش افتخار می‌کند و از این که می‌تواند زن‌ها را به آسانی تسلیم خود کند به خود می‌بالد؛ کودک نابالغی که به واقع دارد رجولیت‌اش را به رخ مادرش می‌کشد و بابت این رفتار در ناخودآگاهش از طرف او تشویق هم می‌شود. در این گیر و دار است که سیندی در آسایشگاهی که مادربزرگش آنجا بستری شده، برای اولین بار با دین مواجه می‌شود. در میان خواندن داستانی عاشقانه برای مادربزرگ، میل به سیگار در زن سالخورده بیدار می‌شود که شاید چندان تصادفی هم نباشد. عاشقانه‌ای که برای زن سالخورده صرفاً حسرت و اندوه به دنبال دارد، و او را نیازمند مسکنی برای دردهای درونی‌اش می‌کند.

در چنین شرایطی است که سیندی برای اولین بار دین را می‌بیند. جوان خنده‌رو و به ظاهر مهربان و شوخ‌طبعی که با زیرکی یک وضعیت مخاطره‌آمیز را تبدیل به فرصتی برای آشنا شدن با او می‌کند. رفتاری که می‌دانیم دین اعتماد به نفس لازم برای انجامش را از مارشال، همکارِ سیاه‌پوست خود آموخته: «هرچه در لحظه به ذهنت رسید بر زبان بیاور و فقط خودت باش.» مردی که دین خودش را در مقابل او یک همجنس‌گرا می‌داند. دین آنقدر از این اعتماد به نفس و رفتار درست خود به وجد می‌آید که هنگام رفتن بارانی‌اش را بر عکس کرده و روی سرش می‌کشد. روزهای خوش گذشته... عشق‌های از میان رفته...

اما آنچه در فضای ابری، آبی‌رنگ و غم‌انگیز کنونی می‌گذرد شباهت اندکی با آن روزها دارد. دین و سیندی به «هتل شهوانی» رفته و وارد «اتاق آینده» می‌شوند. اتاقی که به شکل رحم یک ربات طراحی شده و از قضا برای فضای ذهنی دین مناسب است، اما به همان نسبت سیندی را آزرده می‌کند. ربات نمایندۀ آینده است، چیزی که دین می‌خواهد تبدیل به آن شود؛ یعنی سیندی، و رحم نمایندۀ مادرِ دین، چیزی که می‌خواهد به آن بازگردد؛ یعنی سیندی. تناقض غیر قابل حلی که دین بیهوده برای حل کردنش دست و پا می‌زند و سیندی را بیشتر و بیشتر می‌آزارد.

یک کودک به نام دین به رحم نمادین مادرش در «اتاق آینده» بازگشته، صدایی شبیه اجداد خود یعنی میمون‌ها در می‌آورد و آن را خندۀ انسان‌های هزارۀ بعدی می‌نامد. سیندی هم با زیرکی به او پاسخ می‌دهد: «فکر می‌کردم تنها هدف‌مان برای آمدن به اینجا بود که یک شب را بدون بچه‌ها سپری کنیم.» جالب آن که دین حتی برای این سفر عاشقانه هم به خود زحمت تمیز کردن و مرتب شدن را نداده، با همان ظاهر شلخته و دست‌های رنگ‌آلود پا به هتل شهوانی گذاشته تا عشق‌بازی کند. از این رو چاره‌ای نداریم جز این که با توجه به تمام آنچه تا به این لحظه از رفتار او آموخته‌ایم، تحلیل‌مان را در مورد شخصیتش از تثبیت در مرحلۀ اول و دوم رشد یعنی مراحل دهانی و مقعدی، به واپس‌روی به مراحل ابتدایی رشد تغییر دهیم.

شکی هم نیست که این تغییر وضعیت در نتیجۀ حادثۀ محرک اولیۀ فیلم، یعنی مرگ مگان اتفاق افتاده. سگ برای دین خلائی را پر می‌کرد که حالا با مرگش انرژی روانی عشق دوباره به سمت هدف اولیه یعنی سیندی بازگشته. اما می‌توان این تحلیل را حتی یک سطح هم عمیق‌تر کرد: مرگ سگ برای دین اضطرابی ایجاد کرده که ناشی از ترس از مرگ و از میان رفتن خودش است.


فرار از مرگ خود = فرار از واقعیتِ محتوم آینده = حرکت ذهنی در جهت معکوس =  فرار به آیندۀ خیالی (اتاق آینده) = واپس‌روی به مراحل ابتدایی رشد و بازگشت به رحم مادر (رحم ربات)

کل این وضعیت آنقدر گناه‌آلود است که هرگونه رابطۀ جنسی را برای سیندی ناممکن می‌کند و موجب رنجش دین می‌شود. وضعیتی که البته سیندی می‌داند و ما هم می‌دانیم که دلیلش بدطینتی دین نیست، او را به هیچ عنوان نمی‌توان انسان شروری دانست؛ او صرفاً قربانی شرایط است، قربانی یک روان‌رنجوری که توسط اجتماع گریبان‌گیرش شده و حسی از ترحم را در سیندی و در ما نسبت به خود بر می‌انگیزد. چرا او به چنین وضعی دچار شده؟

به عقب بر می‌گردیم و جمله‌ای که در ابتدای این متن از قول او نقل کردیم: ««شاید من زیادی فیلم دیده‌ام. عشق در نگاه اول... به نظرت می‌توان فقط با نگاه کردن به یک آدم عاشق او شد؟ نکته این است که حس می‌کردم او را می‌شناسم، آیا هرگز چنین احساسی داشته‌ای؟» همکار سیاه‌پوست در پاسخ می‌گوید: «این یک احساس است، ولی تو در واقع او را نمی‌شناسی.» چرا که این احساسِ غریبۀ آشنا، چیزی نیست جز بازیافتن نخستین تصویری که یک کودک در نخستین سال‌های تولد از مادر خود به دست می‌آورد. تصویری که در اکثر آدم‌ها فراموش شده و به ناخودآگاه رفته. اما با دیدن فردی که بنا به هر دلیل به آن تصویر شباهت پیدا می‌کند، دوباره ظاهر می‌شود و بعضاً این تصور را پدید می‌آورد که شاید او را قبلاً دیده‌ایم یا در زندگی‌های قبلی‌مان شناخته‌ایم.

و به همین خاطر مارشال به درستی دین را نصیحت می‌کند و می‌گوید بهتر است به بُعد جنسی رابطه بیشتر فکر کند و خودش را از شرِ تخیلاتش برهاند. و ما هم بر اساس تحلیل فروید در مورد کژتابی‌های حریم عشق می‌دانیم بسیاری از مردان بر مبنای الگوهای روان‌رنجوری خود، یا مانند دین آنقدر جایگاه همسر مورد علاقه را در ذهن‌شان بالا می‌برند که او را به سطح ماوراء برسانند و اساساً قادر به برقراری رابطۀ جنسی با او نباشند، یا مانند بابی، دوست‌پسر سابق سیندی، برای برقراری رابطه نیاز دارند جایگاه زن را آنقدر تنزل دهند که اساساً ارزش و احترامی به عنوان یک انسان برایش قائل نشوند.

سیندی با شماره تلفنی که دین از خودش به او داده تماس نگرفته. او هنوز هم از تب و تاب رابطه‌اش با بابی بیرون نیامده. این امر اما دین را نگران کرده و در عالم اوهام مالیخولیایی خود فرو برده. مارشال دوباره او را نصیحت می‌کند؛ می‌گوید بهتر است سراغ مادربزرگ سیندی برود و از او در موردش سوال کند. این سیاه‌پوست تنومند و بالغ مانند یک پدر مهربان و واقع‌بین دین را هدایت می‌کند و به او شجاعت می‌دهد.

مادربزرگ هم از طرف دیگر از دین خوشش می‌آید و او را به سمت نوه‌اش هدایت می‌کند. دین در یک اتوبوس با سیندی مواجه می‌شود و نکتۀ جالب در اولین مکالمۀ جدی آنها این است که از همان ابتدا دو جهان‌بینی کاملاً متضاد در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند: دین به اقتضای شغلش به پیرمرد مسنی در آسایشگاه سالمندان سر می‌زده که ظاهراً خودکشی کرده. سیندی به واسطۀ پیوند عاطفی محکمش با مادربزرگ به آسایشگاه سر می‌زده و مادربزرگ دین را به سمت او هدایت کرده. دین می‌گوید من هرگز پیر نمی‌شوم و هرگز نمی‌میرم. سیندی اما پیر شدن و مردن را پذیرفته و با قطعیت در مورد آن صحبت می‌کند. اضطرابی هم بابت صحبت در مورد مرگ ندارد.

اما کل این مکالمه توسط شوخ‌طبعی دین آن‌قدر تلطیف می‌شود که سیندی را به خنده می‌اندازد و کنار دین احساس راحتی می‌کند. او سپس تلاش می‌کند تا این شوخ‌طبعی را با تعریف کردن لطیفه‌ای برای دین پاسخ دهد. این لطیفه که اگر به آن دقت کنیم حتی به واقع خنده‌دار هم هست، مفهوم بسیار مهمی را در خود پنهان کرده که به شکلی واضح با مکالمه‌ای که سیندی و دین در مورد مرگ داشته‌اند و همینطور با مضمون اصلی فیلم در ارتباط است:


یک بچه‌باز و یک پسربچه وارد یک جنگل می‌شوند. هر لحظه بیشتر و بیشتر در عمق جنگل پیش می‌روند و جنگل تاریک‌ و تاریک‌تر می‌شود. پسربچه نگاهی به بچه‌باز می‌اندازد و می‌گوید: «آقا... من دارم می‌ترسم!» و بچه‌باز به پسربچه نگاهی می‌کند و می‌گوید: «تو به این می‌گویی ترس، بچه؟ من که باید خودم تنهایی از جنگل خارج شوم چه بگویم؟»


دین اما در واکنش به این لطیفه تنها سرش را به علامت تأسف تکان می‌دهد. این که این لطیفه اصلاً برایش خنده‌دار نبوده می‌تواند دو دلیل داشته باشد: 1) یا اصلاً متوجه مفهوم آن نشده 2) یا واپس‌روی بچه‌باز در جنگل و هراس او از مرگ، که حتی از هراسی که یک کودک از مرگ دارد هم بیشتر است، برایش واقعی‌تر از آن به نظر می‌رسد که بتواند به آن بخندد.


بهتر است در مورد مفهوم واپس‌روی بیشتر توضیح دهیم: یک مرد بزرگسال کودکی را با خود به جنگل برده تا او را مورد تعرض یا تجاوز جنسی قرار دهد و سپس سر به نیست کند. عملی که اگر بخواهیم به لحاظ تمدن و انسانیت آن را ارزش‌گذاری کنیم، هم رتبۀ جانوران درندۀ جنگل قرار می‌گیرد. بنابراین اگرچه این فرد ظاهراً یک انسان است، اما به لحاظ ذهنی و روانی به سمت وحوش جنگل حرکت کرده. و اگرچه این فرد یک بزرگسال است، اما به لحاظ ذهنی و روانی به نخستین مراحل رشد فکری، شاید ماه‌ها و حتی روزهای آغازین تولد حرکت کرده و در آرزوی بازگشت به رحم مادر است؛ جایی که ترس از پیر شدن، فنا شدن و مرگ وجود نداشت.


به عبارتی او از یک جهت دارد از مرگ و آینده فرار می‌کند و از جهت دیگر دارد به مرگ و گذشته نزدیک می‌شود. اضطراب آینده و مرگ در او توسط ارتباط جنسی با یک کودک موقتاً رفع می‌شود. این ارتباط قاعدتاً باید او را به لحاظ ذهنی تبدیل به یک کودک کند و موقتاً در مسیر پیر شدن و رسیدن به مرگ برایش مانع ایجاد کند، اما نکتۀ خنده‌دار لطیفه اینجاست که حتی این کارکرد را هم برای بچه‌باز ندارد و او خودش می‌داند پس از تعرض به کودک، میزان ترسش حتی از ترس کودکی که قرار است او را در جنگل تاریک بکشد هم بیشتر است. آن‌ همه راه را آمده، با کودک در جنگل رابطۀ جنسی برقرار کرده و او را سر به نیست کرده، تنها برای آن که ترس و اضطرابش بیشتر شود.


آیا می‌توان از واکنش دین به شنیدن این لطیفه نتیجه گرفت او هم در کودکی‌اش مورد تعرض جنسی یک مرد بزرگسال قرار گرفته؟ فیلم چنین پاسخی به ما نمی‌دهد. اما وجود یک گرایش همجنس‌گرایانه در دین می‌تواند این حدس را تقویت کند. گرایشی که تا کنون در نوع رابطه‌اش با مارشال، همکار سیاه‌پوست تا حدی خود را نشان داده.

دین به سیندی می‌گوید هرگز ازدواج نخواهد کرد. حرفی که بر اساس آنچه قبلاً در مورد رویکرد مردان نسبت به زنان از او شنیده‌ایم می‌تواند این گونه تفسیر شود: من نمی‌خواهم بر اساس پیش‌فرض‌های ذهنی خودم و شناختی که از خودم دارم با اولین دختری که نظرم را جلب کرد ازدواج کنم. می‌خواهم گزینه‌های بیشتری در اختیار داشته باشم و از بین‌شان دست به انتخاب بزنم.

اما واقعیت این است که او از همین حالا عاشق سیندی شده. عشقی که نه بر اساس شناخت، بلکه به واسطۀ انطباق سیندی با تصویر نخستین و فراموش‌شده‌ای که دین از مادرش داشته شکل گرفته و غلیان عواطف کودکانه‌ای که مدت‌ها در ناخودآگاه او تلنبار شده‌اند. و اگرچه این وضعیتِ احساسی را کمابیش در هر عشقی می‌توان مشاهده کرد و اساساً ذات عشق بیدار کردن همین عواطف است، اما آنچه کار را برای دین خراب می‌کند چسبیدن به تخیلات کودکانه‌ای است که حتی پس از گذشت چند سال از ازدواج شان همچنان با لجاجت در سیندی به دنبال یک مادر می‌گردد، به جای آن که با واقعیت او مواجه شود.

به همین دلیل است که وقتی سیندی از قصد خود برای ورود دانشگاه و خواندن پزشکی حرف می‌زند، دین خندۀ تمسخرآمیزی می‌کند و می‌گوید به دخترهایی همچون سیندی بیشتر می‌خورد مانکن باشند. البته سیندی هم از این حرف بدش نمی‌آید، شاید او هم دوست داشته به چشم یک ملکه به او نگاه شود. گرایشی که با توجه به روابط آشفتۀ پدر و مادرش وجود آن در او بعید نیست. تصویر نخستینِ پدر و مادر ایده‌آل در مواجهه با ویژگی‌های ناامیدکنندۀ پدر و مادر واقعی به دنبال جایگزینی خیالی برای آنها گشته و دوست دارد خودش را هم در آن جایگاه تصور کند.


ادامۀ متن را در لینک زیر بخوانید:

https://telegra.ph/Blue-07-04-2






Report Page