اُبژگی فرودست به مثابۀ محصول جذاب آکادمیک؛ چرا مطالعات فرودستی در ایران، بن‌‌بست نظری را بازتولید می‌‌کند

اُبژگی فرودست به مثابۀ محصول جذاب آکادمیک؛ چرا مطالعات فرودستی در ایران، بن‌‌بست نظری را بازتولید می‌‌کند

امیرمحمد یوسفی| دانشجوی ارشد مدیریت شهری دانشگاه تهران
این وضعیت متناقض بدین معناست که جامعه، با وجود اینکه فرودست را به عنوان یکی از اعضای خود می‌شناسد، تمایل دارد تا او را به عنوان یک "دیگری" تلقی کند. دیگری‌‌ای که از خود تریبون ندارد و حالا نیاز دارد توسط انبوه دانشگاهیان، هنرمندان، خبرنگاران و مدیران، "بازنمایی" بشود. بازنمایی‌‌ای که ذیل منطق آسیب‌‌شناسانه‌‌ی رایج در بهترین حالت فرودست و فضای زندگی او را همچون چیزی برون‌‌افتاده، کانون آسیب‌‌های اجتماعی معرفی می‌‌کند. سپس با منطقی که "دانش کاربردی" نامیده می‌‌شود، مجموعه‌‌ای راهبرد پیشنهاد می‌‌دهد که به اصطلاح آسیب‌‌ها را کاهش و محله را ارتقاء داده باشد. برای گفتمان رایج، بدون اینکه تاریخ‌‌مندی پدیده و منطق تولید و بازتولیدش مورد سؤال قرار بگیرد، فرودست و فضای زندگی او چیزی نیست جز فرصتی برای مهندسی کردن، موضوعی برای متخصصان اجتماعی و امکانی برای مدیران جهت تعریف پروژه و تخصیص بودجه برای همان متخصصان و مهندسان.

 

مفهوم فرودستی و مطالعات فرودستی در دنیا

اولین بار آنتونیو گرامشی[1] در اثر دفترهای زندان[2] مفهوم "فرودست[3]" را به کار گرفت و به آن خصلتی انتقادی بخشید. مفهوم فرودست را می‌‌توان وسیع‌‌تر از پرولتاریا دانست، او از این اصطلاح برای اشاره به گروه های تحت سلطه و محروم از قدرت سیاسی استفاده کرد. گرامشی فرودستان را شامل طبقه کارگر، دهقانان، زنان و گروه های قومی و نژادی تحت ستم می دانست و معتقد بود این گروه ها از مشارکت کامل در ساختارهای قدرت محروم هستند. به‌‌طوریکه می‌‌تواند شبکه‌‌ی درهم‌‌تنیده‌‌ای از مطرودان و به حاشیه‌‌رانده‌‌شده‌‌ها را دربرگیرد. مسئله‌‌ی اصلی گرامشی این بود که قدرت چگونه می‌‌تواند یک صورتبندی معرفتی را رایج کند و صورتبندی‌‌های دیگر را به حاشیه براند. درون همین فرایند است که فرودست ساخته می‌‌شود، پس باید توجه داشت که مسئله بر سر فرایندهای فرودست‌‌ساز است(حیدری و همکاران، ۱۴۰۲). دیدگاه های گرامشی درباره فرودستان تأثیر عمیقی بر مطالعات فرهنگی، نظریه پسااستعماری و جنبش‌‌های اجتماعی داشته است. مفهوم‌‌سازی او از فرودستی به عنوان یک وضعیت پویا و قابل تغییر، راه را برای درک پیچیده‌‌تر روابط قدرت و امکان مقاومت هموار کرد.

مطالعات فرودستی در دهه ۱۹۸۰ توسط گروهی از محققان هندی[4] به رهبری راناجیت گوها[5] و همراهی چهره‌‌های شناخته‌‌شده در این حوزه مانند گایاتری اسپیواک[6]، چاترجی[7] و چاکرابارتی[8] شکل گرفت. هدف اصلی این گروه بازنویسی تاریخ هند از دیدگاه گروه‌‌های فرودست و به حاشیه رانده شده بود. آنها می‌‌خواستند صدای طبقات پایین و دهقانان را که در روایت‌‌های رسمی استعماری و ملی‌‌گرا نادیده گرفته شده بودند، به گوش برسانند. مشابه این گروه در آمریکای جنوبی هم شکل گرفت، هند و آمریکای جنوبی، همانطورکه خاستگاه بسیاری از نظریات پسااستعماری هستند در مطالعات فرودستی هم پیشرو می‌‌باشند(Betik, 2020).

مطالعات فرودستی سهم مهمی در نظریات پسااستعماری دارد. این رویکرد تلاش می‌کند تا صدا و عاملیت گروه‌های فرودست را بازیابی کند و آن‌ها را از حاشیه به مرکز تحلیل‌های تاریخی و اجتماعی بیاورد. بازنویسی تاریخ از زاویه نگاه فرودستان، یعنی درواقع یک سوبژه-ابژه جدید برای تاریخ‌‌نگاری پیشنهاد می‌‌کنند(Spivak, 1988). نقدهای مهمی به مطالعات رایج فرودستان خصوصاً آن دسته مطالعاتی که خاستگاه پسااستعماری دارند وارد شده است. اسپیواک که‌‌ نقش مهمی در گسترش نظریه پسااستعماری و سنت مطالعات فرودستان داشته است، استدلال می‌‌کند که گفتمان‌‌ها باید به طور مداوم مورد بازبینی انتقادی قرار گیرند تا از تکرار الگوهای سلطه جلوگیری شود.

از همین رو اسپیواک مقالۀ کوتاه و درخشان خود را با عنوان "آیا فرودست می‌‌تواند سخن بگوید؟" در سال 1988 منتشر کرد و نقطه عطفی در مطالعات فرودستان و نظریه پسااستعماری بود. او در این مقاله با انتقاد درون‌‌گفتمانی استدلال می کند که بطورکلی فرودستان و بطور خاص زنان فرودست، اغلب قادر به بیان خود در گفتمان های غالب نیستند. او با پرسش اساسی که عنوان مقاله‌‌اش هست مهم‌‌ترین نقد را وارد می‌‌کند و مسئله نمایندگی را به چالش می‌‌کشد که آیا فرودستان(subaltern) می‌توانند صدای خود را داشته باشند و خودشان را نمایندگی کنند؟ اسپیواک استدلال می‌‌کند که فرودست همواره به‌‌واسطه‌‌ی دیگرانی که به‌‌جای او سخن می‌‌گویند بازنمایی می‌‌شود و این بازنمایی ها اغلب منجر به خاموش کردن صدای واقعی فرودستان می شود. او پیشنهاد می‌‌دهد که تا حد امکان صدای واقعی فرودستان شنیده شود، نه اینکه روشنفکران از طرف آنها صحبت کنند.

از دیگر انتقادهای وارد به سنت مطالعات فرودستان مسئله بازنمایی است. برخی مانند چاترجی و چیبر (1994،Chatterjee ؛2013،Chibber) معتقدند که مطالعات فرودستان به طور ناخواسته به تقدیس و تجلیل از شرایط فقر و فرودستی می‌پردازند، و این موضوع ممکن است به گونه‌ای جلوه کند که گویا فقر و فرودستی دارای ارزش ذاتی هستند. تمرکز بیش از حد بر روایت‌های فردی و تجارب زیسته در مطالعات فرودستان، می‌تواند باعث شود توجه از ساختارهای اجتماعی و سیاسی که فقر و فرودستی را تولید و بازتولید می‌کنند، منحرف می‌شود. در این صورت، تمرکز بر روی راه‌حل‌های فردی و رفتاری افزایش یافته و راه‌حل‌های کلان و ساختاری نادیده گرفته می‌شوند. علاوه بر این، تمرکز افراطی بر روایت‌های فرودستان بدون در نظر گرفتن زمینه‌های کلان می‌تواند به تقویت آپارتاید فرهنگی بیانجامد. در این حالت، فرودستان به عنوان گروهی "دیگر" با هویت و فرهنگ منحصر به فرد تلقی می‌شوند که از فهم و درک جامعه "ما" خارج است. این امر می‌تواند به طرد و انزوای هرچه بیشتر فرودستان منجر شود. با توجه به این انتقادات، ضروری است که در مطالعات فرودستان روایت‌های فردی و تجارب زیسته در چارچوب ساختارهای اجتماعی و سیاسی کلان مورد تحلیل قرار گیرند.

با این اوصاف، بهره‌‌گیری از برخی مفاهیم سنت‌‌های مطالعات فرودستان و مطالعات پسااستعماری به این معنا نیست که بناست همان جهت‌‌گیری‌‌های پسااستعماری را به کار بندیم. مسئله بر سر بهره‌‌بردن از امکانات مفهومی این سنت‌‌ها برای صورت‌‌بندی موضع پژوهشی ماست و این نوشتار بیش از آن که وام‌‌دار سنت پسااستعماری و مطالعات فرودستان باشد، وام‌‌دار سنت تفکر انتقادی است(حیدری و همکاران؛ ۱۴۰۲). مفهومی که از فرودستی در این نوشتار مدنظر است، روابط نابرابر در قالب دوگانه فرادست-فرودست است. این دوگانه امکان مفهوم‌پردازی عمیق‌تر و چندلایه‌ای را فراهم می‌کند؛ در واقع وقتی از فرودستی صحبت می‌کنیم، با منظومه‌‌ای از دوگانه‌‌های فرادست-فرودست در جنسیت، مذهب، قومیت، اقتصاد و... اشاره داریم.

برای مثال، وقتی می‌‌گویم دوگانه فرادست-فرودست در بستر جنسیت؛ یعنی در فهم یک جامعه مردسالار، مردان به عنوان فرادست در حوزه جنسیت، هنجارها را تعیین می‌کنند و زنان حتی اگر در طبقه متوسط یا بالاتر قرار داشته باشند، ممکن است همچنان با شکل‌های مختلف فرودستی جنسیتی مواجه شوند. این فرودستی می‌تواند در دسترسی به فرصت‌های شغلی، درآمد کمتر، یا عدم دسترسی به مراکز تصمیم‌گیری و سیاست‌‌گذاری نمود پیدا کند. به همین ترتیب، در بستر قومیت یا مذهب هم ممکن است به دلیل تبعیض‌های سیستماتیک، گروه اکثریت به عنوان فرادست، هویت و ارزش‌های خود را به عنوان هنجار غالب تعریف می‌کنند و گروه‌های اقلیت در موقعیت فرودست قرار می‌گیرند. فرودستی اقتصادی نیز یکی از مهم‌ترین جلوه‌های این منظومه پیچیده است که نه صرفاً به معنای نداشتن منابع مالی کافی، بلکه به معنای دسترسی محدود به آموزش، بهداشت، و فرصت‌های اجتماعی است. در این دوگانه، طبقات فرادست، بر منابع و فرصت‌های اقتصادی تسلط دارند و طبقات فرودست از دسترسی به این منابع محروم هستند و این نوع فرودستی می‌تواند به بازتولید نسل‌به‌نسل نابرابری‌ها منجر شود.

 

مطالعات فرودستی در ایران و امتناع‌‌هایش

فهم رایج، فرودستان را در موقعیت معلقِ دور و نزدیک نسبت به مفهوم شهروند نگه می‌‌دارد، موقعیتی توامان پیوسته و گسسته از جامعه و حقوق شهروندی. همانطورکه جورج زیمل، در مقاله‌‌ی "فقیر" خود ، به شکلی دقیق به این موقعیت متناقض و حاشیه‌ای در جامعه شهری اشاره می‌کند. او معتقد است که فرودست، علی‌رغم داشتن شهروندیِ رسمی و بهره‌مندی ظاهری از خدمات دولتی، در جایگاهی متفاوت و گاه متضاد با سایر شهروندان قرار دارد. به عبارت دیگر، فرودست در یک وضعیت "مرزی" و "درمیان بودگی" قرار می‌گیرد؛ او همزمان هم عضو جامعه است و هم در حاشیه آن قرار دارد(Simmel,1908 translated by Jacobson,1965).

این وضعیت متناقض بدین معناست که جامعه، با وجود اینکه فرودست را به عنوان یکی از اعضای خود می‌شناسد، تمایل دارد تا او را به عنوان یک "دیگری" تلقی کند. دیگری‌‌ای که از خود صدایی ندارد، تریبون ندارد، به تعبیر اسپیواک نمی‌‌تواند سخن بگوید و حالا نیاز دارد توسط انبوه دانشگاهیان، هنرمندان، خبرنگاران، مدیران، "بازنمایی" بشود. بازنمایی‌‌ای که ذیل منطق آسیب‌‌شناسانه‌‌ی رایج و فهم پوزیتیوستی خام و فشل با تفکیک حاشیه از متن، آسیب از هنجار، درون از بیرون، غیررسمی از رسمی و... در بهترین حالت فرودست و فضای زندگی او را همچون چیزی برون‌‌افتاده، کانون آسیب‌‌های اجتماعی معرفی می‌‌کند. سپس با منطقی که "دانش کاربردی" نامیده می‌‌شود، مجموعه‌‌ای از راهبردها و راهکارها را پیشنهاد می‌‌دهد که به اصطلاح آسیب‌‌ها را کاهش و محله را ارتقاء داده باشد. برای گفتمان رایج، بدون اینکه تاریخ‌‌مندی پدیده و منطق تولید و بازتولیدش مورد سؤال قرار بگیرد، فرودست و فضای زندگی‌‌ او چیزی نیست جز فرصتی برای مهندسی کردن، موضوعی برای متخصصان اجتماعی و امکانی برای مدیران جهت تعریف پروژه و تخصیص بودجه برای همان متخصصان و مهندسان.

در ادامه به این مؤلفه‌‌های گفتمان جریان غالب بیشتر می‌‌پردازیم؛ مؤلفه‌‌هایی که‌‌ بیانگر علل ناکارآمدی ]دست‌‌کم بخشی از[ آن هستند. استدلال می‌‌شود که گفتمان غالب نتوانسته‌‌ از چارچوب رایجِ دانشگاهی/حرفه‌‌ای فراتر برود و فاقد سویه‌‌ی انتقادی است.

مسئله بازنمایی و نمایندگی:

آیا هر شکلی از سخن گفتن از فرودستی به معنای نقادیِ وضعیت است؟ به نظر نمی‌‌رسد چنین باشد. کافی نیست از فرودستان سخن بگوییم، آن ها را تصویر کنیم یا به اصطلاح از مسائل و مشکلات آن ها دم بزنیم. گاه خودِ فرایند سخن گفتن از فرودستان موجبات فرودست‌‌سازیِ مضاعف را فراهم می‌‌آورد. همواره این امکان وجود دارد که قصه‌‌ی دیگری نه از جانب خودش که از جانب آن‌‌که بیشتر صاحب صدا است گفته‌‌شود و یا خود فرودست به هزار و یک دلیل مبتنی بر بقا، ریا، ترس .... قصه‌‌ای بگوید درخور میل فرادستان، این همان لحظه‌‌ای است که با هیستریک شدن فرودست مواجه می‌‌شویم. این فرایند حاصل همدستی راهبردی میان تمام نیروهایی است که فرودست را به جای آن که به سخن درآورد به سکوت وا می‌‌دارد و صدالبته در این شبکه‌‌ی تو در تو در بسیاری از اوقات خود فرودست همدستِ به سکوت واداشتن خودش می‌‌شود. درست مانند زنی که خود را در قصه‌‌های مردانه درباره‌‌ی بدن و زیبایی حل می‌‌کند یا تهی‌‌دستی که با چنگ‌‌زدن به اساطیر روان‌‌شناسی موفقیت ریشه‌‌ی بدبختی خود را جست‌‌وجو می‌‌کند. در این معناست که روایتگری همواره نوعی عمل سیاسی است که با روابط قدرت در شبکه‌‌ی درهم تنیده‌‌‌‌ی داستان‌‌ها درگیر است. یا از این روابط به نفع به‌‌بیان درآوردن خود و دیگری استفاده می‌‌کند یا فقط درخدمت یکسری خوانش خاص از قدرت عمل می‌‌کند(حیدری و همکاران،۱۴۰۲).

این وضعیت نشان‌دهنده یک بحران در فرایندهای بازنمایی است که فرودست، نه به عنوان یک سوژه‌‌ی فعال، بلکه به‌‌عنوان یک ابژه‌‌ی جذاب برای پدیدارشناسی، مطالعات اجتماعی، طرح‌‌های مهندسی، تولیدات رسانه‌‌ای و هنری مورد توجه قرار می‌‌گیرد(برای نمونه بنگرید به: اسماعیلی؛امیدی،۱۳۹۱- بهزادفر و همکاران،۱۳۹۷- اسکندریان؛فیروزآبادی،۱۴۰۰). برای درک مفهوم بازنمایی می‌‌توانیم به اسپیواک بازگردیم. اسپیواک با اشاره به مارکس، میان بازنمایی[9] و باز-نمایاندن[10] تفاوت قائل می‌‌شود. بازنمایی سخن گفتن به جای کسی است درحالی که باز-نمایاندن یعنی نمایش دوباره‌‌ی چیزی. پس یک مسئله‌‌ی اساسی در اینجا وجود دارد که آن چیزی که قرار است به بیان در بیاید، فقط بخشی از آن به شکل انتخابی بازنمایی شود یا اینکه به صورتی دقیق و همسان با خودش نمایانده شود(همان). فهم دیگری نیازمند تجربه‌‌ی مواجهه با اوست؛ تماشاکردنِ ابژه‌‌ی ساکت و بازنمایی آن، به‌‌جای تجربه‌‌ی مواجهه‌‌ با سوژه‌‌ی فعال، از ایرادات گفتمان رایج در ادبیات رسمی فرودستی در ایران است.

در دهه‌‌های اخیر، با گذار از گفتمان‌‌های پساانقلاب، که فرودستی ذیل مضامینی چون مستضعف، کوخ‌‌‌‌نشین و پابرهنه در گفتمان رسمی واجد ارزش تلقی میشد، گفتمان نوپدیدی متولد شد که فرودستی را ذیل مضامین "آسیب اجتماعی، ناکارآمد و مسئله‌‌دار" معرفی می‌‌کند. هم آن گفتمان اولیه و هم این گفتمان متأخر در تصویرکردن فرودستی به شکلی تمامیت‌‌خواه عمل کرده و می‌‌کنند. این دو گفتمان ظاهراً متفاوت اما همدست، درعمل نسبت روشنی با تجربه‌‌ی زیسته‌‌ی فرودستان برقرار نمی‌‌کنند و سوژگی فرودست را نادیده می‌‌گیرند. هردو سازوکار در درون‌‌فهمی زیست فرودستی عاجز هستند، هرچقدر گفتمان مستضعف‌‌محور درگیر تقدیس فرودستان است، گفتمان آسیب‌‌‌‌شناختی درگیر تقبیح آنان است. درست درهمین نقطه، امر والا و امر پست با یکدیگر آشتی می‌‌کنند و آنچه ثابت است بی‌‌صدایی فرودست است. فرودستی که درفرایند قدسی‌‌سازی به سکوت واداشته میشد،حالا در فرایند آسیب‌‌شناختی بدل به ابژه‌‌ی تماشایی برای موشکافی متخصصان و مهندسان می‌‌شود.(همان).

فهم آسیب‌‌شناختی:

مطابق با سند برنامه ششم توسعه کشور، دولت مکلف شده است به‌‌منظور پیشگیري و کاهش آسیب‌‌هاي اجتماعی، نسبت به تهیه طرح جامع کنترل و کاهش آسیب‌‌هاي اجتماعی با اولویت اعتیاد، طلاق، کودکان‌‌کار، مفاسد اخلاقی و حاشیه‌‌نشینی اقدام کند (ن.ك ماده ۸۰ برنامه پنجساله ششم توسعه).

طرح موضوع حاشیه‌‌نشینی به‌‌عنوان یک آسیب اجتماعی هم‌‌سطح با آسیب‌‌هایی همچون اعتیاد، طلاق و... در یکی از جامع‌‌ترین سند برنامه‌‌ای توسعه‌‌ کشور، شاید بهترین شاهد و نماینده برای درک گفتمان غالب باشد. در این بازنماییِ آسیب‌‌شناسانه، حاشیه نه محصول درون‌‌ماندگار متن، بلکه نوعی کج‌‌ریختی حیات شهری و انحراف از متن توسعه معرفی می‌‌شود. وقتی در گفتمان غالب، فرودستی ( و انواع قالب‌‌های فضایی مصطلح از آن مثل حاشیه، بافت فرسوده، سکونتگاه‌‌غیررسمی و...) معادل کلونی آسیب اجتماعی تلقی بشود و آسیب اجتماعی هم دراین محلات بر محور اعتیاد، تجاوز، فحشا و جنایت معرفی بشود، اولین چیزی که فهم آن ناممکن می‌‌شود درک ساختاری، از مکانیسم تولید و بازتولید پدیده‌‌ها و تلاش برای برچسب شخصی و فردی از آسیب و تعمیم آن به کل محله است.

کاملاً مشابه با نظریه "فرهنگ فقر" که اسکار لوویس[11] آنتروپولوژیست و جامعه‌شناس آمریکایی، در دهه ۱۹۵۰ مطرح می‌‌کند. او معتقد بود که الگوهای فرهنگی فقرا باعث تداوم فقر، تکثیر فقیر و بحران‌های اجتماعی می‌شود. این الگوهای فرهنگی مانند بی‌ثباتی خانوادگی، نادیده‌‌گرفتن آموزش، عدم توانایی در مدیریت مالی، و تفکرات منفی درباره‌‌ی آینده است. از انتقادات اصلی به نظریه فرهنگ فقر (خصوصاً در آثار آنتونی گیدنز[12] و موریس داب[13]) همین است که این نظریه به سادگی خودِ فرودستان را مسئول بر وضع خود تبدیل می‌کند و به‌‌طورکامل عوامل ساختاری مانندِ سیاست‌های اجتماعی و اقتصادی، نابرابری اجتماعی، تبعیض نژادی و جنسیتی، و سایر عوامل ساختاری را که شرایط امکان فقر و پایداری آن را ممکن شده، نادیده می‌‌گیرد. درواقع ساده‌‌سازیِ فردگرایی را جایگزین پیچیدگی درک ساختاری از شرایط امکان و تداوم فقر می‌‌کند (ن.ک گیدنز، ۱۹۸۴و داب، ۱۹۸۹).

در صورتی که حاشیه‌‌نشینی محصول کج‌‌ریختی یا انحراف از مسیر اصطلاحاً اصلی نیست. حاشیه‌‌نشینی برای این فرم هندسی یک ضرورت است، تا زمانی که رابطه‌‌ی اقتصاد، شهر، نیروی کار، ملک ومسکن و... به این شکل خاص است، حاشیه‌‌نشینی گریزناپذیر و درون‌‌ماندگار این فرم است(حیدری و مهاجرانی، ۱۳۹۹). از مصادیق این دیدگاه آسیب‌‌شناختی به فرودستی می‌‌توان به آثار احمدی و ایمان (۱۳۸۴)، پروین و درویشی فرد (۱۳۹۴) و عنبری و بقایی(۱۳۹۳) که به بررسی "فرهنگ فقر و آسیب‌‌های اجتماعی در محلات شهری" پرداخته‌‌اند، برشمرد.

این تفکر بر جزئی جدا افتاده از کل تمرکز می‌‌کند و فرض می‌‌گیرد یک معلول وجود دارد ( مثلا حاشیه‌‌نشینی) و علت‌‌هایی که این معلول را پدیده آورده‌‌اند، لذا کار محقق بررسی این علت‌‌ها و فهرست کردن آن‌‌ها و سنجش میزان تأثیر آن‌‌هاست. ترسیم یک تصویر مکانیکی که درنهایت به ایده‌‌ی "بررسی عوامل مؤثر بر ..." ختم می‌‌شود. این تصویر عمیقاً پوزیتیویستی است(حیدری و مهاجرانی، ۱۳۹۹). گفتمان جریان غالب، با هستی‌‌شناسیِ مسطح و تک‌‌راستایی، شکل‌‌گیریِ مسئله را حاصل روندی خطی درنظر می‌‌گیرد که از یک نقطه آغاز و در یک جا پایان می‌‌یابد. مسئله‌‌ی این منطق خطی این است که امکان تاثیرگذاریِ پدیده‌‌ی دوم را بر پدیده‌‌ی اول، یا سومی را بر دومی و اولی و ... بیرون می‌‌گذارد حال آنکه‌‌ درواقعیت، شاهد روندی خطی به این شکلِ مکانیکی و یک‌‌سویه نیستیم. بلکه رابطه‌‌ای و لایه‌‌مند است و در سطوح هستی‌‌شناختی متفاوتی عمل می‌‌کند. گفتمان جریان غالب، توجهی به لایه‌‌های متفاوت اما مرتبطِ واقعیت ندارد. در نتیجه عللِ شکل‌‌گیریِ مسئله را در بهترین حالت، صرفاً در یک لایه جستوجو می‌‌کند(ترکمه،1397).

این منطق وقتی می‌‌خواهد فرودستی را توضیح دهد آن ‌‌را همچون ابژه‌‌ی از پیش موجود در نظر گرفته، سپس عواملی مثل نابرابری اقتصادی، توسعه نامتوازن، مهاجرت و... را لیست می‌‌کند. این نگاه نمی‌‌تواند مواجهه را تحلیل کند؛ اینکه طی چه فرایندی، چگونه و چه نیروهایی با چه کنش- واکنشی با یکدیگر برخورد کردند و فرودستی را در فضا-زمان خاص خود پدید آوردند؟ طی چه فرایندی این تلاقی تداوم یافت و بازتولید شد؟ چه امکان‌‌هایی حذف و طرد شد تا شکلِ موجود از بین امکان‌‌های مختلف پدیدار شد؟ این چیز که انحرافی، آسیب و کج‌‌ریختی بازنمایی می‌‌شود چگونه ساختار و ریختِ کلی را حفظ می‌‌کند؟

اینجاست که اندیشه‌‌ی پوزیتیویستیِ محافظه‌‌کار و اندیشه‌‌ی انتقادی در مقابل هم قرار می‌‌گیرند. شکلِ موجود حاصل رابطه‌‌ی عناصر مختلف در فضا-زمان، تنها یکی از بی‌‌نهایت شکل ممکن است، لذا نه طبیعی است، نه ازلی، نه ابدی و نه بدیهی. اندیشه‌‌ی انتقادی بر این فرم خاص می‌‌شورد، آن را از هم می‌‌گسلد و نشان می‌‌دهد چه شکل خاصی، طی چه فرایندی، با چه اهدافی، در خدمت چه نیروهایی، با چه ابزارهایی از میان بی‌‌نهایت شکل ممکن خلق شد، چگونه تداوم یافت، بازتولید شد و با چه مکانیسم‌‌های بازنمایی، طبیعی و بدیهی انگاشته‌‌شد. از این رو اندیشه‌‌ی انتقادی که می‌‌خواهد علیه منظر محافظه‌‌کار پوزیتیویستی باشد، در تلاش نیست که فرم را حفظ کند و با سیاست‌‌گذاری و آسیب‌‌شناسی، انحراف‌‌ها و آسیب‌‌ها را هرس کند. بحث این نیست که جزئیات را باید اصلاح کرد تا ترکیب کل را نگه داشت. مسئله بر سر همین فهم و مواجهه با ترکیب و نسبت درونی اجزاء است(حیدری و مهاجرانی، ۱۳۹۹).

 

راهکارگرایی خام:

همانطورکه بارها به بیان مختلف گفته‌‌شد، مسئلۀ اصلی فهم مکانیسم‌‌های فرودست‌‌ساز است، مسئله تولید فقر هست، نه سیاست‌‌گذاری برای فقیر. نظم دانش رایج ذیل ایدۀ علم کاربردی، از اساس شناخت این مکانیسم‌‌ها را معلق می‌‌کند و به سیاق برنامه‌‌ریزان و سیاست‌‌گذاران تنها به شناخت وضع موجود، ترسیم وضع مطلوب، شناسایی شکاف بین این دو و ارائه راهبرهایی برای پرکردن این شکاف می‌‌پردازد. ترسیم وضع مطلوب جز از دل فهم منطق موجود روابط در فضا-زمان ممکن نیست(حیدری و مهاجرانی، ۱۳۹۹).

این تصور رایج که شناخت و راهکار دو مقوله جداگانه هستند، نادرست است؛ چرا که شناخت پدیده درون خود نوعی راهکار را نیز به همراه دارد. در واقع، ما با دو فرآیند مجزا مواجه نیستیم، بلکه با یک فرآیند واحد روبرو هستیم که در مواجهه با پدیده آن را به مسئله تبدیل می‌کند. چالشِ راهکارگرایی از این نشأت می‌گیرد که ما فرض می‌‌گیریم از پیش می‌دانیم مسئله چیست، درحالی که همین شناخت ابتدایی نیز خود دچار بحران است. بنابراین، تأکید بر "راهکار" در واقع دعوتی به نیندیشیدن است؛ چرا فرض می‌‌کنیم که می‌دانیم حاشیه‌نشینی یا غیر رسمیت و مسائل مشابه دیگر چیست؟ ما نباید شناخت پدیده را از حل مسئله جدا کنیم[14]. بنابراین، با جدا کردن نقد از راهکار، فهم مســئله از حل مســئله، نظریه از واقعیت، روش از داده و... در عمل نوعی عوام‌‌زدگی غلبه خواهد کرد که درنهایت هم به ارائه راهکارهای ازپیش آماده، کلی و بدون درنظر گرفتن خاص‌‌بودگی و تکینگی هر فضا با گزاره‌‌هایی مانند "توانمندسازی"، "فرهنگ‌‌سازی"، "آگاهی‌‌بخشی"، "برگزاری کارگاه‌‌های مهارت‌‌افزایی"، "تشکیل صندوق محلی" ، "خیریه‌‌گرایی"و... ختم می‌‌شود( برای نمونه بنگرید به: صرافی، ۱۳۹۲- کرمی، ۱۳۹۵- لحمیان، ۱۳۹۶).

راهکارهای لازمان و لامکان به صورت یک نسخه واحد که غایتش نه حل مسئله، بلکه بازتولید مسئله بر منطق سودآوری استوار هستند و نوش‌‌داروی هر درد اجتماعی، فارغ از زمینه‌‌های تاریخی، فضایی و اجتماعیِ پدیده فرض شده‌‌است. همچنان که در وضعیت کنونی می‌‌بینیم، بیشتر با نوعی شبه‌‌مفهوم‌‌پردازی رو برو هستیم که بیش از آن‌‌که لایه‌‌ها و ابعاد اساسی‌‌تر مسئله‌‌ی فقر فضایی/شهری را آشکار کند، بر آنها نقاب می‌‌زند زیرا نمی‌‌تواند مسئله را در تمامیت‌‌اش مفهوم‌‌پردازی کند. باید فراتر از این شبه‌مفهوم‌سازی‌ها حرکت کنیم و به دنبال درک عمیق و جامع از مسئله باشیم زیرا اثربخشی برنامه‌ریزی تنها زمانی محقق می‌شود که به شناخت کامل و دقیق مسئله وابسته باشد.

منابع:

  • حیدری، آرش، محبی، میلاد، و فرهپور، سارا. (۱۴۰۲). موزه پایین شهر و تماشاچیانش. انتشارات برج.
  • حیدری، آرش، و مهاجرانی، مهشاد. (۱۳۹۹). کهریزک برون درون تهران. انتشارات خرد سرخ.
  • ترکمه، آیدین. (۱۳۹۷). فضا و دیالکتیک، شماره ۹.
  • Spivak, G. C. (1988). Can the subaltern speak? In C. Nelson & L. Grossberg (Eds.), Marxism and the interpretation of culture (pp. 271-313). Macmillan Education. https://doi.org/10.1007/978-3-658-13213-2_84
  • Chatterjee, P. (1994). Subaltern studies as postcolonial criticism. Oxford Literary Review, 16(1-2), 9-24.
  • Chibber, V. (2013). Postcolonial theory and the specter of capital. Verso Books. https://doi.org/10.1093/ahr/119.4.1218
  • Jacobson, C. (1965). The poor, Georg Simmel. Social Problems, 13(2), 118–140. https://doi.org/10.2307/798898
  • Betik, B. (2020, February 17). Subaltern studies. Postcolonial studies @ Emory. https://scholarblogs.emory.edu/postcolonialstudies/2020/02/17/subaltern-studies/

 

[1] Antonio Gramsci

[2] Prison Notebooks

[3] Subaltern

[4] Subaltern Studies Group (SSG)

[5] Ranajit Guha

[6] Gayatri Chakravorty Spivak

[7] Partha Chatterjee

[8] Dipesh Chakrabarty

[9] Representation

[10] Re-presentation

[11] Oscar Lewis

[12] Anthony Giddens

[13] Maurice Dobb

[14] برگرفته از صوت نشست فرودستی، ایده پیشرفت و توسعه؛ مدرسه تابستانه مطالعات فرودستی، آرش حیدری،1398

Report Page