پروژهی فکری پیتر آیزنمن در مقابل پروژهی فکری پیتر زومتور
امیرحسین رشگی| کارشناس ارشد دانشگاه پلیتکنیک میلان![](/file/d326f24b0fb5fef4be3f6.jpg)
وقتی در معماری از پیتر آیزنمن و پیتر زومتور صحبت می شود گویی دو قطب همنام آهنربا را میخواهیم به یکدیگر نزدیک کنیم، نتیجه آن که یکدیگر را پس میزنند! هر دو معمارانی قابل احترام هستند و خدمات ارزندهای به دیسیپلین معماری ارائه دادهاند و اما اختلاف نظراتشان در چه موردی است؟
برای ورود به این مبحث، لازم است در ابتدا نگاهی به نظریات کانت انداخت که بنیان اختلاف نظر این دو معمار را بیان میکند. بنا بر نظر کانت همه چیز دارای دو ماهیت وجودی است. وجه پدیدارشناسانه (آبجکتیو) که توسط ادراک تجربه (حسی) ما دریافت می شود و دومین وجه غیرپدیداری (سابجکتیو) که در ورای تجربهی مادی انسان قرار دارد و توسط ادراک محض (شهودی) ما برداشت میشود. بنابراین انسان با ادراک حسی خود تنها میتواند جهان را به شکل پدیدارشناسانه (phenomenal) درک کند. اما برخلاف فیلسوفانی چون کانت بهخصوص در قرن بیستم بسیاری حقیقت هر ابژه ای را فراتر از درک پدیدارشناسانه ی ما بیان میکنند، همانند گراهام هارمن که فلسفهی نو ظهور هستی شناسی شئمحور را مطرح میکند و در واقع کانت از شئ فی نفس صحبت میکند که ماهیت حقیقی هر شیئ است و او دسترسی به آن را غیر ممکن میداند!
با این مقدمه میتوان بحث را آغاز کرد. از پیتر زومتور شروع میکنیم. همه با تفکر پدیدارشناسی کموبیش آشنا هستیم؛ تفکری که امثال هایدگر و هوسرل که او را پدر فلسفهی پدیدار شناسی نامیدهاند، به بسط آن پرداختند. تفکر پدیدارشناسی به ما میگوید هر آنچه که با حواس پنجگانهی ما قابل درک است، پذیرفته میشود. به صورت کلی این فلسفهی فکری بر پایهی آبجکتیو بودن بنا شده است (دیداری) و این افراد در اصل مشاهدهکننده هستند و هر آنچه که فراتر از این حواس و فاهمهی انسان باشند را بهطور کامل حذف میکنند. بزرگترین ایراد این مجموعه در همین نکته است که این افراد بحث متافیزیک را به یکباره کنار گذاشته و منکر حس ششم انسان میشوند!
در مقابل فردی مثل آیزنمن نگاهی مفهومی و پساساختارگرایانه نسبت به هر موضوعی دارد و این میراث خود را وامدار استاد خود کالین رو است که به او برای اولین بار کمک میکند تا در یک پروژه به چیزهایی نگاه کند که در ظاهر وجود ندارد. این همان تفکر مفهومی (conceptual) است و این بینش به آیزنمن کمک کرد تا پایهگذار شکلی از تفکر انتقادی نیز باشد.
آیزنمن کاملاً توجه ما را به حس ششم مخاطب جلب میکند یعنی ادراک محض. پر بیراه نیست اگر بگوییم آیزنمن از ادراک شهود بالایی برخوردار است (درونگرای شهودی). برای همان در رشتهی خود با توجه به تایپ شخصیتی تحلیلگری که دارد[1]، به یک نابغه تبدیل شده است. او به خوبی بهترین مسیر را برای خود معین کرده و از استعداد خود نهایت استفاده را میبرد و در نتیجه شاید نظریاتی که به زبان می آورد، شخصیت او را چون یک دیوانه و حتی مشی فکری او را بسیار گنگ و نامفهوم در مقابل اکثریت جامعه جلوه میدهد![2]
زومتور در پروژههای خود علاقهای به تفکر انتقادی و مفهومی ندارد، در یک کلام آیزنمن را فردی ازخودراضی -که دنبال چیزهایی نامفهوم است- معرفی میکند. او تفکر مفهومی در معماری را گنگ و کسلکننده میداند. از نظر او پروژهی معماری زمانی ارزش دارد که مخاطب وارد آن شود و با ادراک حسی (تجربی) خود، به هضم آن بپردازد و پروژه اگر ذرهای خارج از درک مخاطب باشد، ارزشش را از دست میدهد؛ چرا که خارج از فاهمهی ما است.
همانطور که گفته شد، زومتور در پروژههای خود با معماری به شکلی آبجکتیو برخورد میکند و هیچ ارزشی برای کار ساجبکتیو که حس ششم ما را به چالش میکشد، قائل نیست. زومتور ادراک محض ما را بهراحتی حذف میکند و تنها با ادراک حسی ما دیالوگ برقرار میکند. او همیشه به این موضوع علاقه دارد که مردم به راحتی بتوانند وارد پروژههایش شوند و آن را درک کنند. برای همان چیزهایی چون بوی خاص، حس نوستالژیک، بافت و ویژگیهای دیگر از مشخصات بارز پروژههای ساخته شدهی زومتور است.
مشکل فلسفهی پدیدار شناسی زمانی عیان میشود که نمیتواند با یک ترسیم معماری ارتباطی برقرار کند، چرا که ترسیم معماری مورد نظر هنوز ساخته نشده است. پس قادر به قضاوت این موضوع -که این اثر معماری است یا خیر- نیست؛ چرا که این ترسیم معماری نه بویی دارد نه صدایی، نه حس لامسهای و نه دیگر حواس پنجگانهی باقیماندهای که ما را تحریک کند.
در مقابل، آیزنمن معماری را خرق عادت و بنابراین ماهیتاً انتقادی میداند. او پروژههای زومتور را فاقد ارزش فرهنگی میداند و به نظر او تنها بازی با متریال و مسائل کوچک دیگر نمیتواند پاسخگوی دیسیپلین معماری باشد. در مشی فکری آیزنمن از آنجا که از ادراک شهودی خود استفاده می کند و نه حسی، میتواند با یک ترسیم معماری به راحتی ارتباط برقرار کند و پروژهی معماری را در ترسیمات و ایدهها میداند و نه لزوماً در ساختهشدن آن!
این امر زمانی به منصهی ظهور میرسد که ترسیمات آیزنمن به پایان میرسد و آمادهی ساخت می شود. او در اکثر مواقع از پروژه های درحالساخت خود بازدید نمیکند و در پاسخ میگوید پروژهی معماری من در ایدههای موجود در ترسیمات من بود و بس! البته این نظرات آیزنمن نیز چالش برانگیزاند، به خصوص جایی که آیزنمن دربارهی تهیکردن معماری از معنا صحبت میکند!
آیزنمن را شاید بتوان یکی از بزرگترین تئوریسنهای معماری در طول تاریخ معماری نام برد. ولی زمانی که خود را ادامه دهندهی مدرنتیه و وامدار افرادی همچون پالادیو آلبرتی و لوکوربوزیه می داند، نباید اینچنین واکنشی به این موضوع بدهد! آیزنمن میگوید به دنبال حذف معنا از معماری است و نه حذف نمونهها.[3] ولی هنگامی که به شکل کلی به معماری مدرن نگاه کنیم (که آیزنمن نیز تا حدود زیادی ادامهدهندهی همین میراث است)، هدف اصلی معنابخشی (تجریدیکردن) به معماری بوده است؛ حذف هرچیز اضافی که بسیاری مانند آلبرتی حذف دکور به عنوان تزئینات را پیشبینی کرده بودند و معماری را به شکل کاملاُ انتزاعی ارائه کردند. این خالیکردن معنا از معماری شاید تلهای بزرگ برای آیزنمن بود که خود بدان گرفتار شد! حتی اگر بهقول آیزنمن هدف حفظ نمونهها نباشد، نمونهها نیز بدون معنا نیستند و با فرم دلالتگر خود به دنبال القای مفهوم و معنایی هستند و پیامی را برای مخاطب مخابره میکنند.
آیزنمن از طرفی مرگ مؤلف را اعلام میدارد و میگوید نمیتوان ساختمان را مستقل از محیط تصور کرد و از طرفی میگوید پروژهی معماری پروژه ترسیمی یا مقوایی است و باید مستقل از عملکرد، مقیاس و سایت باشد. این یک نظریهی دو پهلو است و آیزنمن دچار این تناقض شده است!
آیزنمن بهطور قطع مطالعات بسیار زیادی داشته است و میداند یکی از تعاریفی که در طول تاریخ فلسفه هنر سعی داشته تا هنر را دربرگیرد فرمالیسم بوده است. او حتی در تأیید معماری مدرن، پایان نامهی دکترای خود را با عنوان «بنیان فرمیک معماری مدرن» منتشر کرد و به تحلیل آثار معماری مدرن از لوکوربوزیه تا آلتو و رایت تا ترانی پرداخت و خود را مقید به تکامل ایدهها در فرم های معماری و تاریخ تئوری معماری دانست. پس چگونه می تواند بیان فرمالیستی را فاقد معنا نماید؟ در حالی که فرم در فلسفهی هنر همواره معنایی را با خود به همراه دارد!
از طرفی باید بگوییم آیزنمن نیز ادراک تجربی ما را تا حدود زیادی نادیده گرفته که با توجه به تاریخ تئوری معماری و آنچه رسالت معماری به عنوان دیسیپلین فرهنگی است، می توان حق را به او داد. آیزنمن و زومتور هر دو پروژههای زیادی ترسیم کرده و ساختهاند. شاید زومتور زمانی ارزش کار خود را فرو کاست که بعد از ساخت پروژههای خود به توضیح راجع به آنها پرداخت. در طرف مقابل، آیزنمن نیز شاید با اصطلاح بیمعنایی در پروژههای فکری خود، تار عنکبوتی تنیده که خود در آن گرفتار شده است!
در انتها باید بگوییم که هر دو معمار با خط مشی فکری خود -چه درست یا غلط- هر آنچه در توان داشتند به اجرا گذاشتند و این دیسیپلین معماری است که هر دو معمار را غربال میکند تا ببینید کدام یک از صافی دیسیپلین معماری در تاریخ تئوری آن خواهد گذشت و کدام یک باز خواهد ماند!
[1] به احتمال زیاد دارای یک تایپ شخصیت تحلیلگر است [INTP]
[2] در مناظرهی پیتر آیزنمن و کریستوفر الکساندر راجع به “ایدههای متضاد هارمونی در معماری” در سال ۱۹۸۱، آیزنمن به شدت مورد حمله، توهین و تمسخر افراد حاضر در آن کنفرانس و همچنین الکساندر قرار میگیرد.
[3] آیزنمن بارها علاقه ی خود را به مسائل فرمی در معماری و تاریخ تکامل ایده ها ابراز کرده است.