Your night

Your night

Swan dairy



second chapter/part⁵

فلش دوربینش رو خاموش کرد و بعد از ثبت صحنه‌ی مقابلش از بار خارج شد.

.

.

چشم‌های سونگهون پر بود از احساساتی فقط بخشی از اون رو میشد با اسم نا امیدی، شرمندگی، ناراحتی و دلتنگی معنا کرد ...

پسری که جونی برای راه رفتن نداشت، با قدم های کوتاهی درحال نزدیک شدن بهش بود

کوچکترین حدسی درمورد قصد هیسونگ نداشت، اما خوب میدونست چقدر دلتنگ گونه‌های سرخ شده‌اش هنگامی مستی بود.


با کف دستش فشاری به شونه‌ی سونگهون آورد و تکیه‌گاهی برای خودش ساخت

سرش رو نزدیکتر آورد و با چشم‌هایی پر از اشک به سونگهون خیره شد.

-انقدر راحت بود ترک کردنم؟

-انقدر برات بی ارزش و نا چیز بود که فقط نگاه کردی؟ انقد بی اهمیت بودی که بعدش حتی نگاهمم نمیکردی؟

قطره اشک هایی که قصد بند اومدن نداشتند، جایی شدت گرفتند که هیسونگ دیگه توانی برای ایستادن نداشت، و فرود اومدن روی زانوهاش دلیلی شد تا سونگهون هم کنارش بشینه و با گرفتن شونه هاش، تلاشی برای اروم کردنش بکنه.

سرش رو بالا آورد تا صورتش رو ببینه

سردردی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود، دیدش رو تار تر، و گرمای تنش رو بالاتر برده بود.

دستهاش رو دو طرف صورت سونگهون گذاشت و بعد از چندبار نفس نفس زدن ما‌بین گریه هاش، به حرف اومد

-برای..برای آخرین ببوس

-برای آخرین بار بذار شهد شیرین لبهات رو حس کنم پارک سونگهون، برای آخرین بار ق–قول میدم!

بغضی که سد راه گلوش بود رو، به هرزحمتی پس زد و به چشمهای گریون پسرک خیره شد

لب‌هایی که همیشه سرخی اونها تیتر حرف‌های پسربزرگتر بود، حالا به قدری بی‌جون و خشک بودند که، هرلحظه سونگهون رو برای بوسیدن اونها بی طاقت تر میکرد.

دستش رو نوازش وار روی گونه‌ی هیسونگ کشید و به قصد بوسیدنش سرش رو جلوتر آورد

با اولین برخورد و احساس گرمای شدید هیسونگ از چند سانتی، به کوتاهی بوسه‌اشون توجهی نکرد و به سرعت ازش جدا شد.

با بسته شدن چشمهاش و سنگین شدن دستهاش، متوجه بیهوش شدنش شد

تب شدیدی داشت و جسم ریز چثه‌اش لحظه‌ای بدون لرز نبود.

با نگرانی ضربه‌ های پی‌در‌پی و آرومی به گونه‌ی سرخ رنگش زد

لرزشی که در صداش بود آزارش میداد

-هیسونگ، هی–هیسونگ!

-لطفا.. چشماتو با–باز کن!!

وقتی جوابی از ماهِ خاموشش نگرفت، به سرعت بلندش کرد و به سمت خروجی دوئید.

-فقط یکم دیگه دووم بیار..فقط یکم!

.

.

بیست دقیقه‌ای از تموم شدن سِرُم اش گذشته بود و تبش پایین تر اومده بود، و بعد از مدتها به خواب ارومی فرو رفته بود.

با احساس سنگینی‌ای روی دستش، چشم‌ هاش رو باز کرد.

چند ثانیه‌ای طول کشید تا محیط اطرافش رو آنالیز کنه

بالاخره نگاه خسته‌اش رو پایین داد

سونگهون به قدری خسته بود که روی دستش به خواب رفته بود

قطره های مزاحمی که راهشون رو از گوشه‌ی چشمهای آبی رنگش، به روی ملحفه سفید باز کرده بودند رو نادیده گرفت و با دقت بیشتری به ریز ترین جزئیات صورتش خیره شد.

احساسی که سرتاسر وجودش درحال جنب و جوش بود، اسمی نداشت که قابل توصیف باشه و همین بی نام‌ و نشانی خاص ترش کرده بود.

با تکون خوردن ناخودآگاه انگشت‌اش، پلک های خسته‌اش رو از هم جدا کرد.

سرش رو بالاتر گرفت و به محض بیدار شدن دستش رو روی پیشونی پسرک گذاشت.

-بهتری؟

هیسونگ با هوم کوتاهی از ته گلوش جواب سونگهون رو داد و نگاهش رو از پسربزرگتر گرفت.

سونگهون با دیدن حال هیسونگ دستش رو یک سمت صورتش گذاشت و به ناچار وادارش کرد تا بهش نگاه کنه.

-نمیخوای ببخشی منو..بامبی؟

هیسونگ دست سونگهون رو پس زد و سرش رو به سمت دیگه‌ی بالشت فشرد تا سونگهون نتونه کاری بکنه.

سونگهون با دیدن بی قراری هیسونگ، دست از تلاش برداشت و بلند شد.

نفس حبس شده‌اش رو به ارومی بیرون فرستاد و با لحن آرومی لب زد

-مراقب خودت باش، هزینه امشب رو تسویه کردم فقط برو خونه و استراحت کن.

با اولین قدم آستینش گرفتار دست مشت شده‌ی هیسونگ شد، برگشت به سمتش و وقتی با چشم های خیسش رو‌به‌رو شد، تمام چند ساعت پیش و التماس های هیسونگ جلوی چشمش اومد.

اون چشم‌های بلوری مانع خوبی برای پارک بودند که همیشه با یک نگاه، خودش رو تسلیم اون چشم هاش میکرد.

-ه–هونی!

سونگهون به جای اولش برگشت و کمی سمت پسرک روی تخت خم شد.

-گریه نکن مآهِ شب من..گریه نکن.

با انگشتهاش، زد اشک های پسرکوچیکتر رو گرفت و بوسه‌ی کوتاهی رو پیشونی‌‌ اش زد.

-میش–میشه..

سعی کرد بغض مزاحمش رو پس بزنه تا به خواسته‌اش خاتمه بده، اما لرزشی که به وضوح در صداش نمایان بود، این اجازه رو بهش نمیداد.

سونگهون با دیدن حال بد پسرک دوباره ایستاد و بهش کمک کرد تا بشینه

جلوتر رفت و بغلش کرد.

هیسونگ متقابلا دستهاش رو دور کمر سونگهون حلقه کرد و چشمهاش رو بست.

دوای دردش رو خوب میدونست‌

انگشت هاش رو لای موهای مشکی رنگ پسرک برد و به آرومی شروع کرد به نوازش کردنش.

بعد از چند دقیقه بالاخره پسرک به حرف اومد.


-هونی..م–میشه یبار دیگه نجاتم بدی؟

سونگهون با شنیدن حرفای پسرک و غمی که به وضوح داخل حرف هاش بودند، کمی ازش فصله گرفت و صورتش رو قاب گرفت.

-اینبار دیگه نمیذارم کسی شبم رو تاریک کنه، ماهِ آسمون.

با یادآوری پلاک قدیمی‌اش، دستش رو سمت گردنش برد و بازش کرد

نگاهی بهش انداخت و خم شد تا دور گردن هیسونگ ببنده.

-اینو مادرم وقتی شیش سالم بود بهم داد..

-بهم گفت هروقت ماه خودتو پیدا کردی اینو ببند دور گردنش و بهت ثابت کن هرکاری برای به دست آوردنش میکنی..

هیسونگ با به یادآوردن اینکه چجوری گردنبند رو پس داده بود سرش رو پایین انداخت. احساس شرمندگی در لحظه‌ تمام وجودش رو بلعید و از حرف زدن منعش کرد ..

دستش رو زیر چونه‌ی پسرک گذاشت و سرش رو بالا آورد

-مهم نیست چندبار از دستت بدم، میدونی که بازم برات میجنگم!

و بعد از بوسیدن موهای روی پیشونیش، هردو به سمت خونه راه افتادن.

.

.

-نمیدونستم انقدر کارت خوبه!

-گفتم که هرکاری میکنم تا خودمو بهتون ثابت کنم.

زنی که پشت میز بزرگ و قهوه‌ای رنگ نشسته بود، موبایل رو، روی میز گذاشت و دوباره سر جاش لم داد

-بسه دیگه انقدر زبون نریز و چیزای جدید برام بیار..فعلا اول بازیه، پارک عوضی.

دخترک با تعظیم کوتاهی مینا رو تنها گذاشت و با بستن در از اتاق خارج شد.

با برداشتن فنجون قهوه‌اش بلند شد و سمت پنجره‌ی بزرگی که رو به شهر بود رفت.

موهای مزاحمش رو به پشت گوشش هدایت کرد و به آرومی لب زد

-خیلی وقته ندیدمت ماهِ از دست رفته‌ی من، پارک سونگهون!

Report Page