Your Eyes

Your Eyes

Christopher Black [@CHCREED]
⌜ CHAPTER 12 ⌟

- باید باهاش چیکار کرد؟

مرد آسیایی، پیپش رو از لب‌هاش فاصله داد و نگاهش رو به آسمون نیلی رنگ مقابلشون دوخت. چند ساعتی می‌شد که برای تمرین اون‌جا بودن و حالا همه بازیگرها برای استراحتی کوتاه، صحنه رو ترک کرده بودن. کریستوفر و برتولد هم مثل بقیه تصمیم گرفته بودن از سالن تئاتر خارج بشن و هوای تازه بخورن.

- نمی‌دونم مرد. تا وقتی پدرش بخواد این‌طوری ادامه بده، هیچی درست پیش نمی‌ره.

- پس یه فکری بکن؛ چه می‌دونم... بهش اعتماد به نفس بده، ازش بخواه نسبت به حرف‌های ویلیام بی‌تفاوت باشه یا اینکه باهاش تمرین کن. تو نویسندۀ این داستانی و انتخاب کردی که نقش اصلی کارت رو فلیکس بازی کنه، پس یه فکری به حال این وضعیت بکن.

با گذشت چند ثانیه، ایدۀ تازه‌ای به سر کریستوفر رسید و همین باعث شد تا نفس عمیقی بکشه، پیپش رو خاموش کنه و به سمت برتولد برگرده تا بپرسه:

- به نظرت اگه ازش بخوام زمان‌هایی که برای یادگیری نمایشنامه‌نویسی به خونه‌ام میاد... با هم نقشش رو هم تمرین کنیم، قبول می‌کنه؟

برتولد سیگارش رو روی زمین انداخت و زیر پا لهش کرد. کریستوفر کسی نبود که بعد از عنوان کردن ایده‌هاش دلت بخواد نظرات دیگران رو در اون زمینه بشنوه، صرفا به زبون می‌آوردشون تا کسی به جز خودش هم در جریان قرار گرفته باشه!

- تو کریستوفر بنگی، کسی که خوب می‌دونه چطور حرف بزنه و توجه جلب کنه! پس هر کاری می‌تونی بکن تا رضایت بده.

بدون اینکه منتظر ادامۀ حرف‌های دوستش بمونه، چرخید تا به داخل سالن برگرده و کریستوفر رو برای چند لحظۀ کوتاه با افکار جدیدش تنها گذاشت.

اگه این موضوع رو با فلیکس در میون می‌گذاشت، ممکن بود شاهد چه واکنشی باشه؟ اون کارگردان نبود و نمی‌تونست مثل ویلیام نکات لازمه رو به پسرک گوشزد کنه، با این حال تصمیم داشت این مسئله رو مطرح کنه تا بلکه دیگه تماشاگر چهرۀ ناامید و در هم شکسته فلیکس نباشه.

به سمت ورودی سالن برگشت و پا به داخل گذاشت، از پله‌ها پایین رفت و اطراف رو به دنبال فلیکس گشت.

با پیدا کردن پسرک مو طلایی که در حال سوال پرسیدن از پدرش بود، کمی مکث کرد تا اون مکالمه تموم بشه و در نهایت جلو رفت. بازوی فلیکس رو گرفت و دوباره به پشت صحنه کشوندش.

پسر کوچک‌تر نگاه گذرایی به پرده‌های قرمز رنگ که بعد از ورود اون‌ها همچنان تکون می‌خوردن انداخت و کمی بعد سرش رو چرخوند تا بتونه به کریستوفر خیره بشه.

- چی شده؟

- هنوز هم احساس بدی درمورد پذیرفتن این نقش داری؟

- بیخیال کریستوفر، دوست ندارم درموردش حرف بزنم.

این رو گفت و به سمت پرده‌ها قدم برداشت تا به صحنه برگرده اما با کشیده شدن دوبارۀ بازوش و گیر افتادنش بین بدن کریس و دیوار پشت سریش، نگاه بهت زده‌اش رو مجددا به چشم‌های اون مرد داد.

- من می‌تونم کمکت کنم! می‌تونیم با هم تمرین کنیم تا وقتی که احساسات بدت کنار برن و از بازیگری خودت احساس رضایت بکنی. به هرحال تو کسی هستی که برای این نقش انتخاب شدی و قرار نیست به همین سادگی از دستت بدم، پس باهام تمرین کن. می‌تونی چندین روز در هفته به خونه‌ام بیای تا علاوه بر نمایشنامه نویسی، با هم برای این نقش تمرین کنیم. می‌دونم که کارگردان نیستم و هیچکس مثل پدرت نمی‌تونه راهنماییت کنه، اما باور کن می‌تونم تو رو به شناخت کافی از شخصیتی که خلقش کردم برسونم؛ این کافی نیست تا بهتر بتونی نقشی که واسش انتخاب شدی رو درک کنی؟

فلیکس که حین شنیدن حرف‌های کریستوفر حالا نفس‌های گرمش رو هم روی صورتش احساس می‌کرد، بزاق دهنش رو فرو فرستاد و دست‌هاش رو روی سینۀ مرد گذاشت.

- من... من نمی‌دونم... مطمئن نیستم.

کریستوفر دستش رو روی دست پسرک که سعی داشت کمی به عقب هلش بده گذاشت و لبخند زد؛ گونه‌های گلگون شده و گوش‌های قرمز فلیکس به خوبی بهش می‌فهموندن که حتی نتونسته درست به درخواستش فکر کنه.

- خیلی خب، پس لطفا بهش فکر کن. باشه؟

- باشه.

دست آزادش رو جلو برد و زیر گونۀ فلیکس گذاشتش، سرش رو بالا آورد و لب‌هاش رو روی گونۀ گرم پسرک گذاشت. بوسهٔ شیرینش رو تا چند ثانیه‌ای ادامه داد و در آخر عقب کشید، بدون اینکه به پسر کوچک‌تر نگاه بکنه به سمت پرده‌ها رفت و فلیکس رو با قلبی که با قدرت توی سینه می‌کوبید، تنها گذاشت.

فلیکسی که حتی نمی‌دونست دلیل اینجور کارهای کریستوفر چیه و مهم‌تر اینکه چرا هربار علاوه بر قلبش که بی‌قرار می‌شه، گرمای عجیبی توی تنش می‌پیچه و حسی تازه تمام بدنش رو به تلاطم می‌اندازه!

.

.

‌.

.

پشت پنجره نشسته بود و خیره به شیشه‌ای که توسط قطرات بارون شسته می‌شد، به نمایش و روزهای باقی‌مونده برای تمرین کردن فکر می‌کرد. در مرکز تمام افکارش می‌شد به راحتی پسری مو طلایی رو پیدا کرد و علاوه بر ذهنش، حالا مدتی می‌شد که قلبش هم توسط اون تسخیر شده بود.

دستش رو جلو برد و شمع روی میز رو خاموش کرد؛ به دنبال این کارش اتاق هم میزبان تاریکی‌ای نسبی شد و تنها منبع نور در اون شرایط، آسمون گرفتۀ اون روز بود.

جعبۀ فلزی سیگارهاش رو برداشت و بی‌اعتنا به یقۀ بازموندۀ لباسش یا موهای ژولیده‌اش، از اتاق بیرون رفت و سعی داشت خودش رو به شومینه برسونه تا اینکه شنیدن صدای مشت‌هایی که به در می‌خوردن، باعث شدن تا با اخم سرش رو به سمت ورودی خونه بچرخونه.

دختر خدمتکاری که اسکارلت نام داشت، با فانوس کوچیکی از راهروی منتهی به آشپزخونه بیرون اومد تا در رو باز کنه، تا اینکه صدای کریستوفر که در مرکز سالنِ تاریک ایستاده بود از جا پروندش.

- خودم باز می‌کنم.

دخترک در حالی که دست آزادش رو روی قلب ناآرومش گذاشته بود، سرش رو در تایید تکون داد و با قدم‌های ریزی به آشپزخونه برگشت‌. هر روز عصر کل خونه به درخواست ارباب بنگ در تاریکی مطلق فرو می‌رفت و به جز شمع‌های کم نور روی میزها و فانوس‌های کوچیک روی طاقچه‌ها، هیچ منبع نوری دیگه‌ای باقی نمی‌موند. کریستوفر احساس می‌کرد که تاریکی و سکوت حاضر در فضای زندگی و کارش می‌تونه تمرکزش رو برای نوشتن افزایش بده و خدمه‌اش هم موظف بودن تا طبق درخواست اون پیش برن.

با این‌حال بعد از برداشتن کت نازکش از روی صندلی و به دست گرفتن شمعدانی نقره‌ای، به سمت در سفید رنگ قدم برداشت و اون رو باز کرد ولی به محض کنار رفتن در بود که تونست چهرۀ آشنای فلیکس رو ببینه.

سر تا پاش خیس شده بود و از انتهای موهای طلایی رنگ و چونۀ تیزش آب می‌چکید، چشم‌هاش و نوک بینیش قرمز به نظر می‌رسیدن و نیاز نبود کریستوفر دقت زیادی به کار بگیره تا متوجه بشه پسرک مقابلش حسابی گریه کرده! با توجه به لباس‌های تماما خیس شده‌اش احتمال می‌داد که مسیر طولانی‌ای رو تا رسیدن به اون‌جا زیر بارون طی کرده و دیدن بدن ظریفش که از سرما می‌لرزید، قلبش رو می‌فشرد.

بدون مکث جلو رفت و بدن خیس فلیکس رو به سمت خودش کشید، کتش رو درآورد تا دور پسرک بپیچه و بلافاصله به داخل خونه هدایتش کرد.

در رو پشت سرشون بست و دست‌هاش رو زیر زانوها و گردن فلیکس برد، بدن کم وزنش رو روی دست‌های خودش گرفت و با عجله از پله‌ها بالا بردش. نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه یا اینکه باید چی بگه، تنها چیزی که توی ذهنش بود محافظت کردن از فلیکس بود و از نظرش در اولین مرحله باید پسرک رو به جای گرم و نرمی می‌رسوند؛ بعدش می‌تونست ازش بپرسه که چطور پاش به اون‌جا باز شده یا چه بلایی سرش اومده‌.

با ورود به اتاقش، به سمت شومینه رفت و فلیکس رو روی صندلی مقابلش گذاشت. چندین هیزم اضافه توی شومینه انداخت و پتوی ضخیم روی تختش رو برداشت، اون رو دور پسرک پیچید و مقابل پاهاش روی زمین نشست.

با نگرانی دست پسر کوچک‌تر رو گرفت و پرسید:

- حالت خوبه؟ بهم بگو به چی نیاز داری فلیکس؟

پسرک به زحمت مانع از گریه کردن دوباره‌اش شد و گونه‌های خیسش رو با پشت دستش پاک کرد. کریستوفر اما کمی دست اون رو فشرد و ادامه داد:

- همین‌جا بمون، واست لباس تمیز و پتوی اضافه میارم؛ باشه؟

فرصت جواب دادن به فلیکس نداد و از جا پرید، پیشونی مرطوب اون رو بوسید و از اتاق بیرون دوید تا وسایل مورد نیازش رو بیاره.

- Writer's Anonymous

Report Page