Whose security?

Whose security?

Mohammad Hossein Badamchi

مرجع ضمیر «امنیت داریم» کیست؟

دیروز یکشنبه 24 اسفند ساعت 11 برای ارائه و فیلمبرداری ایده کلی کانال جمهوری سوم در رسانه «گود» به سالن سوره حوزه هنری دعوت شده بودم. حوزه هنری داخل طرح ترافیک است و نیم ساعتی در صف پارکینگ مصلی ایستادم تا جایی برای پارک ماشین پیدا کنم و ساعت یازده شد. گفتم برای اینکه بدقولی نشود به جای مترو با موتور بروم. اسنپ بایک گرفتم و ترک موتور نشستم و با گوشی آیفون یازدهی که همسرم و خواهرم چندماه پیش هدیه داده بودند همان ترک موتور خواستم پول اسنپ را پرداخت کنم. چون کیفم هم جلوی پایم بود و نگران بودم گوشی از دستم بیفتد، به سرعت اطلاعات را وارد کردم ولی بانک پاسارگاد رمز پویا را نفرستاد. در خیابان قائم مقام پشت چراغ قرمز مطهری برای بار دوم درخواست رمز دوم را زدم و اینبار آمد. چراغ سبز شد و موتوری هم گاز داد. عدد را وارد کردم و دکمه پرداخت را زدم که یکهو دیدم گوشی دارد از دستم بالا می رود. سفت آنرا گرفتم و درحالیکه شوکه شده بودم سرم را کمی بالا آوردم و دیدم از موتور کناری که دست راست کمی جلوتر از ما داشت می‌راند یک نفر دارد گوشی را می قاپد. گوشی را رها نکردم و او هم کشید. ناگهان دیدم راننده پیک موتوری هم کنترل موتور را از دست داده و داریم به سمت راست سقوط می کنیم. من گوشی را با دست چپم گرفته بودم و به همین خاطر روی دست چپم افتادم و طرف هم گوشی را در همان وضعیت کشید و در کسری از ثانیه ناپدید شد. موتور ما به موتوری دیگری خورد و چون جلوی ما یک خاور دوبله ایستاده بود، موتوری دوم به تویوتایی که پارک بود خورد و بعداً فهمیدم ده میلیونی خسارت به آن ماشین زد. من فقط پاشدم و عینکم را روی چشمم زدم وکیفم را برداشتم  شروع کردم به دویدن وسط خیابان و یک موتوری داشت می رفت گفتم آقا شما دیدی کجا رفت گفت نه. موتور دومی داشت رد میشد پریدم پشت او وگفتم دنبالش برو که صدمتری رفت و بعد گفت آقا پیچید کوچه پس کوچه اصلا گمش کردیم و من پیاده شدم. سراسیمه وارد سوپرمارکتی شدم و تلفنش را خواستم و با همسرم تماس گرفتم که وارد صفحه «فایند آیفون» اپل شود. بعد از چند دقیقه تلاش وارد شد و گفت در خیابان وصال است. قطع کردم و آمدم بیرون. پنج شش دقیقه هر موتور و تاکسی ای می آمد و می گفتم موبایلم را دزدیده اند و می خواهم بروم دنبال دزد و آدرسش را می دانم و فقط گوشیت را چند لحظه ای باید قرض بدهی که آنلاین بگوید کجا رفته، همه می گفتند آقا ما دنبال دردسر نیستیم و سوار نمی کردند. بعد از هفت هشت دقیقه بالاخره یک موتوری جوانمردی پیدا شد و گوشیش را داد دستم و راه افتاد به سمت هفت تیر. با همسرم تماس گرفتم و گفت در خیابان طوسی نزدیک میدان انقلاب است. به آن سمت رفتیم و در میدان ولیعصر بودیم که گفت در تقاطع طوسی-یوسف چند دقیقه ایستاده. چند دقیقه بعد همسرم تماس گرفت که چراغ جی پی اس خاموش شده و عکس محل را واتزاپ کرد. به آن نقطه که رسیدم با پلیس 110 تماس گرفتم که موبایل قاپی شده و مأموری بفرستید. چند دقیقه بعد مأمور آمد و اولین سؤالش این بود که کجا اتفاق افتاده. گفتم قائم مقام. چندباری صدای بیسیم رفت و آمد که معنی همه اش این بود که دزدی مربوط به محله ما نیست و به ما مربوط نیست. گفتم چون چند دقیقه اینجا ایستاده و بعد خاموش شده شاید در یکی از ساختمانهای اینجا باشد. گفت کاری نمی شود کرد مراجعه کنید به کلانتری سنایی که مربوط به همان منطقه است. با همان موتوری برگشتیم کلانتری منطقه قائم مقام و شماره کارتش را گرفتم که شب حق الزحمه اش را کارت به کارت کنم. دست چپم خونی و پا و کمرم کوفته بود و درد می کرد. داخل کلانتری بخش تجسس رفتم که آقایان را خیلی خونسرد یافتم. متوجه شدم که باید از گوشی نازنینم دل بکنم. کلانتری تاریک بود و جو خسته‌ای داشت. در همان چند دقیقه ای که آنجا بودم یک نفر برای سرقت موتور و یک نفر هم بخاطر موبایل نویی که در بی آرتی از جیبش زده بودند وارد شدند. آشکارا سرقت یک اتفاق عادی و روزمره به نظر می رسید و همین حس هم خودبه خود به مراجعین منتقل می شد و افسردگی خاصی در فضا ایجاد می کرد که خیلی جاها و از همه بیشتر در محیطهای نظامی برای سربازی آنرا حس کرده بودم. مدارک را تحویل خانمی در طبقه پایین دادم و گفت بعد از ثبت مدارک با شما تماس می گیریم که بیایید و مدارک را ببرید دادسرا. پیاده تا پیشخوان خدمات دولتی در خیابان مطهری رفتم ، خط را سوزاندم و دو ساعتی بعد خسته و کوفته و بی موبایل به خانه رسیدم. تصورم این بود که کار تمام شده و باتری موبایل را طرف درآورده که در صفحه فایند آیفون دیدم دوباره در یک نشانی جدید حوالی میدان بهمن گوشی روشن شد و مدتی بعد دوباره خاموش شد. بارقه امیدی برایم روشن شد. فردا صبح زود پاشدم و به کلانتری رفتم. خانمی که قرار بود پرونده را ثبت کند گفت مگر نگفتم خودمان تماس می گیریم؟ از شکایت پیرمردی که آنجا بود فهمیدم دو سه هفته‌ای ثبت پرونده ها طول می کشد! رفتم تجسس و گفتم ردیاب گوشی هنوز جای آنرا نشان می دهد و شاید بشود کاری کرد، لطفاً پرونده را بدهید ببرم پلیس آگاهی. با رییس کلانتری صحبت کرد و موافقت کردند و پرونده را بعد یک ساعت ثبت کردند و به من دادند. پیاده تا دادگستری کل تهران پایین میدان هفت تیر گز کردم. عمارت بزرگی بود و خیلی هم شلوغ و انگار نه انگار که کرونایی هست. گوشی قدیمی همسرم که حالا دست من بود تحویل نگهبانی دادم و پرس و جو کنان سراغ دادیاری امور مربوط به سرقت را گرفتم. سرباز نگهبان گفت ثنا داری گفت بله. بخاطر تجربه قبلیم با دادسرای رسانه اکانت ثنا داشتم. در صف دادیاری ایستادم و نوبتم شد گفتم می خواهم با بازپرس صحبت کنم که گوشی آیفون خودش سیستم ردیابی دارد و دستور بدهند که کارم را سریعتر پیگیری کنند که شاید بشود با سرعت عمل گوشی را پیدا کرد. مثل دیروز حرفهایم خیلی پرت به نظر آقایان می آمد. گفت نیازی نیست با بازپرس صحبت کنی و اینها را به آگاهی بگو. بنشین صدایت می کنیم. یک ربعی نشستم و از پیرزنی که به سختی راه می رفت تا بچه چهارساله و مرد مریض و ملت گرفتار مدام در مراجعه بودند. صدایم زد و کاغذ دستور قضایی خطاب به پایگاه سوم آگاهی را دستم داد. گفتم دستم هم له و زخمی شده و کمرم هم درد می کند می توانم این را هم به شکایت اضافه کنم؟ گفت اگر می خواهی باید درخواست کنی به پزشکی قانونی معرفیت کنیم، می خواهی؟ دیدم حوصله ندارم و فایده ای هم ندارد. بیخیال شدم و دم دادگستری تاکسی ای گرفتم که برویم آگاهی، خ خرمشهر. در طول مسیر راننده گفت که همین چند روز پیش همین جلوی دادگستری در روز روشن، دو تا موتوری منتظر ایستاده بودند، جوانی پالتویی ایستاده بود که تا گوشیش را درآورد از دستش قاپیدند و تا جوان بفهمد چه شده رفته بودند. راننده فحش و بد و بیراهی به مقامات داد که اینطور همه را به دزدی انداخته اند و مثل همه خاطرنشان کرد که مال رفته برنمی‌نگردد. اداره آگاهی هم شلوغ بود و مراجعین هم عمدتاً مال باختگان. بعد از یک ساعتی طی مراحل اداری و فتوکپی به دایره مبارزه با قاپ زنی رفتم و مدارک را تحویل مأمور آنجا دادم و گفتم ردیاب آیفون تا دیشب جای آنرا نشان می دهد. سری تکان داد که آقا روزی سی تا پرونده موبایل قاپی اینجا می آید ما که فرصت این چیزها را نداریم! از همان دیروز برایم مسجل بود که پیگیری فایده ای ندارد اما انگار میخواستم خودم را آرام کنم. گفتم این موبایل چند دقیقه ای آنجا بوده و شاید دوباره هم آنرا روشن کند، یک راهی به من بگویید که اگر روشن شد به شما اطلاع بدهم. گفت کارآگاه خصوصی نداریم اینجا! مثل همه زمانهایی که با نهادهای رسمی سروکار داشته ام، همه چیز همزمان هم بسیار بدیهی و هم بسیار تعجب آور می نمود. گفتم حداقل یک نفر را بفرستید این محل را بررسی کند، شاید جای مشکوکی باشد و اصلا مکان سکونت دزد، یا معامله اقلام سرقتی باشد. گفت اولاً برای بررسی ساختمانها دستور قضایی لازم است ثانیاً اگر آنجا تیراندازی شود چه کسی پاسخگوست؟ گفتم یعنی چه یعنی هیچ کاری نمی شود کرد؟ گفت اینها کارشان را بلدند، گوشی را پشت موتور روشن می کنند و همان پشت موتور قطعه هایش را باز می کنند یا اینکه می فروشند و از ایران خارج می کنند. از همین همه دست بستگی توأم با خونسردی پلیس دربرابر سرقت، آن هم سرقتی به این میزان وفور و شیوع که با توجه به قیمت بالای موبایل زندگی هزاران نفر را در روز به هم می ریزد هاج و واج مانده بودم. گفت باز خیلی میل داری برو پرینت لوکیشن را بگیر بیاور و شکایت کن تا لوکیشن را بفرستیم دست قاضی ولی معمولاً قاضی روی اینطور چیزها دستوری نمی دهد. اینکه پای قاضی را وسط کشید برای من خیلی عجیب بود. معنیش این بود که پلیس با دزدی مثل یک خصومت شخصی دارد برخورد می کند که برای ورود به آن به دستور قاضی نیاز دارد. نوعی خصوصی سازی جرم و فرافکنی عمیق و «مشکل خودته» نابودکننده ای در مکالمات احساس می شد. در ذهنم مرور می کردم که مثلاً وقتی دوستان وارد منزل یک توییتریست یا تلگرام نویس جزء می شوند و خودش را بازداشت و لپ تاپش را ضبط می کنند، دقیقاٌ دستور قاضی کجای پرونده است؟ اصلاً همه اینها به کنار، نقش دستگاه عریض و طویل ناجا برای تامین امنیت در اینجا چیست؟ بیشتر پاپی شدم و نهایتاً پیش یکی از سرهنگهای رده بالاتر آگاهی رفتم که باز همان حرفها را تحویلم داد. پرسیدم شما قصد ندارید دوربینهای منطقه را بررسی کنید؟ گفت اگر خیلی مایلید خودتان بروید و ببینید در آن اطراف دوربینی حادثه را ضبط نکرده، اگر کیفیتش خوب بود برای من بیاورید. اشاره کرد به تلنبار پرونده های جلویش و گفت از صبح تا حالا خیلی ها برایم عکس آورده اند! اصلاً فکر نمی کردم ناجا اینقدر خودش را از ماجرا عقب کشیده باشد که حتی کار بررسی دوربین را هم ملت خودشان پیگیری می کنند. در همین فکرها پیاده از خرمشهر تا قائم مقام را گز کردم و رسیدم به جایی که موبایلم را دزد زده بود. با چند تا از کسبه صحبت کردم و گفتند اینجا (خ قائم مقام) هر هفته از این اتفاقات می افتد و برو خداراشکر کن که تنت سلامت است و الاً یکبار یکی سارق را دنبال کرد و او قمه کشید و فقط شانس آورد زنده ماند و آن دیگری گوشی را سفت گرفت و دزد چنان طرف را پرت کرد که چند تا معلق زد و یکی دیگر در روز روشن رسما قمه اش را درآورد و صاحب گوشی دودستی گوشی را تقدیم کرد و از این طور داستانها. سرم سوت کشید. فقط در یک تکه خیابان که پر از دارات دولتی و بانک و بیمارستان است در روز روشن ماهی چند تا موبایل دزدی می شود و کلانتری هم یک خیابان آنطرفتر است و کیف قاپی و سرقت موتور و ماشین و خانه را هم که اضافه کنیم با چه حجم بزرگی از گرفتاری و بدبختی و رنجی مواجهیم که عادی و روزمره وانمود می شود! مسأله فقط این نیست که هیچ امیدی به برگشت موبایل دزدیده شده یا گرفتن دزد نیست (مگر اینکه شانسی دزدی به دام بیفتد و چند فقره ای را اعتراف کند)، مسأله این است که بود و نبود این دستگاه عریض و طویل دادگستری و ناجا و تأمین امنیت در برابر این حجم عظیم سرقت فرقی ندارد و اینرا همه ملت می دانند. این میزان از بی تفاوتی و بی اعتنایی پلیس به سرقت، این سؤال را دوباره پیش می کشد که وقتی میگوییم «امنیت داریم!» مرجع ضمیر دقیقاً کیست؟ این همه نهادهای نظامی و انتظامی با این حجم عظیم از بودجه و تسلیحات و سرباز دقیقاً از چه چیزی محافظت می کنند؟ در حالیکه نهادهای عمومی ما ابدا از قطع امید مردم از این نهادها، و گسترش بی اعتمادی در میان ملت و ناامنی از لحظه ای در خیابان راه رفتن ناراحت نیستند، پس دقیقاً مشغول چه کاری هستند...؟ 


Report Page