White crow - part 4

White crow - part 4

JNhouse

همون‌طور که تماس چشمی‌ بینشون قطع نمی‌شد، لب زیرینش رو گاز گرفت و این صحنه شکار چشم‌های تیزبین لیسا شد.

لیسا یکی از دست‌هاش رو بالا اورد و کنار پهلوی جنی گذاشت و دست دیگه‌اش رو، روی کمرش.

- کمرت رو صاف نگه دار!

جنی توی اون حالت لبخند کم‌رنگی زد و سری تکون داد‌.

دست‌های لیسا از کمر دختر تا لگنش، خزیدن. جنی با این حرکت لیسا، زانوهاش لرزیدن و حس کرد چیزی زیر دلش خالی شد. البته خودش رو دوباره سفت کرد تا موقع شنارفتن، نیفته روی لیسا.

ولی موفق نشد.

زانوهاش سست شدن و قبل از اینکه کامل روی لیسا بیفته، ارنج‌هاش رو روی زمین قرار داد و تکیه‌ی وزنش کرد.

دست‌های لیسا بالا اومدن و دور کمر جنی حلقه شدن تا دختر تعادلش رو حفظ کنه.

- حالت خوبه؟

لیسا زمزمه کرد و زمانی که نیم‌خیز شد، یکی از پاهاش بالا اومد و کاملاً اتفاقی؛ زانوش به باسنِ جنی برخورد و خب جنی؟ گی پنیک کرد.

جنی با مالیده‌شدن زانوی لیسا به باسنش، حس کرد برق گرفتتش، توی یه بشکه‌ی پر از یخ افتاده، از یه ساختمون بلند پرت شده پایین، تیر خورده.

یه لمس کاملاً سطحی و ساده، تپش‌های قلب دختر رو مثل یه بمب ساعتی به کار انداخته بود. و جنی قبل از اینکه منفجر بشه، بهتر بود که از روی لیسا هرچه زودتر بلند بشه؛ وگرنه همون‌جا به همه‌چیز لعنت می‌فرستاد و با نادیده‌گرفتن موانع، خیس و محکم لب‌های درشت و سرخ‌رنگ لیسا رو می‌بوسید.

پس سریع از روی لیسا بلند و دست پاچه، روی زانوهاش نشست.

- ببخشید نبودم، حواسم.

درست بعد از جمله بندی افتضاحش، ناخواسته دستش رو بالا آورد و اون رو محکم روی لب‌هاش کوبید و از بین لب‌هاش زمزمه کرد.

- چیزه.. یعنی منظورم این بود که ببخشید، حواسم نبود!!!

لیسا یک تای ابروش با شیرین‌بودن دختر روبه‌روش، بالا رفت و خنده‌ی ریزی به قیافه‌ی متعجب و بامزه‌ی گربه‌ی روبه‌روش کرد.

- مشکلی نیست.

از روی زمین بلند شد و ایستاد. دستش رو سمت جنی‌ای که هنوز پنیک کرده بود و چشم‌های بادومی و دوست‌داشتنیش درشت‌شده‌بودن، دراز کرد.

- بلند شو، خوشگله.

***

[ دو هفته بعد ]


- بیا برقصیم!

جنی گفت و با قیافه‌ای خندون، منتظر لیسا موند.

لیسا دست از آوردن وسایل برداشت و وقتی این زمزمه‌ی دختر رو شنید، اخم ریزی کرد.

- من... و تو؟ برقصیم؟

- اهوم. تو دیگه دوستم به حساب میای!

لیسا بی‌توجه به حرف جنی، مابقی وسایل رو که متعلق به اون دختر مدلینگ و سفر یک هفته‌ایِ تنهاییش بود؛ رو از ماشین بیرون آورد و سمت خونه برد.

بعد از اینکه وسایل رو داخل خونه گذاشت، کت مشکی رنگش رو بیرون آورد و اون رو هم گوشه‌ای انداخت.

کراواتش رو شل کرد و دو دکمه‌ی اول پیرهن سفیدرنگش رو باز کرد.

چشمش به اسپیکر بنفشرنگی که گوشهی میز بود، افتاد. چند قدم برداشت و با برداشتن اسپیکر از روی میز؛ استینهای لباسش رو همراه با بیرون اومدن از خونه، بالا زد و سمت دختری که روبه‌روی ساحل روی شن‌ها نشسته بود رفت.

اسپیکر رو روی صندلی‌ای که نزدیک جنی بود قرار داد‌ و موهای خودش رو از کش موش، بیرون آورد.

هوای هاوایی، واقعاً خیلی دلچسب بود.

با وصل‌کردن گوشی‌اش به اسپیکر، موزیک اسپانیایی موردعلاقه‌اش رو پلی کرد.

جنی بعد از شنیدن صدای موسیقی، دست از کشیدن خط‌های فرضی روی بهشتِ شنی‌سطح برداشت و گردنش رو به سمت عقب متمایل کرد.

با دیدن لیسا، لبخند لثه‌ای دوست داشتنیش رو به لیسا و همین‌طور هر چیزی که اونجا قرار داشت، هدیه داد. این‌قدری بزرگ و درخشان بود که، ثابت می‌کرد لبخند آدم‌ها زمانی که به فرد موردعلاقه‌شون نگاه می‌کنن، نور دارن.

البته، وجود جنی خودش نور بود. اون همون خورشید زیبایی بود که میلیون‌ها آدم ازش نور می‌گرفتن و اون خورشید رو الگوی خودشون قرار می‌دادن. جنی لایق پرستش و الگوبودن بود، اون فرشته بود. فرشته‌ای که بال‌های شکننده‌ای داشت و آرزو می‌کرد که بال‌هاش، هیچ‌وقت به دست کسی که دوستش داره؛ خرد نشه.

لیسا در جواب لبخند نورانی جنی؛ لب‌هاش که از ته دلش سرچشمه می‌گرفتن، کش اومدن.

دست‌هاش رو به هم گره زد و اون‌ها رو سپر سینه‌اش قرار داد و با تن صدای بلندی به لب اومد:

- بیا برقصیم، رئیس کوچولو.

Report Page