When he was 18
Lunia ficسهون با بیخیالی شونهای بالا انداخت و به این فکر شاید کسایی که ازش بدشون میاد خیلی بیشتر از اون پنجتا باشند. هیچ اهمیتی نداشت.
کارتی روی میز انداخت و بازی رو با بی دقتی شروع کرد.
"باید اعتراف کنم تو خیلی دوست و رفیق داری لوهانی"
"مگه تو نداری؟"
"خب تو یه دوره از دست دادمشون. فکر کنم بهت گفتم"
لوهان اخمی از سر تمرکز روی صورتش نشست و کارت مورد نظرش رو انتخاب کرد.
"بهم گفتی که رفتن ولی نگفتی برای چی!"
"ولش کن. اصلا مهم نیست"
لوهان اصلا از جواب سهون راضی نبود و باعث شد بخاطر این جواب مسخره اخمش غلیظتر بشه ولی جوری وانمود کرد که روی بازی تمرکز داره.
لوهان خیلی راحت دست اول رو برد و کارتهای باقی موندش رو روی میز پرت کرد و با صدای بلند میخندید.
"خودم خواستم که ببری. میخواستم روند بازی رو بفهمم!"
"اوه واقعا؟ حالا مثل یه پسر خوب برای پادشاهت تعریف کن که چرا دوستاتو از دست دادی"
سهون متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و لوهان با خباثت بهش خیره شد. اون قوانین بازی رو از اول توضیح داده بود و لازم نبود که دوباره تکرارشون کنه.
"بزار نوشیدنی بیارم"
رفتار عبوس سهون نشون میداد که قراره خاطرات مزخرفی رو یادآوری کنه. لوهان بابتش از همین الان هم متاسف بود ولی کنجکاویش در مورد اون پسر مرموز در حال سوراخ کردن مغزش بود. این واقعیت بود که موقع این بازی خیلی شجاع میشد چون فقط در این حالت باور میکرد یک کینگ واقعیه و همه موظف هستند جوابش رو بدند و کاری که میخواد رو انجام بدند.
سهون با دو تا قوطی آب جو برگشت و برای خودش رو یک نفس تا نصفه سر کشید، لوهان با دیدن درصد الکل آبجو ترجیح داد اون رو کنارش بزاره و نگاه منتظرش رو به سهون بدوزه.
"وقتی جوونتر بودم فشار زیادی رو تحمل میکردم. خانواده، مدرسه، موقعیت اجتماعیم حتی رفیقام به یکی از فشار هایی که تحمل میکردم تبدیل شده بودن. خانواده اوه به موفقیت و مدرک های خفن مشهوره قطعا کسایی هستن که برای لکه دار کردن این خانواده کارای مختلفی انجام بدن و خب من توی اون سن آسیب پذیر و زودباور بودم"
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت. اون باورش شده بود لوهان با همه فرق میکنه اون با چیزهای کوچیکی که بهش گفته بود، امتحانش کرده بود ولی این مسئله رو نمیشد به راحتی قبول کرد.
"یکی از دوستام برای خلاص شدن از این فشار، بهم وید پیشنهاد کرد. خب.. من... احساس خوبی داشتم... ولی خب مدتی.... بعد به خودم اومدم که وابستش شدم... من حتی برای نگه داشتن کسی که بهم مواد میرسوند تمام کسایی دورم بودنو دور انداختم.... طوری که نمیشد دوباره برگردوندشون... بجز یک نفر که اون هنوزم بهترین دوستمه.... ولی خب من فقط همونو دارم"
سهون از بالا گرفتن سرش و نگاه کردن به اون پسری که تا حالا هیچ خلاف سنگینی انجام نداده بود، میترسید. دوست نداشت حالا که داشت به اون پسر وابسته میشد به این زودی از دستش بده ولی از طرفی این خوب بود که قبل از وابستگی شدید از دستش بده. این براش راحتتر بود. ناخودآگاه خندهای کرد، به قول لوهان گلام درونش بیدار شده بود.
با بیخیالی سرش رو بالا گرفت تا واکنش لوهان رو ببینه ولی اون پسر در حال جمع کردن کارتها بود تا دست جدید رو شروع کنه. انتظار داشت لوهان متفاوت رفتار کنه ولی انتظار بی تفاوتی نداشت.
"نمیخوای چیزی بگی؟"
لوهان فکری کرد و لبهاش رو بخاطر تمرکز غنچه کرد. چهرش بخاطر چتریهای پریشونش، کیوتتر از قبل شده بود و این باعث میشد بیشتر از قبل سهون برای اون پسر ضعف کنه.
"خب دستای زیادی برای بازی کردن داریم!"
جهبوم با دهن نیمه باز به پسر رو به روش خیره شد، اون عاشق تنوع بود و جینیونگ یک مجموعه بی پایان از متنوع ترین چیزهای دنیا.
لبخندی زد و دست جدید با کارتی که لوهان انداخت، رسما شروع شد. جو بینشون سنگین بود. شاید چون لوهان برای شروع سوال خوبی رو انتخاب نکرده بود ولی تمام تلاشش این بود که این دست با بردنش این مسئله رو جبران کنه. مدت زیادی طول نکشید که صدای خوشحالی لوهان بخاطر برد دومش بالا رفت و سهون در مقابل با جوییدن پوست لبش به باخت مزخرفش فکر میکرد.
"چیشده پیرمرد! نکنه چشمات ضعیف شده نمیتونه کارتارو تشخیص بدی؟"
لوهان با شیطنت ادای پیرمردی که در تلاش بود عینک بزنه درآورد و باعث شد سهون با کلافگی بخنده و کارتهای باقی مونده توی دستش رو با حرص روی میز پرت کنه.
"الان بهت نشون میدم چرا این بازی رو در نبود بابام انجام میدادیم"
"بخاطر شرطبندی!"
سهون با تردید زمزمه کرد و وقتی ابروهای لوهان به نشانه مخالفت بالا پریدند، احساس کرد به آبجوی بیشتری برای آروم شدنش نیاز داره.
"به دستور پادشاه تو حق پوشیدن شلوارو نداری"
خندهی شیطانیای کرد و با چشمهاش به سهون اشاره کرد تا دستورش رو زودتر اجرا کنه.
سهون مات و مبهوت مونده بود. لوهان اصلا هیچ رحمی نداشت و با دو برد اولش در حال خاکستر کردنش بود. آب دهنش رو قورت داد.
"واقعا؟ باید انجام بدم.. نمیشه-"
"بهت حق انتخاب ندادم، بهت دستور دادم. زودباش من هنوز کلی دستور نداده دارم"
با حالت خاصی کارتهای روی میز رو جمع کرد و زیر چشمی به سهونی که غر میزد و به اتاق میرفت تا شلوارش رو دربیاره خیره شد. نمیتونست بگه که اون پسر بخاطر شرم و حیا این کار رو کرده.
"حق نداری لباس زیرتو عوض کنی"
"شرمنده پادشاه! شما فقط میتونید یه دستور بدید"
صدای بلند سهون باعث شد بزنه زیر خنده ولی به محض ورودش به پذیرایی خندش از بین رفت. عضلات رون پاش به قدری جذاب بود که لوهان نخواد روی چیز دیگهای تمرکز کنه. اون پاهای سفید و عضلهای داشت. داشت به این فکر میکرد حتما فتیش پا داره وگرنه این همه علاقه و جذابیت غیر قابل درک بود. لحظهای که رو به روش نشست، تونست لباس زیر مشکی رنگی رو که با سماجت به رونهای ورزیدش چسبیده بودند، ببینه. پسر سکسیش هر لحظه در حال ثابت کردن خودش بود.
"خوبه. ادامه میدیم"
با لبخندی که سعی در کنترلش داشت، زیر لب گفت و کارتها رو پخش کرد ولی سهون مثل یک نوجوون در سن بلوغ از باخت متوالی در حال سوختن بود.
"من بالاخره میبرم"
سهون با امیدواری و حس مبارزه طلبی زمزمه کرد و اولین برگ برندش رو روی میز پرت کرد. لوهان هیچ تمرکزی روی بازی نداشت، ناخودآگاه محو پاهای لخت و سفید سهون و البته ترکیب لباس زیر مشکیش با اون پوست درخشان میشد.
غرق دید زدن پایین تنه سهون بود، اصلا متوجه کارتهایی که روی میز پخش میکرد، نبود.
"یسسسس بالاخره من بردم"
سهون با خوشحالی فریادی زد و کارتهای توی دستش رو با حرص روی میز انداخت و لوهان سعی کرد در مقابل استرسش لبخند زورکیای بزنه.
"غیر از کوالا و گِلام چه اسمایی برام گذاشتی؟"
لوهان با شنیدن این سوال تقریبا روح از تنش جدا شد. اون حق نداشت حقههای خودش رو روی خودش اجرا کنه، این نامردی بود.
"هی! نمیتونی-"
"میخوای با دستور پادشاه مخالفت کنی؟"
لوهان آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. میدونست مخالفت یعنی قبول کردن یک دستور جدید بعلاوه دستور قبلی، سرش رو به معنای مخالفت تکون داد و بدون اینکه به سهون نگاه کنه، شروع کرد.
"خب شاید پیرمرد هم بهش اضافه شده باشه"
"این جواب کامل نیست. زودباش بگو"
کلافه دستی به صورتش کشید. اصلا فکرش رو نمیکرد زمانی میرسه که ببازه و دهنش توسط این پسر سکسی سرویس بشه.
"باشه باشه. سکسی بوی. این اسمیه که بهت نگفتم. خیالت راحت شد!؟"
سهون با ابروهای بالا رفته و نیشخند پهنی به اون پسر که سعی داشت گونههای قرمزش رو پنهان کنه، چشم دوخته بود. کاش لوهان همین الان ازش میخواست که ببوستش.
"اوه... اوکی"
با لبخندی که غیرقابل کنترل بود، کارتها رو از روی میز جمع کرد و دست جدیدی رو شروع کرد. این دست خیلی جدی بازی میکردند، سهون سوالات زیادی داشت که باید همه رو میپرسید و لوهان میخواست تلافی کنه ولی سهون باید اعتراف میکرد اون پسر هوش خوبی توی کنترل بازی داشت و میخواست به این بهانه باخت این دستش رو جبران کنه.
لوهان نگاه خریدارانهای به سهون کرد و زبونش رو روی لبهاش کشید، باید حسابی اذیتش میکرد. وقتی صدای زنگ در خونه بلند شد، هر دو سرشون به سمتش چرخید.
"اوه غذاهارو آوردن. میرم بگیرمشون"
سهون از جاش بلند شد تا شلوار بپوشه و غذاها رو تحویل بگیره ولی با صدای لوهان سر جاش خشک شد.
"به دستور پادشاه، با همین لباسا برو غذاهارو تحویل بگیر"
متعجب روی پاشنه پا چرخید و با نیشخند پهن لوهان مواجه شد. اون پسر داشت شوخی میکرد دیگه!
"شوخی میکنی؟"
"میخوای باهاش مخالفت کنی؟"
سهون با دهن باز نگاهی به سر و وضعش انداخت. بدون شلوار، لباس زیر مشکی و یک هودی طوسی رنگ که فقط عضو درشتش رو پوشش میداد که به معنای واقعی کلمه افتضاح بود.
وقتی برای بار دوم صدای زنگ خونه اومد، سهون فحشی زیر لب داد.
"بجنب پسر. الان پشیمون میشه میرهها. اون منتظرته"
لوهان مستانه خندید و سهون کلافه کیف پولش رو برداشت و به سمت در رفت و با یک مکث کوتاه بازش کرد.
"آقای اوه سفا-"
پسر جوون با دیدن وضعیت سهون چشمهاش درشت شد و سعی کرد زیاد به اون مرد خیره نشه چون بنظرش واقعا خجالت آور بود.
سهون وقتی متوجه معذب شدن پسر شد، سعی کرد سفارشات زیاد رو از دستش بگیره.
"متاسفم. چقدر شد؟"
پسر که سرش توی یقش پنهان شده بود رقمی رو زیر لب زمزمه کرد و سهون در سکوت کامل مبلغ رو پرداخت کرد، همه چیز داشت به خوبی تموم میشد البته اگر خجالت بیش از حد پیک و کلافگی سهون در نظر گرفته نمیشد اما لوهان قرار بود خیلی اذیتش کنه.
"بیب! کمک نمیخوای؟"
لوهان با لبخند مهربونی کنار سهون ایستاد و بوسهی سریعی روی گونش گذاشت که باعث شد پسر جوون از خجالت گونههاش رنگ بگیرند و به لکنت بیوفته.
"اوه... مت.. متاسفم... ممنون از خریدتون"
بدون اینکه متوجه باشه جملش هیچ مفهومی نداره، فقط گفت و سریع توی پیچ پلهها گم شد.
لوهان بستههای خرید رو وارد پذیرایی کرد و به محض بسته شدن در با صدای بلند زد زیر خنده. اون از اذیت کردن دیگران فوق العاده لذت میبرد.
سهون متعجب بود. باورش نمیشد زمانی فکر میکرد لوهان یک فرشتهی بدون باله در حالی که اون پسر گمشدهی لیلیث بود. تک خندهای از حیرت زد و بستههای غذایی که توی دستش بود کنار بقیه بستهها گذاشت.
"چرا اون کارو کردی؟"
"از زیر کلاهش زیر چشمی داشت قورتت میداد"
"خب.. منم اگر کسی با این وضع بیاد جلوی در بهش خیره میشم"
"نه انگار متوجه نشدی، اون پسر بهت جذب شده بود"
خب این حالت برای سهون عادی بود. چون خیلیها بخاطر ظاهرش جذبش میشدند ولی کاری رو که لوهان کرده بود، درک نمیکرد.
"هنوزم نفهمیدم دلیل اون کار چی بود"
"برای اینکه بفهمه توی خونه تنها نیستی، بیب"
لوهان با حالت خاصی کلمه آخر رو ادا کرد و سهون تازه داشت متوجه میشد که کیوت بوی دقیقا هدفش از این کار چی بوده.
لبهاش رو با زبون خیس کرد و یکی از بستهها رو باز کرد.
"بازی رو ادامه بدیم؟"
لوهان که در حال مبارزه با بال سوخاری مرغ بود، با لبخند سر تکون داد و اجازه داد سهون دست جدید رو تقسیم کنه.
"این بازی همون جرئت و حقیقت نیست؟"
لوهان سرش رو به چپ و راست تکون و لقمه بزرگ پیتزاش رو قورت داد.
"جرئت و حقیقت فقط میتونی از کسی که سر بطری قرار داره سوال بپرسی ولی این از هر کسی که دلت میخواد میپرسی و البته اگر دست جمعی باشه هیجانش خیلی بیشتره چون یه نفر رو هدف قرار میدی و بعد تخریبش میکنی و اینکه خودتو برای باخت جدید آماده کن"
خندهی بانمکی کرد و گاز بزرگی به همبرگر توی دستش زد. سهون مبهوت این بود که این بار چطور باخته در حالی که میخواست برنده بشه، تا حالا انقدر از خودش ناامید نشده بود. آهی کشید و سرش رو روی میز کوبید.
این بار مطمئن بود که لوهان بیخیالش نمیشه.
"پادشاه چی دستور میدن؟"
"پادشاه میخواد که هر وقت ناراحت بودی یا حس کردی فشار روته بهش پیام بدی یا زنگ بزنی. این خواهش نیست، تو طبق این دستور موظفی تا عمر داری ناراحتیتو با من به اشتراک بزاری"
سهون سرش رو از روی میز برداشت و به لوهان که خودش رو مشغول همبرگر بزرگش نشون میداد، خیره شد.
"چی؟"
"همین که شنیدی"
لوهان با بیخیالی شونه بالا انداخت و به چشمهای سهون خیره شد. با اینکه در مقابل اولین سوالی که از سهون پرسیده بود هیچ واکنشی نشون نداده بود ولی کاملا درگیرش بود. خانوادههای بزرگ و پولدار همیشه در معرض آسیبن حتی اگر کار به کسی نداشته باشند و لوهان نمیتونست تحمل کنه که هنوزم کسایی هستن که میخوان به سهون آسیب بزنند. اون در حال پیشرفت بود و این آسیب طبیعی بود.
"من دیگه اون پسر بچه ۱۸ ساله نیستم!"
"مگه من ازت پرسیدم چند سالته؟ ببینم تو میخوای مخالفت کنی؟"
با تردید پرسید و سهون سری به مخالفت تکون داد. اون فقط نمیخواست که بچه خطاب بشه.
"با اینکه پادشاه توضیحی برای کارش نداره ولی خب بهترین پادشاه با بقیه فرق میکنه. اون آسیب برای سهون ۱۸ ساله بود، تو هیچ ایدهای برای ناراحتی سهون ۳۰ ساله نداری. ازم نخواه که پیشرفت و موقعیتهای فوق العاده آیندتو لیست کنم"
سهون فقط بهش خیره بود. هیچ چیزی برای گفتن نداشت. چرا کاری میکرد طوری بهش وابسته بشه که دل کندن سخت باشه؟ اون وابستگی رو دوست نداشت، وابستگی مزخرفی که توی ۱۸ سالگی تجربه کرده بود به اندازهای براش سخت بود که نخواد به هیچ چیزی وابستگی داشته باشه، حتی اگر اون یک آدم باشه.
ولی خوشحال بود، حس خوبی بهش میداد، اون پسر سرشار از حس خوب بود و سهون نمیتونست انکارش کنه.
***
خب گایز پرتقالی من:)
فکر کنم خبر لیامو شنیده باشید. من یکی از اون قدیمیاشونم و خب حال درست و حسابی نداشتم فقط برای اینکه هفته قبل آپ نکردم گفتم زشته که این هفته هم نزارمش.
دوستتون دارم.
All the love.
And Game Not Over ♡
-Stylish-