WANTED
Alyona[لینک موزیک پیشنهادی: https://t.me/Musica1998/6 ]
نوشیدنیش رو سر کشید و دستش رو روی میز گذاشت تا تکیهگاه سرش باشه.
نگاهش رو داخل فضای پر از رنگ و سر و صدای کلاب چرخوند و روی شاتهای خالی جلوش متوقف شد.
با چشمهای خمار شده و گیج از مستی بیحدش دور تا دور محیط تاریک و روشن کلاب رو متر میکرد.
یکسال و چندماهی میشد که حق اظهار نظر دربارهی پروندههای حقوقی و دفاع از هیچ موکلی رو به خودش نمیداد چون لعنت! هنوز هم حس میکرد مقصر به ناحق مجازات شدن اون مرد بیگناه، بیعرضگی خودشه، نه دادستانی که در کمال بیوجدانی با وکیل شاکی تبانی کرده بود.
احساس بیمصرف بودن کمکم داشت سراسر وجودش رو میگرفت و وقتی بیشتر هم شد که به خودش اومد و دید درست مثل یک مرد سی و دو سالهی شکست خورده از زندگی مشترکی نافرجام، شبهای بیشماری رو داخل بار و کلابها میگذرونه.
نفسی کشید و تشکر زیرلب و نامفهومی نثار پیشخدمت کرد.
تمام این مدتی که از کارش کناره گرفته بود، شبیه کارآگاهها اخبار جدید رو با خودش بررسی میکرد. ذهن بیقرارش همچنان شکستناپذیر به تحلیل اطراف ادامه میداد و همون لحظه هم میتونست از روی دکمهی شل شده و دوخته نشدهی لباس پیشخدمت -که خم شده بود تا شات جدیدش رو با مایع داخل بطری جک دنیلز پر کنه- و سن کمش، بگه احتمالا با والدینش به مشکل خورده و مدتی میشه که به خونه نرفته.
سری تکون داد تا افکار غیرقابل کنترلش رو کمی مهار کنه.
صدای صحبت کردن زن و مرد جوانی که کنار ورودی ایستاده بودن تا راننده دنبالشون بیاد کاملا واضح به گوشش میرسید و ظاهرا موضوع صحبتهاشون قتلهای سریالی اخیر بود.
تا جایی که جونگکوک اخبار رو دنبال میکرد، قاتل هربار صحنهی جرمش رو با آتشسوزی از بین میبرد و بعد از اون، جسد مقتول رو که هیچ اثری از سوختگی نداشت و فقط کلمهی خاصی کف دست راستش خراشیده بود در صحنه میذاشت.
جونگکوک تابهحال اون کلمه رو ندیده بود و بهنظر میرسید لقب یا اسمی مربوط به قاتل باشه؛ "VANTE" !
درب ورودی سالنی که جونگکوک روی مبلهای چرم مشکیرنگش لم داده بود، باز و بسته شد و مردی با اندام کشیده که موهای مجعدش روی چشمهاش رو پوشونده بود وارد شد.
تهیونگ مدت زیادی رو برای زیر نظر گرفتن وکیل جوان طی کرده بود و زمانیکه متوجه شد جونگکوک شبها رو داخل چه مکانی میگذرونه تصمیم گرفت خودی نشون بده، شاید نظر مرد جوان تغییر کنه و حاضر بشه به شغلش برگرده تا اینبار برای تهیونگ کار کنه!
قدمی جلو رفت و با دو میز فاصله از جایی که جونگکوک نشسته بود، روی مبل جا گرفت.
با دست به پیشخدمت علامتی داد و لبخند محوی روی لبهاش نشوند.
- خوش اومدین! سفارشتون؟
تهیونگ نیمنگاهی به جونگکوک که حالا با کمی دقت نگاهش میکرد انداخت و زبونش رو به گوشهی لبش کشید.
- دوتا درتی مارتینی...
و با دست به میزی که جونگکوک پشت اون نشسته بود اشاره کرد.
- برای اون میز سرو بشه.
پیشخدمت سری تکون داد و فاصله گرفت.
به جونگکوک که خمار از مستی و کرختی بدنش، وزن تنهش رو به دستهی مبل تکیه داده بود خیره شد.
تهیونگ باید سریع میبود و بلند میشد تا سراغ وکیل جوان بره و معاملهش رو انجام بده.
در واقع قصد داشت برای اثبات بیگناهی خودش از جونگکوک کمک بگیره، بیگناهیای که چندوقتی بود به دست هیولای قاتلی که جایی اون بیرون پرسه میزد، برعکس نشون داده میشد.
کاملا به خاطر داشت؛ هنوز تولد دوازده سالگیش نرسیده بود که اون کشیش شیطانی دستور داد پسربچهی یازده ساله به آسایشگاه روانی فرستاده بشه فقط به اینخاطر که تعرضهای کشیش رو برای مربیهای یتیمخانهی کلیسا بازگو کرده بود.
پسربچه زمانی خودش رو پیدا کرد که درحال فرار از اتاق آتش گرفتهی کشیش پیر بود و سرفههای شدیدی میکرد. تهیونگ شب قبل از فرستاده شدنش به آسایشگاه روانی، به قصد سوزاندن مرد با شمع، بالای سر پیرمرد که خوابیده بود رفت اما پارافین آب شده، دستش رو سوزوند و شمع از بین انگشتهاش روی ملحفهی تخت افتاد و تمام اتاق کمتر از چند دقیقه غرق دود و شعلههای آتش شد.
تهیونگ مطمئن بود شخص دیگهای رو موقع خروجش از اتاق پشت ستون کنار در دیده که در اتاق رو باز میذاره تا آتشسوزی به تمام نقاط ساختمون سرایت کنه؛ با اینحال آتشسوزی باعث مرگ افراد حاضر در ساختمون شد و مدتی بعد در جلسات دادگاه، تهیونگ مسئول این فاجعه شناخته شد و سالهای زیادی رو درحالیکه بیگناه بود، با سختی سپری کرد.
وقتی خبر قتلهای جدید رو شنید، به دکهی روزنامهفروشی رفته بود و بین صفحات روزنامه کلمهی خراشیده شده کف دست مقتولین رو دیده بود؛ "VANTE" کلمهای بود که تهیونگ رو مطمئن میکرد این قاتل همون فردیه که وقتی از اتاق کشیش فرار میکرد، پشت ستون ایستاده بود چون این اسمی بود که با اون تهیونگ رو داخل یتیمخانه صدا میکردن و قاتل بهخوبی ازش خبر داشت.
حالا، بعد از چندسال، اون آدم دست به قتلهایی میزد که همون روش رو داشتن؛ به آتش کشیدن صحنهی جرم!
تهیونگ به خودش اومد و پلکهاش رو بههم فشرد.
بلند شد، کتش رو صاف کرد و بهسمت گوشهی سالن، جایی که جونگکوک نشسته بود راه افتاد.
جلوی میز رسید و دستش رو به لبهی اون تکیه داد.
- میتونم همراهیتون کنم، جناب؟
جونگکوک گوشهی لبی گاز گرفت و نگاهش رو از بین پلکهای گر گرفتهش به مرد خوشچهرهی مقابل دوخت.
نگاه گرمش رو از سر تا پای مرد روی بدنش چرخوند و زبونی داخل لپ گردوند.
- چرا که نه؛ شاید بتونی تمام امشب رو همراهیم کنی!
تهیونگ لبخند گرمی زد و راضی از پیشنهاد جونگکوک، روی مبل کنارش نشست و دستش رو پشت سر جونگکوک روی پشتی مبل گذاشت.
- بیطاقت بهنظر میرسی...
دستی جلو برد تا تار موی مزاحمی که روی چشم جونگکوک بود، کنار بزنه.
- تهیونگ صدام کن.
جملهش رو با رسیدن پیشخدمت تموم کرد و کمی عقب رفت.
- درتی مارتینی، مهمون من!
گیلاس رو به دست جونگکوک داد و منتظر موند تا بعد از مزه کردن نوشیدنی، خودش رو به تهیونگ معرفی کنه.
- جونگکوک صدام کن و... لعنت بهش! بیطاقتتر از چیزی هستم که فکرش رو بکنی!
گیلاس رو روی میز کوبید و سرش رو جلو برد تا لبهای داغش رو به لبهای مرطوب از کوکتل تهیونگ برسونه.
تهیونگ لحظهای تعجب کرد از حس سرخوشیای که توی سرش پیچید اما خودش رو جمع و جور کرد و گازی لب پایینی مرد گرفت و اون رو کمی به عقب روند.
- هی، هی! من شرط دارم؛ بگم؟
جونگکوک سرش رو به لالهی گوش تهیونگ رسوند، بین دو لبش اون رو مکید و جواب مرد رو توی همون حالت زمزمه کرد:
- بگو؛ هرچی هست قبوله.
تهیونگ نمیتونست منکر حس شیرینی باشه که از جذابیت مرد روبهروش به قلبش تزریق میشه اما باید کمی سریعتر پیش میرفت تا به نتیجه برسه.
- رمز تلفن همراهت رو بزن و بده به من.
جونگکوک بدون اینکه از مرد فاصله بگیره، دست داخل جیبش برد و تلفنش رو بیرون کشید.
با اثر انگشت بازش کرد و بهطرف تهیونگ گرفتش.
تهیونگ کمی فاصله گرفت و در حینی که به گیلاس نوشیدنی اشاره میکرد و حرف میزد، شمارهی تماس خودش رو با اسم "منتظر تماستم" ذخیره کرد.
- قبل از اینکه گرم بشه باید تمومش کرد. میرم اتاق بگیرم.
قبل از اینکه از جای خودش بلند بشه، کمرش اسیر دست جونگکوکی شد که گیلاس مارتینی رو بین انگشتهای آزاد دست دیگهش گرفته بود.
- طبقهی بالا، اتاق سوم. آمادهست...
و ساعتهای بعد با عطش و گرمای خواستنیای که هرلحظه بیشتر بین اون دو نفر حس میشد، سپری شد.
ساعت نزدیک به ده صبح بود که جونگکوک چشمهاش رو باز کرد.
درد شدیدی داخل سرش میپیچید و کمی تار میدید.
روی تخت نیمخیز شد و نگاهش به بدن برهنهش خورد.
تصاویر واضحی از شب گذشتهش به یاد نداشت و درد سر و گردنش کلافهش میکرد.
کمی گردنش رو بین انگشتهای گرمش فشرد و سر بلند کرد که چشمهاش به نوشتهی روی آینه افتاد.
"WANTED"
ملحفهی سفیدرنگ رو دور کمرش پیچید و باعجله از روی تخت بلند شد.
اخم عمیقی از درد سرش و تعجب میون ابروهاش جا خوش کرده بود.
کمی به کلمهای که بهنظر میاومد با رژلب روی آینه نوشته شده باشه خیره شد و بعد از چندبار زیرلب تکرار کردنش، شوکه قدمی به عقب برداشت.
- وَنته... همون کلمهست! وَنته...
کلمهای که قاتل کف دست افراد کشته شده میخراشید، جایی بین حروف نوشته شده روی آینه به چشم میخورد!
با شنیدن صدای پیام گوشیش، نگاه بهتزدهش رو داخل اتاق چرخوند و تلفنش رو کنار بالشت روی تخت پیدا کرد.
پیام از شمارهای که به اسم "منتظر تماستم" ذخیره شده بود، ارسال میشد.
"منتظر تماستم، گوک!"
با خوندن مدلی که شخص فرستنده اسمش رو گفته بود، جرقههایی از صحنههای محو پسری که شب قبل گوشهای جونگکوک رو با صدای آه و نالههاش پر کرده بود، داخل ذهنش زده شد؛ وقتیکه "گوک" صداش میزد و ازش چیزهای بیشتری میخواست!
سریع با همون شماره تماس گرفت و منتظر شنیدن اون صدای بم و گرم موند.
گوشهاش زیاد انتظار نکشیدن وقتی تهیونگ جواب تماس رو داد.
- تصمیم درستی گرفتی، گوک! بیا طبقهی پایین؛ باید صحبت کنیم.