Vkook

Vkook

Gray



داخل واگن نشسته بود و بدن خسته و کرختش رو به پشت تکیه داد.



بعد سخنرانی طولانی امروز و چه بسا روز های قبل و درد های تنش واقعا خسته و دلتنگ خانواده بود.


نفس عمیقی کشید و ورقی به روزنامه زد،تمام سرباز ها خوشحال بودن؛

به نظر میومد واقعا داره تموم میشه، جنگ رو میگم!



بالاخره کره و ژاپن تا حدودی به صلح رسیده بودن و فرمانده کیم میتونست با پیروزی ای بزرگ به کشورش برگرده.


پلاک گردنش رو بیرون کشید و نگاهی بهش انداخت،تا جایی که به یاد داشت معشوقش اون رو بوسیده تا هروقت دلتنگ بود لب‌هاشو روی اون بزاره.


بوسه ریز و سطحی زد،با کش اومدن لب هاش لبخند زد و سرش رو عقب داد.


ستوانی از انتها فریاد زد


+فرمانده همه این پیروزی بخاطر شماست، از زحماتتون متشکریم


و بعد صدای احترام های نظامی سرباز ها به گوش رسید.


تهیونگ در جواب سری تکون داد و گفت


+اگه ‌شماها نبودین قطعا نمیتونستیم هندلش کنیم، منم ازتون ممنونم و امشب با خانوادتون برای نوشیدنی زدن مهمونی بگیرید و از برنده شدنمون جشن بگیرید!


همگی تک تک خندیدن و تهیونگ با گفتن کلمه خانواده دوباره یاد جونگکوک افتاده بود،اون نگران کوچولو، که مطمئنا حالا انتظارش رو میکشید.


سیگاری روی لب هاش قرار داد و پک ارومی بهش زد، جونگکوک گفته بود نکشه مگه نه؟! اما حیف که لجباز بود.



ایستگاه قطار شهری واقعا شلوغ بود و همه مردم در انتظار فرزندان سربازشون بودن.


دست مادرش رو محکم فشار میداد و هرزگاهی توی ایستگاه قطار رژه میرفت، نفس های عمیقی میکشید و با نگرانی به راه دور قطار خیره میشد.


-مامان.. چرا نمیاد؟ خسته شدم


مادر پیر نگاهی به پسر جوانش که با زیبایی تمام اونجا قرار داشت و دل هرکسی رو میبرد خیره شد، عصاش رو به زمین فشار داد و اخمی کرد.


-همسرت میرسه عزیزم کمی صبر کن..


با صدای قطار سر ها به سمت قطار چرخید،جونگکوک دسته گل بابونه رو توی دستش فشرد و لب هاش رو گزیذ.


دقایقی اونجا منتظر موند و با ایستادن قطار میون اون شلوغی، تهیونگ همراه کوله پشتی‌ش قدم میزد و دنبال همسرش میگشت.


صدای دادی اون رو به وجد آورد و نفس عمیقی با اون هارمونی موردعلاقه کشید.


-کیم تهیونگ


تهیونگ، فرمانده جنگ خودش رو نزدیک همسرش برد، بازوهاش رو کنار داد تا جونگکوک بین اون ها قرار بگیره و طولی نکشید تا جسم کوچیک و گرمش بین اون بازوها پنهون بشه.


-فرمانده من؟ دیر اومدی.. دلم برات تنگ شده بود و اگه نمیرسیدی خودمو جلوی قطار مینداختم


+تهیونگ خندید و بدنش رو به خودش فشرد و بوسه ای به پیشونیش زد، نگاهی به گل های بابونه انداخت و دوباره صورت جونگکوک رو برانداز کرد


+تمام مدت بهت فکر میکردم، حالا که با پیروز شدن برگشتم و تورو دارم،هیچی نمیخوام


و لبخندی زد که زخم گوشه لبش رو مشخص میکرد، جونگکوک با نگران دستش رو روی اون کشید و لب هاش رو گزید، ضربه ای به بازوی تهیونگ زد و گوشه لبش رو بوسید.


و این تهیونگ بود که شوک زده از بوسه ریز میون جمعیت نگاهش میکرد و مادرجانی که به اون دو پسر می‌خندید.



نظراتتون رو بگین و ایگنور نکنین🫶

Report Page