Vitamin
Moonchild 𓏬 𓏲 ִֶָ #Kookmin 𖥨↳ ּ ִ ۫ @𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏_𝑨𝒓𝒆𝒂 ִֶָ ⩇⩇ ִֶָ ִ_ فردا پارتیه.
جیمین باذوق از کلوزت روم بیرون اومد و روی تخت پرید. نامجون بیتوجه به دو پسر افسرده سمت آشپزخونه رفت و سیب برداشت.
_ یعنی فردا آخرین مهلتمون هست.
یونگی گفت و کنار جیمین، روی تخت دراز کشید.
_ چرا آخرین؟
نامجون درحالی که به سمت دو پسر حرکت میکرد، پرسید.
پسر کوچکتر زیر پتو رفت و از همون زیر جواب داد:
_ جئون یک هفته است که خودش رو رسما قایم کرده و تهیونگ غیب شده.
_ و شما این دوتا رو میخواید چیکار؟
یونگی بالشتی رو برداشت و سمت نامجون پرت کرد.
_ من یک هفته است که دارم با یه قلب زخمی جون میدم بعد تو...
بالشت رو از زیر سر جیمین کشید و دوباره سمت پسر پرتاب کرد.
_ به من میگی میخوای چیکار؟
_ یااااا... هیونگ خوابیده بودم!
همین یک جمله کافی بود تا پسر بزرگتر کفری بشه و لگدی هم نصیب جیمین بکنه.
_ تو خفه شو که هرچی میکشم از دست خودته!
پسر سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و داد زد:
_ تقصیر من چیههه؟
_ اگه تو نمیگفتی دوست پسر منی...
جیمین بالاخره کلافه شد و به طور کامل از زیر پتو بیرون اومد.
_ هیونگ باور کن من دیگه خسته شدم! چرا نمی خوای بفهمی که عاشق و معشوق بودن اون دوتا هیچ ربطی به دروغ صورتی من نداره؟
نامجون خسته از بحثهای تکراری اون دوتا به سمت در خروجی حرکت کرد و بلند داد زد:
_ تا فردا پسرا...
و از خونه خارج شد.
_ چیزی به اسم اعصاب برای آدم نمیذارن.
***
_ نامجوناا...
پسر دستی برای دوستش تکون داد و سمت میزشون حرکت کرد.
_ دونگسو؟ میز بهتری پیدا نکردی؟
پسر تنهای به نامجون زد و جواب داد:
_ تو نکنه پول پیدا کردی؟
_ ضد حال.
نوشیدنی سفارش داد و به صحنه خیره شد.
همه نوع آدمی روی صحنه در حال شادی و خوشحالی بودند. با بیتوجهی به مردم خیره شد. هیچ استعدادی در رقص و نداشت و ترجیح میداد تنها نظارهگر خوشحالی مردم باشه.
_ یااا پسر... اونو نگاه.
دونگسو توجه نامجون رو به خودش جلب کرد.
_ چیشده؟
_ چه قدر حرفهای میرقصه.
نامجون که متوجه حرفهای دوستش نمیشد، مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به پسر خوشهیکل و جذابی رسید.
پسر موبلند به قدری زیبا با آهنگ هماهنگ شده بود که همه نگاهها رو به خودش جذب کرده بود.
_ این پسر محشره.
واقعا بود. دونگسو اگه یکبار توی عمرش حرف درست زده باشه، اون این یکی بود.
با گذشت چند دقیقه آهنگ تموم شد، پسر باتعظیم کوتاهی از روی صحنه پایین اومد و صدای جیغ و دستها بلند شدن و همه سمت پسر هجوم بردن.
_ خوب چیزی بود، مگه نه؟
دونگسو گفت و سمت دوستش چرخید.
_ لقمه بزرگیه ولی.
نامجون پسر مرموز و جذاب رو زیر نظر گرفت و کمی از نوشیدنیش رو بالا کشید.
****
_ باشه هیونگ. باشه فهمیدم.
هوسوک سرش رو به دیوار پشتیش تکیه داد و و گفت:
_ فقط یک شب خواستم خوش بگذرونم و تو داری گند میزنی به خوشگذرونیم هیونگ.
خسته شده بود از شنیدن حرفهای تکراری و باید و نبایدهایی که شده بود بخشی از زندگیش.
نامجون با بیرون اومدن از سرویس، ناخواسته صدایی شنید.
_ تا یک ساعت دیگه خونم... فهمیدم... زیاده روی نمیکنم و کار اشتباهی انجام نمیدم. خوب شد؟ الان میتونم برم؟
خودش بود؛ همون پسر زیبای روی صحنه.
لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست و تصمیم گرفت به سمتش بره.
_ نکنه خانواده منتظرن؟
با کنایه گفت و نزدیکش شد. پسر موبلوند که دیگه تحمل این یک مورد رو نداشت، خواست تنها با تنهای از کنار پسر رد بشه که دستش بین انگشتهای نامجون اسیر شد.
_ کجا پرنس؟ حتی سیندرلا هم تا دوازده مهلت داشت.
هوسوک از یقه پسر گرفت و سمت خودش کشید.
_ ببین با من در نیافت! جدی میگم؛ من الان نه حوصله دارم و نه اعصاب.
این پسر رفته رفته برای نامجون سرگرمکنندهتر میشد و مشتاقش میکرد برای شناخت بیشتر.
_ هیهی... قصد من فقط خوشگذرونیه! نظرت چیه امشب همراهیت کنم؟
_ که سرانجاممون به تخت ختم بشه؟
حتی فکرش هم عقل از سر نامجون میبرد.
_ اگه بخوای پرنس وگرنه من خودم رو لایق چنین لطفی نمیبینم.
بازی با کلمات! نامجون از شیوه خوبی برای دلبری استفاده میکرد و هوسوک مشکلی با این قضیه نداشت.
_ خیلی خب. بیا امشبمون رو باهم بگذرونیم.
پسر موبلند گفت و یقه همراه امشبش رو رها کرد. نامجون سری از روی رضایت تکون داد و دستش رو دور کمر پسر انداخت.
_ باعث افتخاره!
***
_ بیخیال گوکی... انقدر نگرانش نباش.
تهیونگ از پشت پسر عمهاش رو بغل کرد و زیر گوشش لب زد.
_ بازم قراره برای خودش دردسر بسازه. چرا این بچه بزرگ نمیشه؟
_ چون نمیزاری بزرگ شه گوک.
جونگکوک برگشت و رو به روی تهیونگ قرار گرفت.
_ میدونی که مادر چقدر اذیتش میکنه. اون مثل من نیست، نمیتونه حرف زور رو قبول کنه و برای همین...
_ دائما سعی میکنی خرابکاریهاش رو از عمه قایم کنی؟
لبخندی زد و دستش رو گوشه صورت جونگکوک گذاشت.
_ بیب این انتخاب خودشه، بزار نتیجه انتخابهاش رو ببینه. اگه دوست داشته باشه ادامه میده و اگه نتونه تحمل کنه پا پس میکشه.
پسر کوچکتر روی تخت نشست و تهیونگ رو کنارش نشوند.
_ و اگه زیر انتخابهاش له بشه چی؟
پسر بزرگتر صورت پسر عمهاش رو بین دستهاش گرفت و گفت:
_ هیونگش هیچ وقت نمیزاره به دونگسنگ کیوتش آسیبی وارد بشه، مگه نه؟
_ تو نبودی من چیکار میکردم تهته؟
تهیونگ رو به آغوش کشید.
_ فعلا موضوع مهمتری داریم گوک.
جونگکوک از پسر فاصله گرفت و گفت:
_ چی؟
_ پارتی! جیمین قراره بیاد.
_ مشکل فردا رو بزار برای فردا ته! برای امروز هوسوک برام کافیه.
تهیونگ روی تخت دراز کشید و بعد خمیازه عمیقی، گفت:
_ نترس. چیزیش نمیشه...
***
_ سوک چیزیت نشد؟
نامجون سمت پسر موبلند دوید و سرش رو بالا گرفت.
_ خوبم؛ خوبم.
هوسوک گفت و سعی کرد از جاش بلند بشه.
پسر بزرگتر باعصبانیت به سمت سه مرد غریبه رفت و با لحن آشکار غرید:
_ دقیقا با چه جرئتی؟
و اولین مشتش رو روی صورت یکی از غریبههای روبهروش کوبید.
مرد که توقع این مشت محکم را نداشت، روی زمین پخش شد و دو همراه دیگهاش به سمت نامجون حمله ور شدن.
هر چقدر که نامجون سعی میکرد مشت بزنه و از خودش دفاع کنه، زورش به دو مرد درشت رو به روش نمیرسید. با هر مشتی که میخورد مشتی دریافت میکرد و این باعث شده بود توانی توی بدنش باقی نمونه.
هوسوک سعی کرد زورش رو جمع کنه و به نامجون کمک کنه. اون قدری به زد و خورد ادامه دادن که بالاخره هر دو طرف خسته شدن.
_ بسه... بسه دیگه جون ندارم.
مردی با ریشهای بلند و تتوهای زیاد گفت و روی زانوهاش خم شد.
نامجون دستش رو بالا آورد و بین نفس زدنهاش جواب داد:
_ نشنیدم... آه... نشنیدم عذرخواهیت رو.
با نشستن هوسوک روی زمین نامجون بخشی از شلوارش رو گرفت
_ نام... ولش کن... ول کن دیگه.
اما پسر بزرگتر قصد نداشت بیخیال بشه و دوباره رو به سه مرد گفت:
_ نشنیدم!
درسته نتونسته بود حریف همهشون بشه اما حداقل کاری که کرد نفسی برای قلدرهای رو به روش باقی نمونه.
_ بب...ببخشید.
_ بابته؟
مرد تف خونیش رو به گوشهای پرت کرد و جواب داد:
_ بهت گفتیم قناری زرد.
_ حالا میتونید برید.
و بالاخره خود نامجون هم پخش زمین شد.
_ چرا انقدر طولش دادی آخه؟
هوسوک گفت و کنار نامجون دراز کشید.
_ کی چون بهش گفتن قناری زرد، یه مشت میزنه دهن مردم
پسر خندید و با خندیدنش گوشه لبش تیر کشید.
_ مرسی.
_ بابت؟
پسر مو بلند چرخید و به چشمهای تیز نامجون زل زد.
_ بابت همراهیت.
_ باعث افتخار بود پرنس.