Unknown #1

Unknown #1

Blue sign


در رو با عصبانیت باز کرد و بعد از ورودش به اتاق محکم بستش، عصبانیت و ناراحتی به مغزش فشار آورده بود و حالا اصلا نمیتونست منطقی فکر کنه


برای آخرین بار نفس عمیقی کشید و سمت پنجره اتاق رفت، پرده هارو کشیده بود تا مردم چشمشون بهش نخوره، پرده رو گرفت کمی کنار کشیدش، در حد اینکه با یک چشم به جمعیت نگاه کنه


تمامی مردم منتظر بودن تا وارث بعدی رو ببینن و با پادشاه جدیدشون رو در رو بشن، اما جیک حتی نمیتونست آرامشش رو حفظ کنه و با اون مردم رو در رو شه و حرفی بزنه


نفس عمیق دیگه ای کشید و با ضربه در به خودش اومد و حالا جز عصبانیت و ناراحتی، استرس هم داشت بهش فشار میاورد


از کنار پنجره کنار اومد و همین حین به زبون اومد


- بیا داخل


در باز شد و شخص به داخل اومد و نیمه خم شد


+ جمعیت منتظر شما هستن


جیک آهی کشید و سرش رو تکون داد و با صدای آرومی لب زد


- میام


بعد از اینکه شخص بیرون رفت دستش رو لای موهاش برد و به خودش داخل آینه خیره شد


کاملا حاضر بود اما خودش هیچ آمادگی ای برای سخنرانی نداشت


ریسکش رو پذیرفت و به سرعت از اتاق بیرون زد تا به سمت سالن بره


پله هارو پایین اومد و به سمت سالن بزرگ رفت و بعد در رو باز کرد و با جمعیت زیادی از مردم رو به رو شد، وقت استرس داشتن رو نداشت و باید سریع مراسم رو‌ تموم میکرد


به سمت سکو رفت و پشتش قرار گرفت و همین حین صداش رو صاف کرد، لبخندی زد و تمام سعیش رو در پنهان کردن استرسش کرد


- سلام به همگی


به محض اینکه اولین جمله از لب هاش خارج شد جمعیت فریاد زدن و ازش استقبال کردن و خب این کمی دلگرمش کرد


- من کنار پدربزرگ بزرگ شدم، کنار پادشاهی که همه قبولش دارید و تمام وقتم رو با اون عزیز میگذروندم و اگرچه که الان در کنارمون نیستن و کاملا درکتون میکنم که بابت این نگران باشید، اما من..


نفسی گرفت و لبخندش بزرگتر شد


- من شیم جه‌یون از حالا به بعد قراره کنارتون باشم، من .. تمام سعیم رو میکنم تا به درستی از انجام وظیفه هام بربیام و بهتون قول میدم که کاملا براتون مثل و پدربزرگ باشم، چرا که شما..


صدای گلوله باعث قطع شدن حرفش شد و با برخورد گلوله به بازوی سمت راستش هیسی کشید و چهرش از درد جمع شد


صدای جمعیت بالا گرفت و بادیگاردی سمت جیک حرکت کرد و دسته ای از بادیگارد ها سمت جمعیت حرکت کردن تا فردی که گلوله رو شلیک کرد رو پیدا کنند


بادیگارد جیک رو به سرعت به داخل عمارت برد و بعد از بالا رفتن پله ها به سمت اتاقش حرکت کردن و به محص ورود به سمت تخت حرکت کرده و روی تخت نشوندش و رو زانوهاش نشست


+ خوبید؟


- احمق منو تو همسنیم


خطاب به سونگهون گفت و دستش رو بیشتر رو بازوش فشرد


+ مثل اینکه باز نفوذی داشتیم، رفتن که پیداش کنن.. میدونستم امروز قرار نیست خوب پیش بره


آهی کشید و روی پاهاش ایستاد


سمت پنجره رفت تا وضعیت رو بررسی کنه


+ به نیشیمورا گفتم به پزشک خبر بده اما احتمال میدم دیرتر برسه پس تا اونموقع باید تحمل کنید


از کنار پنجره کنار اومد و سمت جیک حرکت کرد، دستاش رو سمت بازوی جیک برده و با کنار زدن دستش فقط از وضعیت خونریزی مطلع شد


+ درش بیارید


به کت اشاره کرد و جیک سریع از تنش در آورد و همین حین در ضربه خورد و باز شد


نیکی به همراه پزشک شخصی وارد شدند و پزشک به محض ورود سمت جیک حرکت کرد


- وضعیت چطوره؟


نیکی به جیک اشاره کرد و نگاهش رو جیک داد


+ تعریفی نداره، پیداش کردید؟


نیکی سرش رو حین چرخوندن تکون داد و پزشک که حالا مشغول به کار بود به حرف اومد


- وضعیتش خوبه، و گلوله زیاد عمیق نرفته


سونگهون و نیکی سر تکون دادن و بیسیم به صدا در اومد


«نفوذی رو پیدا کردیم، لطفا هرچه سریعتر بیاید»



با سونگهون ارتباط چشمی ای برقرار کرد و سرش رو تکون داد


- معالجه تموم شد


سونگهون هومی گفت و پزشک بلافاصله سمت در رفت و با باز کردنش از اتاق خارج شد


به سمت در خروجی اتاق حرکت کرد تا به طبقه پایین بره، به زیرزمین که رسید سمت سلولی رفت و به محض رسیدن به سلول در آهنی روبه روش رو باز کرد و وارد سلول شد


چند نیرو اطراف دیوار ایستاده و پسری در مرکز قرار داشت


پسر درحالی که رو زانوهاش نشسته بود و دستاش به پشتش و چشماش با چشم بند سیاهی بسته شده بود به محض فهمیدن اینکه افراد جدیدی وارد سلول شدن سرش رو به سمت صدا بالا آورد


نیکی اسلحش رو بالا آورد و با جدیت تمام به پسر خیره شد


- از کجا اومدی؟


شلیک کرد و گلوله ای به زمین برخورد کرد، پسر کمی حرکت کرد و گوله ی دیگه ای به زمین برخورد کرد


- جواب بده


پسر سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت، سرش رو پایین انداخت و آب دهنش رو قورت داد


- باشه پس..


اسلحش رو بالا آورد و روی پیشونیش گذاشت


- فکر نکنم راه دیگه ای مونده باشه


پسر همچنان سکوت کرده بود و بعد از شنیدن حرفی که زده شد و اسلحه ای که درست روی پیشونیش بود منتظر موند تا گلوله ای به مغزش برخورد کنه


در سلول برای بار دیگه باز شد و اینبار جیک وارد سلول شد


- تمومش کن


سمت نیکی حرکت کرد و اسلحش رو از دستش بیرون کشید و زمین انداختش


- برید بیرون


نیکی بین ابروهاش چین خورد و باقی افراد فقط سکوت کرده بودن


- همین الان


با صدای بلندی گفت و نیکی به افرادش اشاره کرد که بیرون برن و بعد از خالی شدن سلول سرش رو به جیک نزدیک کرد و زمزمه کرد


- مراقب باش، که داری چیکار میکنی..


عقب رفت و بعد نیم نگاهی به پسر روی زمین کرد و سمت خروجی سلول رفت


بعد از بیرون رفتن نیکی از سلول، نگاهش رو از در گرفت و به پسر روی زمین نگاه کرد


ثانیه ی بعد اسلحه رو بالا برد و با سرعت زیادی سمت صورت پسر آوردش و ضربه ی محکمی به صورتش زد

Report Page