Trauma Needs a Witness
Abuse is bad enough. But when it goes unrecognized, things get worse.✳️ در حین کار با یکی از مراجعانم به نام پاول، پس از گذشت چند هفته از شروع رواندرمانی متوجه شدم که او اگرچه در زندگی فعلی خود، در ازدواج، روابط دوستانه، شغل و مسائل روزمره، از ثبات و احساس تعلق کافی برخوردار است، اما آرامش، و یا بهتر بگویم کرختی او در هنگام صحبت از گذشته، این احساس را به من منتقل میکرد که مسائل گفته شده، متعلق به او و تاریخچهٔ زندگی او نیستند. این موضوع تناسب زیادی با علاقهٔ او به این جملات آغازین یک شعر داشت که: "من هیچ پدر و مادری ندارم/ من خورشید و ماه را به پدری و مادری خود انتخاب کرده ام".
این تداعی ها، تعجب یا سرزنشی را نسبت به پاول در من برانگیخته نمیکرد، چرا که پدر و مادری که او با بیتفاوتی توصیف میکرد، بسیار دور از دسترس عاطفی و حتی برای لحظاتی بی رحم بودند. آنها در فاصله روانی، شبیه به ماه و خورشید، اما در گرما، نور و قابل پیش بینی بودن، کاملا متفاوت با خورشید و ماه بودند.
اگرچه نحوه روایت پاول از این گذشته، مانند کسی بود که خود را بیتفاوت و عبور کرده از تمام آن ترسها نشان میداد، اما هنگامی که با جزئی ترین نشانه های خشم در چهرهٔ همسر خود مواجه میشد، وحشتی شدید، و یا حتی با شنیدن مشاجره ای در خیابان، انجماد و تنش عجیبی را تجربه میکرد. به نظر میرسید اشباحی که به شدت سعی در محبوس کردن آنها در گذشته داشت، وجودش را تسخیر میکردند.
سوالی که به عنوان درمانگر او از خود میپرسیدم این بود که چطور میتوانم به او در برگرداندن کامل این اشباح به گذشته، و رها شدن از آنها در زندگی امروزش کمک کنم. و جوابی که به آن رسیدم این بود که او بیش از هر چیز، نیاز به شاهدی بر ضربه های روانی گذشته اش دارد. در همان دورانی که جلسات ما در جریان بود، خبرهای فراوانی درباره ی مشاهدهٔ عمومی فجایع اجتماعی، کشته شدن آفریقایی-امریکایی تبارهای غیرمسلح توسط پلیس، و تاثیر خشم و وحشت ایجاد شده در جامعه پس از مشاهده این صحنه ها، در رسانهها منتشر میشد.
این اتفاقات من را برای وارد کردن موضوع "شاهد بودن" بر یک فاجعه، به کار درمانی مصمم تر کرد؛ و همچنین به گفتگو با او دربارهٔ اینکه، اگر در آن زمان کسی در کنار او حضور داشت که تمام اتفاقات را تماشا میکرد، با همدلی به او اطمینان میداد که برای تمامی رفتارهای والدین مقصر نیست، و نیاز او را به عشق و نزدیکی والدین معتبر میدانست، آیا با همهٔ اندوه، باز هم نیازی به شکنجهٔ هر روزه خود با ترس های بی پایان باقی می ماند؟
پاول در زندگی کودکی خود، به ندرت حضور چنین شاهدی را تجربه کرده بود. و من فکر میکردم که میتوانم به او در یافتن آنها، و یا قرار گرفتن در جایگاه یک شاهد کمک کنم. در همین دوران بود که او سیلی محکمی را از پدر، در ۱۱ سالگی، به خاطر جا گذاشتن وسیله ای در رستوران، به یاد آورد و رهگذری که پس از مشاهده این صحنه پدر را سرزنش کرده بود، و تنبیهات فیزیکی مادر با چوب لباسی ها، که تنها برادر کوچکتر پاول شاهد آنها بود.
آنچه باعث حیرت پاول میشد آن بود که از میان تمامی رفتارهای تحقیرآمیز پدر و بدرفتاری های مادر، یادآوری خاطرات و احساساتی برای او آسان تر به نظر میرسید که 'شاهدی' در کنار او، آن لحظات را دیده یا روایت کرده بود.
این همان چیزی بود که من را به همراهی با او برای نزدیک شدن به دنیای یک کودک ترسیده، قرار گرفتن در جایگاه یک شاهد، و دعوت از او برای شکستن سکوت آن کودک و روایت ضربه های وارد شده به او، تشویق میکرد.
روایت کردنی که پدر و مادر تنبیه گر او را از شکل اشباحی سرگردان در تمام لحظات امروز و آینده، تبدیل به ساکنان گذشته میکرد؛ گذشته ای، که با همهٔ درد و ناکامی ها، در حال بازنویسی در قالب داستانی قابل گفتگو، لمس کردن و به اشتراک گذاشتن با دیگری بود.
✳️ آلیسن کارپر
✳️ نیویورکتایمز
https://opinionator.blogs.nytimes.com/2015/09/15/trauma-needs-a-witness/