The piliot is missing

The piliot is missing

Lark

Part 29

بیول دست‌های خواهر کوچولوش رو محکم گرفته بود و با سر انگشت گونه‌ی نرم و لطیفش رو نوازش می‌کرد. اینکه یه موجود کوچولوی دوست داشتنی به خانواده‌شون اضافه شده بود باعث خوشحالیش بود. لبخندی زد و نگاهش به تهیونگ افتاد. با صدای آرومی لب زد:

- ددی! ددی تهیونگ!

تهیونگ نگاه خسته‌ش رو به پسر کوچولوش انداخت و لبخند محوی روی لب‌هاش نشست. لب‌های خشک شده‌ش رو کمی از هم فاصله داد و گفت:

+ جانم پسرم؟!

- خوبی؟

+ آره نفسم!

بیول به خواهرش اشاره کرد و دوباره گفت:

- ببین! ببین چقدر خوشگله. شبیه توئه ددی!

+ واقعا؟!

- آره عشق دلم! دخترمون شبیه توئه!

صدای جونگکوک باعث شد تهیونگ نگاهش رو به سمت دیگه بندازه. با دیدن جونگکوک چشمه‌ی اشکش جوشید و چونه‌ش از بغض لرزید.

+ جونگکوکا!

جونگکوک خرید‌های دستش رو روی میز گذاشت و با عشق به سمت همسرش رفت. کنارش روی صندلی نشست و بدن ظریف و دردمندش رو به آغوش کشید و با یک نفس عطر تنش رو به ریه‌هاش دعوت کرد.

- جان دلم!

تهیونگ دست‌هاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و اشک‌هاش با دلتنگی از روی گونه‌هاش سُر خوردن.

+ خیلی خوبه که اینجایی! فکر کردم دیگه نمی‌بینمت!

- هیش! آروم باش عشقم.

+ میشه دخترمونو بیاری؟ دلم می‌خواد بغلش کنم!

جونگکوک بوسه‌ای روی پیشونی همسرش نشوند و ازش جدا شد. وقتی کنار بیول رسید، بدون توجه به پسرش دست دخترش رو از دست بیول جدا کرد و به سمت تهیونگ برگشت.

- بفرما عشقم اینم دختر نازمون!

تهیونگ با دیدن اون کوچولو لبخندی زد و دست‌های تپلش رو بوسه بارون کرد.

+ خیلی نازه کوک!

- اوهوم درست مثل خودت!

+ دوستش داری؟!

به یکباره ابروهای جونگکوک بهم گره خورد و با ناراحتی ظاهری گفت:

- این چه حرفیه؟! چرا نباید دوستش داشته باشم؟!

+ خب... معذرت می‌خوام!

- ددی!

صدای بیول اونقدر آروم و ضعیف بود که بین صدای پدراش که با خوشحالی درحال حرف زدن بود گم شده بود.

بدون هیچ حرفی، بغضش رو فرو خورد و روی صندلی نشست. سرش رو پایین انداخته بود و با استرس پاهاش رو به زمین نمی‌رسید رو تکون داد.

هنوز چند روز بیشتر از به دنیا اومدن اون کوچولو نمی‌گذشت اما قلب کوچیکش پر از غم و ناراحتی بود.

احساس می‌کرد از وقتی خواهرش به دنیا اومده تنها‌تر شده. همه توجه‌ها و نگرانی‌ها فقط برای اون بود. از روی صندلی پایین اومد و در آروم‌ترین حالت ممکن، از اتاق بیرون رفت و قبل از اینکه در رو ببنده نگاهی به پشت سرش انداخت. حتی رفتنش رو هم متوجه نشده بودن.

روی یکی از صندلی‌های سالن انتظار نشسته بود و آروم و بی سر و صدا اشک می‌ریخت.

- دیگه منو دوست ندارن!

- چیزی شده؟!

سرش رو بلند کرد و با چهره‌ی آشنایی مواجه شد. ترسیده تکونی خورد و وقتی خواست جونگکوک رو صدا بزنه؛ دستی جلوی دهانش قرار گرفت.

- هیش! من اومدم کمکت کنم!

بیول نگاه لرزونش رو به مرد روبه روش انداخت و سکوت کرد.

یونگ‌سو دستش رو از جلوی دهان بیول برداشت و کنارش نشست.

- دوست داری با هم بریم بیرون؟! بریم یه چیزی یخوریم مثلا... بستنی چطوره؟!

بیول که از خانواده‌ش ناراحت بود، بدون اینکه بخواد ف

کری بکنه، با سر تایید کرد.

- اوهوم بریم!


ادامه دارد...


سلام رفقا امیدارم حالتون خوب باشه.

بیشتر از این نتونستم ادامه بدم چون وقتی می‌بینم نسبت به فیکشن‌ها و ایو‌ها و کلا فعالیت‌های چنل انقدر بی توجه هستید انرژیم تحلیل میره‌

وضعیت روحی و روانی هیچکس خوب نیست اما ما همچنان داریم ادامه میدیم اون هم به خاطر شما.

اما متاسفانه تا فیکشن‌ها رمزی نشه هیچکس به روی مبارکش نمیاره و گپ نظرات مثل یه خونه‌ی متروکه سوت و کوره.

لطفا برای نویسنده‌ها و ادمین‌ها ارزش قائل بشید❤


By: @VKookMin_Eternity

Report Page