The Spark Outside, The Fire Within
Arshiaمیوز چیه؟ یه یاد که باعث الهام؟ یه آدم واقعی که آتیش توی وجودت میندازه؟ یا شاید فقط بازتابی از عمیقترین خواستههاته که روی یه نفر — یا یه چیز — پروجکت میکنی؟ راستش مدتی بود میخواستم برم سراغ میوز — اینکه میوزها چجوری پیدا میشن، باهامون چیکار میکنن و چرا بیشتر از اون چیزی که جرئتش رو داریم بگیم، مهمان. تو ویکیپدیا نوشته که تو اساطیر یونانی، میوزها نیمهالهههایی بودن که به شاعرها و هنرمندا الهام میدادن و برای آپولو کار میکردن. ولی تو زندگی امروز، میوز معمولاً یه آدم واقعیه. یه نفر که میتونی ببینیش، صداشو بشنوی، بوشو حس کنی — کسی که بودنش یه چیزی رو توی وجودت میلرزونه.
میوز داشتن فقط یه چیز هنری نیست، انگار یه جور نیازه برای زندگیه. آدم بدون میوز یهجوری میمونه، نه میتونه حرکت کنه، نه چیزی خلق کنه. میوز یه وجود خاصه، شاید حتی یه آدم غریبه، که بودنش یا حتی فقط فکر کردن بهش، یه چیزی رو توی آدم روشن میکنه. بعضی وقتا آدم نمیفهمه دقیقاً چرا، فقط میدونه اون آدم یهجوری فرق داره. خیلی وقتا حتی یه رابطه عمیق هم لازم نیست؛ فقط حضور یه نفر توی ذهنت کافیه تا کلی چیزو از ته ذهنت بکشه بیرون. توی هر دورهای از زندگی، ممکنه میوزت عوض شه. شاید هرکدوم یه بخش از خودتو یادت بندازن — بخشایی که یادت رفته بودن، یا فکر میکردی دیگه نیستن. میوز یعنی کسی که باعث میشه یادت بیاد کی بودی، کی هستی، یا شاید کی میخوای بشی.
میوز یه جورایی مثل آینهست. فقط اون رو نمیبینی — خودتو توی اون میبینی. بعضی وقتا یه ویژگی از یه نفر، حتی یه تیکه فاز عجیب از کاراکترش، باعث میشه یه بخشی از خودت که قایمش کرده بودی، یا ازش میترسیدی، یهو بیاد بالا. یه وقتایی یه میوز ممکنه حتی یه آدم کاملاً غیرقابلقبول باشه، یکی که از نظر منطق اصلاً نباید الهامبخش باشه — ولی یه چیزی توش هست، یه رگهای از جسارت، از افراط، از دیوونگی، که تو رو قلقلک میده. یه وقتایی حتی حرکات فاکد آپ یه نفر باعث میشه یه بخشی از تو بیدار شه که سالها ساکت بوده. پَشن از همینجا میاد، نه حتماً از عشق، نه فقط از سکس. از این حس میاد که یه تیکه از مغزت یهو برق بندازه. میوز مجبورت میکنه از زوایای عجیب به خودت نگاه کنی، بفهمی کی هستی، چیکار میخوای بکنی، و اصلاً چرا این آدم اینقدر اثر گذاشته روت.
یه ایده اینه که "الهام"، انتقال ایده نیست. بودن کنار یه میوز مغزتو یهجوری قلقلک میده، انگار یکی سیمِ مستقیم وصل کرده به حافظهی پنهونت. دوپامین میپاشه همه جا، اندورفین مثل رقص نور تو کلهت میچرخه، مغزت ول میشه رو جایی که باید. ایدهها اینجا نه از کسی میاد، نه یهویی از آسمون میافته — انگار از ته یه سوراخ توی ناخودآگاهت میزنن بیرون. یه ترکیدن که قفل مغزتو باز میکنه. ایدهها داده نمیشن، از تو کشیده میشن بیرون، مثل یه چیزی که سالها گیر کرده بوده پشت یه خاطره نصفه نیمه یا یه حس سرکوبشده.
من راجب چیزای مربوط به افرادی مثل فروید اینا چیزی نمیدونم ولی جالب بود این ایدش که همه چی تهش برمیگرده به لیبیدو، یعنی میل جنسی. میگفت آقا هرچی خلاقیت میبینی یه جایی زیرش یه میل جنسی خُرخُر میکنه. راستش ما با اون وسواس و گیرای عجیبش حال نکردیم، ولی نمیتونیم انکار کنیم که پشن — چه از نوع جنسی، چه غیرجنسی — واقعاً یه نیروی عمیق و انفجاریه توی مسیر خلق. یه چیزی که مغزتو هل میده سمت ساختن. همیشه خود عمل نیست که مهمه، اون انرژی و شارژیه که پشتشه. اون لحظهای که حس میکنی یه چیزی از ته وجودت داره بالا میاد، از همونجاست. حالا ممکنه یه نگاه باشه، یه جمله باشه، یا حتی یه حرکت عجیب که تو ناخودآگاهت منفجر میشه.
الآن یه سری مثال واقعی از آدمهایی که توی تاریخ یا زندگی خودشون، میوز داشتن یا بودن رو ببینسم. میوزهایی که بعضیاشون مشهور شدن، بعضیاشون تو سایه موندن، ولی همهشون یه جایی باعث شدن یه چیزی خلق بشه یا یه آتیشی روشن شه. بعضیا از دل رابطههای عاشقانه اومدن، بعضیا از دل وسواسهای ذهنی، بعضیا حتی از دل رنج و جنون. این مثالها نشون میدن که میوز میتونه یه آدم باشه، یه تصویر، یه خاطره، یا حتی یه حس حلنشده. و جالبه بدونیم گاهی اوقات میوز بودن اصلاً به خواست اون فرد نبوده — فقط یه بازتاب بوده از یه چیزی که توی ذهن یه هنرمند یا آدم درگیر خلق، رخ داده.
● ابراهیم گلستان برای فروغ فرخزاد تو دوران رابطهشون، فروغ به یه سطح دیگهای از بلوغ هنری رسید. شعرهاش صمیمیتر، جسورتر، و قویتر شدن. یه جور شهامت توی صدای فروغ اومد که قبلش کمتر بود. مستند خانه سیاه است هم همون دوره ساخته شد؛ فیلمی که از چندین لول بالاتر از فروغ قبلی بود. میگن فروغ اون موقع چند سال شعر نگفت، فقط با گلستان زندگی کرد، فکر کرد، تجربه کرد و یهجورای دیگه برگشت. وقتی برگشت، دو دفتر آخرش رو نوشت که اصلاً یه سطح دیگه بودن. این نشون میده که گلستان فقط یه معشوق یا حتی یه مربی نبود؛ یه محرک عمیق بود برای یه فروغ دیگه، فروغی که خودش رو از نو خلق کرده بود.
● گوگوش: الهامبخش خیلیا، چه عاشقانه چه فرهنگی.
● بهمن محصص: یه آرتیست متفاوت، گی و با سبک خاص خودش. میوزهاش بیشتر مردای جوون متاهل بودن و کشمکشهای درونیشو ریخته توی کارهاش. توی مستند Fifi Howls from Happiness خودش کامل توضیح میده.
● آیدا برای شاملو: همیشه الهامبخشش بود، توی خیلی از شعرهاش پیداست.
میوز قرار نیست بهت راه نشون بده، حتی شاید ندونه اصلاً چه تاثیری گذاشته. خودش هم ممکنه نفهمه داره چه کاری میکنه. گاهی یه میوز میتونه یه آدم کاملاً بیخبر از همهچی باشه که فقط یه حرکت، یه جمله، یا حتی یه نگاهش باعث میشه تو از جا بلند شی، یه چیزی توی مغزت منفجر شه. ممکنه اصلاً به درد نخوره، ممکنه فقط یه crush لحظهای باشه یا یه آدم عبوری، ولی تاثیرش واقعی و عمیقه. تو رو میلرزونه، یه چیزی توی تو رو روشن میکنه، حتی اگه خودش هیچی از این ماجرا ندونه. میوز بودن یعنی صرفاً حضور داشتن، یه جرقه زدن، نه بیشتر — اما همون جرقه گاهی کافیه تا یه دنیای جدید شروع بشه.
میوز میتونه عین یه ماده مخدر باشه. وقتی یه بار اون قلقلهی ذهنی رو حس کردی، وقتی یه نفر باعث شد یه فایل فراموششده تو مغزت باز شه، دیگه تهش میخوای بازم تکرارش کنی. بعضیا دنبال این حس میرن با psychedelic، بعضیا با هنر، بعضیا با آدمای جدیدی که فقط واسه یه فاز تازه وارد زندگیشون میشن. یه رابطهی یهشبه، یه دلباختگی لحظهای، حتی یه دیالوگ تو خیابون، ممکنه فقط واسه این باشه که مغز یه بار دیگه روشن شه. اینجاست که خطر داره — وقتی آدمای دور و برت تبدیل میشن به ابزار. وقتی دیگه دنبال خود حس جدیدی، نه اون آدم واقعی. وقتی یه نفر فقط میشه یه ماشه واسه یه فاز ذهنی، نه یه انسان کامل.
اگه فقط با منطق بری جلو، میوز خشک میشه. اگه فقط با احساس بری، ممکنه توی توهم غرق شی. میوز یه چیزیه بین این دوتاست — یه نوسان بین عقل و دل. بعضی وقتا باید بزنی تو دلش و ولش کنی خودتو، بعضی وقتا هم باید ترمز بکشی، بشینی، مرور کنی. اینکه این حس یا این آدم واقعاً داره یه جایی میبرتت یا فقط داری دور خودت میچرخی. اون لحظههای توقف، اون جاهایی که توی آینه میری تو چشم خودت نگاه میکنی، همونجاست که میفهمی داری جلو میری یا داری پرت میشی ته دره.