Taller
જNiyazᝬChapter 5: Stay Away
بعد از اون روز مینهو حسابی سعی کرد تا از هر گونه ارتباط انسانی بین خودش و دوست دوران بچگیش دوری کنه. البته اون چنین چیزی رو نمیخواست، ولی به خاطر رابطهی خودش و جیسونگ حاضر بود که چان رو نادیده بگیره.
این کار دردناک بود. مینهو ناراحت بود و البته چان هم ناراحت شده.
چان نمیدونست چرا، ولی از اون موقع به بعد متوجه شده بود اون و مینهو دارن از هم فاصله میگیرن.
چان میخواست مینهو برگرده، ولی نمیدونست که چطوری باید این کار رو انجام بده. تمام چیزی که چان داشت، بهترین دوستش بود. ولی حالا دیگه چیزی نداشت.
چان حسابی احساس تنهایی میکرد.
راههای مختلفی رو امتحان کرده بود؛ مثل درخواست برای بیرون رفتن، یا تلاش برای صحبت کردن با مینهو پشت تلفن، ولی تمام اون راهها بیسرانجام باقی موندن.
وقتی که با مینهو مواجه شد، اولین و تنها جملهای که از پسر شنید، باعث شد تا از درون به هزاران تیکه بشکنه. اون حرف ها بیشتر از اونچه که فکرش رو میکرد، براش دردناک بود.
" ازم فاصله بگیر. نمیخوام هیچ جایی نزدیک به خودم ببینمت."
اون حرف باعث شد تا قلب نرم چان درد بگیره، جوری که حس میکرد انگار با بیرحمی له شده.
گرچه به خاطر حرفهای مینهو به شدت احساس بدی پیدا کرده، اما اجازه نداد که ذهنش درگیر بشه، چون احتمالاً مینهو فقط تحت فشار بود. وگرنه... دلیلی نداشت که کاملا بیمورد این حرف رو بهش بزنه.
چان به تلاشش برای برقراری ارتباط با پسر کوچیکتر ادامه داد، ولی هر بار شکست میخورد.
یه روز چان زیر بارون مونده بود. گرچه میدونست که توی کیفش یه چتر داره، اما همچنان تصمیم گرفت تا منتظر بند اومدن بارون بمونه، چون اصلاً دوست نداشت موقع باریدن بارون، توی بیرون راه بره.
همونطور که روی یکی از صندلیهای یه رستوران باکلاس نشسته بود، متوجه چهرهای آشنا شد.
اون مینهو بود که تنها چند میز اون طرفتر از چان، به تنهایی نشسته بود.
چان فهمید که به احتمال زیاد مینهو اون رو ندیده، چون حسابی سرش توی گوشیش بود و توجهی به اینکه چه اتفاقی توی اطرافش میفته، نداشت
چان شق و رق نشست. این بار اون بود که میخواست یه حرکتی بزنه؛ چرا که نمیخواست که دوستیش به نابودی کشیده بشه. بنابراین باید یه کاری میکرد.
درحالیکه برای انجام کاری که توی ذهن داشت مصمم بود، تصمیم گرفت به طرف مینهو بره. لحظهای که میخواست از روی صندلی که روش نشسته بود بلند بشه، شخصی با جثهای ریز و کیوت پشت همون میزی نشست که مینهو نشسته بود.
چان متوجه شد که چشمهای مینهو برق زدن؛ اونها پر از خوشحالی و آرامش بودن.
"اون خیلی خوشحاله..." چان با خودش فکر کرد و از تصور خوشحالی مینهو، خودش هم لبخند زد.
وقتی که چان به خاطر آورد که توی چه شرایطی قرار داره، لبخندش خیلی دووم نیاورد و منحنی رو به بالای صورتش، جاش رو با اخمی روی پیشونی پسر عوض کرد.
"... ولی بدون من." چان درحالیکه به پایین نگاه میکرد، با خودش فکر کرد.
احساس آشنایی توی سینه چان شروع به شکل گرفتن کرد. قلبش تندتر میکوبید و اشک راه خودش رو توی چشمهاش باز کرد.
گرچه که چان قرار نبود که همون جا و همون لحظه شروع به گریه بکنه، چون اگه آدمها میدیدن که یه مرد گنده داره گریه میکنه، میتونستن فکرهای عجیب غریبی در موردش بکنن.
پس به جای اینکه اجازه بده احساسش به بیرون درز پیدا کنه، تصمیم گرفت تا همه چیز رو توی خودش نگه داره؛ غذای سبکی سفارش داد و بعد صدای پسری که همراه مینهو بود رو شنید.
"اوه خدای من، فراموش کردم که با خودم چتر بیارم. گوشیهامون هم که توی خونه مونده و هیچ کدوممون ماشین نیاوردیم. چه جوری قراره برگردیم؟"
گوشهای چان تکون خوردن. عجیب بود ولی احساس خوشحالی میکرد.
حداقل برای یک بار، اون هم بعد از مدتها، چان دلیلی داشت تا بخواد با بهترین دوستش حرف بزنه. شاید اگه به دروغ میگفت یه چتر اضافه با خودش داره، مینهو قبول میکرد تا بخواد باهاش حرف بزنه.
از جاش بلند شد و آهسته به طرف میزی که دوست دوران بچگیش پشتش نشسته بود به راه افتاد.
"یالا چان، اینجوری نیست که اون غریبه باشه..." چان با خودش فکر کرد و سعی کرد خودش رو قانع کنه تا ذهنش آروم بگیره و بتونه چتر رو به پسر بده.
وقتی که تقریباً نزدیکشون شد، از حرکت ایستاد.
همونطور که مینهو با عشق به پسر همراهش نگاه میکرد، چان هم اون زوج رو از نظر گذروند.
چشمهای مینهو نرم و پر از آرامش بود و داشت به پسر مقابلش اطمینان میداد که مشکلی وجود نداره و احتمالاً به زودی بارون بند میاد.
"از کی تا حالا اون انقدر تاثیرگذار شده؟" چان با خودش فکر کرد. در عجب بود که آیا تا حالا مینهو به اون هم اینجوری نگاه کرده.
خب نه. مینهو هیچ وقت چنین نگاهی بهش نداده بود و با این فکر، ذهن چان ابری شد.
دوباره به پسری که همراه مینهو بود نگاه کرد. اون پسر از هر دوشون جوونتر به نظر میرسید و احتمالاً همین چند سال پیش فارغ التحصیل شده بود.
اگرچه که چان چنین چیزی رو
نمیخواست، اما نم دوباره توی چشمهاش نشست. دیگه نمیدونست که باید چیکار کنه.
کلاه کتش رو روی سرش کشید و سعی کرد خجالت زدگیش رو پنهان کنه. حساس میکرد که حسرت داره تمام بدنش رو در بر میگیره.
چان حسودیش شده بود، خیلی هم حسودیش شده بود. تا حدی که دیگه نمیخواست پیش مینهو بره، چون ممکن بود اگه مقابلش بایسته، نتونه جلوی اشکهاش رو بگیره.
چان تنها تونست به سر میزش که بشقاب سالادش اونجا بود، برگرده و دوباره روی صندلیش بشینه تا بتونه آروم بگیره.
چان چند دقیقه دیگه هم صبر کرد تا این که متوجه شد مینهو به سرویس بهداشتی رفته و پسر همراهش رو تنها گذاشته.
چان با خودش فکر کرد، "باید با مینهو حرف بزنم، یا شاید فقط..."
ذهن چان بلافاصله کلماتی که مینهو گفته بود رو به خاطر آورد. اون کلمات بارها و بارها، پشت سر هم توی ذهنش پخش شدن؛ انگار که ذهنش میخواست بهش بگه که حرف زدن با مینهو آخرین کاریه که باید انجام بده.
'از من فاصله بگیر.'
'نمیخوام جایی نزدیک به خودم ببینمت
از من فاصله بگیر.'
'نمیخوام جایی نزدیک به خودم ببینمت
از من فاصله بگیر'
'نمیخوام جایی نزدیک به خودم ببینمت'
نه! توی اون لحظه ذهن چان نمیتونست درست کار کنه. چان فقط میخواست روی تختش بخزه و توی خودش جمع بشه، ولی بعد به یاد آورد که کسی که در موردش حرف میزنه، مینهوئه.
بنابراین چان برای سومین بار از روی صندلیش بلند شد و به طرف میز مینهو و پسری که همراهش بود حرکت کرد. کلاهش رو محکم چسبید و جلوی میزشون ایستاد. همین کار باعث شد که نگاهی عجیب که ناشی از شوکه شدن یه سنجاب ترسیده بود نصیبش بشه.
"چه کیوت" چان با خودش فکر کرد. "احتمالاً تایپ مورد علاقهی مینهوئه." به خودش گفت و از جمله خودش رنجید.
"اهم... ببخشید که مزاحم میشم، ولی شنیدم که چتر ندارین. پس اگه دوست داشته باشین میتونین چتر منو بگیرین."
چان سریع و پشت هم گفت. نمیخواست که زمان بیشتری اونجا بایسته. چترش رو از توی کیفش بیرون آورد و به طرف پسر سنجابی گرفت.
پسری که شبیه سنجاب بود، تنها با نگاهی کنجکاو و سوالی بهش خیره شد. ذهنش درگیر این بود که آیا اون چتر رو قبول بکنه یا نه.
"اوه، متاسفم. مطمئن نیستم که میتونم قبولش کنم یا نه. منظورم اینه که... خودت چی؟"
پسر درحالیکه نشسته بود و با اون چشمهای بزرگ و مشخصاً نگران بهش نگاه میکرد، گفت.
چان تنها نگاهش کرد.
"اون زیادی مهربونه. حدس میزنم این همون دلیلیه که مینهو خیلی دوسش داره." چان با درموندگی فکر کرد و بعد اجازه داد آه نرمی از بین لبهاش فرار کنه.
"راستش من یه چتر اضافه دارم. برای همین مشکلی نیست."
چان به دروغ به پسر کیوت مقابلش گفت. امیدوار بود که پسر متوجه دروغش نشه.
"پس که اینطور. خب پس احتمالاً میتونم قبولش کنم."
"خیلی ممنون و بهت قول میدم من یه آدم مرموز یا همچین چیزی نیستم و اینم فقط یه چتر معمولیه."
چان تلاش کرد تا پسر رو قانع کنه که از اون آدمهایی نیست که راه بیفته و چیزای غیر قانونی به مردم بده.
تنها چترش رو به اون پسر سنجابی داد و وقتی پسر چتر رو گرفت، بهش لبخند زد.
پسر سنجابی هم کمی خندید و همین باعث شد کیوتتر به نظر برسه.
چان به خاطر همین بهش حسودی کرد. اگه فقط قیافهاش بهتر بود ممکن بود که مینهو...
"نه این منم که باید ازت تشکر کنم و نگران نباش من بهت مشکوک نیستم. امم... حالا چطوری چترتون رو بهتون برگردونم قربان؟"
پسر سنجابی گفت؛ بدون اینکه خبر داشته باشه داره با رقیب عشقیش حرف میزنه.
خب شما نمیتونین سرزنشش کنین؛ چون جیسونگ نمیتونست چهره مردی رو که بهش چتر رو داده بود به درستی ببینه.
چان فقط دوباره به پسر نگاه کرد. داشت به این فکر میکرد که آیا باید اطلاعات تماسش رو به پسر بده یا نه.
و درست سر بزنگاه، مینهو از دستشویی برگشت و چان بلافاصله دستپاچه شد.
ذهنش خالی شد و قبل از اینکه بخواد متوجه بشه، از میز فاصله گرفت
"لازم نیست برش گردونی."
به حالت بیصدا فریاد زد. خواست مطمئن بشه که قبل از اینکه از جلوی چشمهای پسر سنجابی ناپدید میشه، مینهو صداش رو نشنوه.
چان از رستوران خارج شد. حتی به خودش زحمت نداد که وسایلش رو برداره.
احساس عجیبی داشت. ناگهان دیگه بارون براش اهمیتی نداشت. پیاده و درحالیکه خیس شده بود و از سرما میلرزید، به خونه برگشت.
مینهو پشت سرش دوید، ولی چان اهمیتی نداد.
تنها خودش رو توی اتاقش حبس کرد، تهویه هوا رو روشن کرد و بدون اینکه لباسهای خیسش رو عوض کنه، خوابید.
روز بعد چان درحالی بیدار شد که احساس میکرد سرش داره میترکه و دنیا دورش میچرخه. بدنش درد میکرد و ذهنش گیج میزد.
به شدت احساس سرما میکرد و بعد وقتی متوجه شد که تب داره، تنها شونهای بالا انداخت.
به همه گفته بود که کسی مزاحمش نشه، بنابراین کسی هم کاری به کارش نداشت.
کسی بهش سر نزد.
هیچکس.
چان توی اتاق سرد و تاریکش با خودش تنها بود.
「 Anonymous 」
𖨂 𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 ˎˊ˗