Talk to me...🖤

Talk to me...🖤

youra



همیشه درست توی لحظه ای که فکرش رو نمیکنی، درست توی همون ثانیه هایی که حس میکنی خوشبختی همیشگی شده...سرنوشت دستش رو روی شونه ات میذاره و با نگاه پر از غمش بهت خیره میشه.

و این تویی که باید تکیه داده به شونه هاش، به اوار شدن رویاهات نگاه کنی.

به سوختن کتاب زندگیت، که تک تک صفحاتش رو با عشق نوشتی.

و در اخر زمان خداحافظی فرا میرسه.

خداحافظی با کسی که تورو به زندگی وصل میکرد و دیدن لبخندش، تاریکی دنیای بیرون رو از ذهنت پاک میکرد.

پس برای اخرین بار...خداحافظ عزیز همیشگی من...




°•°•°•°•                                                            °•°•°•°•




_کوک؟ فکر کنم غذاها رسیدن درو باز کن!

_الان میرم!


ریسه های توی دستش رو روی مبل انداخت و به سمت در اپارتمانش رفت.

جلوی اینه‌ی کنار در موهاش رو مرتب کرد و با باز کردن در، لبخند بزرگی روی صورتش نشست.


_هیونگ؟ به نظرم خیلی زود اومدی، مهمونی ساعت 8!


دویونگ با لبخند دو کیسه ای که پر از غذا بود بالا گرفت و چشمکی به پسر جلوی در زد.


_وقتی داشتم میرفتم خونه دیدم کیونگ داره سفارش میاره و کد اپارتمانت روشه، پس تصمیم گرفتم خودم براتون بیارمشون و یکمم کمک کنم!

_اوه واقعا...

_کوک؟ غذا رسیدن؟ پسر من واقعا دارم از گرسنگی میمیرم!


جونگکوک خندید و با گرفتن یکی از کیسه های مشکی رنگ از دست های مرد، به داخل خونه دعوتش کرد.

هردو به سمت اشپزخونه رفتن و از کنار هرکسی که رد میشدن، با خوشحالی به دویونگ و غذاها نگاه میکردن.


_بچه ها زودباشین بیاین تا غذاها سرد نشده!

_جونگکوک چکش داری؟

_چکش؟ نمیدونم باید تو جعبه ابزارو ببینم!


ظرف غذای توی دستش رو روی کانتر گذاشت و از اشپزخونه بیرون زد.


_کجا میری؟

_میرم چکش بیارم.

_بیا اول غذاتو بخور، صبحم درست و حسابی چیزی نخوردی، اگه اخر شب غش کنی دوست پسرت هممونو میکشه!


جونگکوک بلند خندید و با کوبیدن دستش به بازوی جین، به سمت انباری کوچیک خونه اش رفت.

با کلیدی که توی جیبش بود، در رو باز کرد.

دستش رو روی دیوار کشید و با پیدا کردن کلید برق، تک چراغ داخل انباری رو روشن کرد.

چند کارتون خالی جلوی پاش رو کنار زد و وارد شد.

میتونست از اونجا هم صدای خنده ها و شوخی های دوست هاش رو بشنوه.

نگاهش رو به دنبال جعبه ی ابزار دوست پسرش چرخوند، که چشمش به یه بسته ی بزرگ سیاه رنگ افتاد.

با کنجکاوی به سمتش رفت و برش داشت.


_این چیه دیگه؟

_کوک؟ چکش پیدا کردی؟

_اره اره الان میارمش!


جعبه رو توی دستش گرفت و با دست دیگه اش جعبه ی ابزار رو از روی زمین برداشت.

از انباری بیرون رفت و با دادن جعبه به دست دوستش، اون جعبه ی مرموز روهم داخل اتاقش گوشه ی تختش گذاشت و بیرون اومد.

همه غذاشون رو خورده بودن و دوباره مشغول اماده کردن فضای اپارتمان بودن.


_بیا بگیر غذاتو بخور، بقیه اشو ما حل میکنیم!

_هیونگ میشه اون ریسه های سفید رو بزنین جلوی در بالکن؟

_اره الان به هوسوک میگم!

_ممنون.


با تشکر کوتاهی ظرف غذاش رو از دست جین گرفت و مشغول خوردن غذای سرد شده اش شد.

از صبح زود داشت با کمک دوست های مشترکشون اپارتمانش رو برای یه جشن بزرگ اماده میکرد.


_این بهترین سوپرایز عمرش میشه، باور کنین!

_اگه جیهون کارشو خوب انجام بده و تا اخر شب سرگرمش کنه اره!

_جیمین معتاد کارشه، قطعا با اون پرونده هایی که صبح روی میزش گذاشتم و از اداره اومدن بیرون، تا اخر شب درگیره و کلا فراموش میکنه امروز تولدشه.


جونگکوک اروم خندید و با گذاشتن ظرف غذای نصفه اش روی اپن، به سمت هوسوکی که داشت ریسه های سفید رنگ رو به در بالکن میچسبوند رفت.


_چرا غذاتو نخوردی کوک؟

_سرد شده بود هیونگ، جیمین هم خیلی این غذا و دوست داره، نمیتونم بدون اون تنهایی بخورم!

_اووو...چه پارتنر عاشقی!


با شنیدن جمله ی جین، سالن خونه اش دوباره پر از صدای خنده شد.

بیشتر از نیمی از دیوار ها و سقف رو ریسه های تزئینی و بادکنک چسبونده بودن و فقط دوتا دیوار دیگه مونده بود.

کارشون تقریبا تموم بود و کم کم وقت اماده شدنشون میرسید.


_جونگکوک، من میرم نوشیدنیایی که گفتی رو بخرم، توام اینارو ول کن و سریع برو دوش بگیر!

_نه هیونگ میمونم کمکتون کنم!

_گوش کن به حرفم بچه جون، زودباش برو دیگه!


جین و هوسوک به زور به سمت اتاقش فرستادنش.

کار زیادی نمونده بود.

دخترا و پسرا با تمیز کردن اطرافشون، صندلی هارم اطراف خونه چیدن و هرکدوم رفتن تا برای دو ساعت دیگه اماده بشن.




°•°•°•°•                                                            °•°•°•°•




_من میگم اول اون ابیا رو بذاریم جلو، بعد قرمزا رو!

_اینکه کنار همدیگه باشن قشنگ تره!

_نظر منم همینه، کنار همدیگه باشن بهتره!


جین لیوان هارو کنار همدیگه چید و لبخندی به صورت تخس شده ی هوسوک زد.


_همه چیز امادست؟

_اره همه ی مهمونا هم اومدن، کوک کجاست؟

_اینجام!


با شنیدن صدای پسر از پشت سرشون، به عقب برگشتن و با دیدنش شوکه شدن.

جونگکوک حالا مقابلشون ایستاده بود.

با یه شلوار مشکی پارچه ای بلند و یه پیراهن حریر مشکی، که به خوبی عضله های شکم و بازوهاش رو نشون میداد.

تتو های بی شمارش روی پوستش خودنمایی میکردن.

پیرسینگ روی لبش با هر لبخندش برق میزد و چشم هاش...چشم هاش خوشحال تر از هر وقت دیگه میدرخشید.


_اوه پسر...جیمین با دیدنت دیوونه میشه!

_خوب شدم؟

_شوخی میکنی؟ شبیه شاهزاده هایی پسره ی عوضی!


جونگکوک با خوشحالی خندید و چشمکی به صورت مبهوت جین زد.

ساعت 9:40 دقیقه ی شب بود و جیمین باید کم کم از اداره اش به سمت خونه راه میوفتاد.

هوسوک نگاهی به ساعت روی مچش کرد و به سمت جونگکوک چرخید.


_کوک، جیمین یکم دیگه میرسه، برنامه ات چیه؟

_نمیخوام کلیشه ایش کنم یا بترسونمش، فقط نزدیک در ورودی باشین، که وقتی وارد خونه شد سوپرایز بشه!

_محض رضای خدا مگه میشه یه پلیس روهم ترسوند؟


جین چشم غره ای به هردوشون رفت و به سمت مهمون ها رفت، تا بهشون اطلاع بده جیمین یکم دیگه میرسه.


_هیجان داری؟

_بیشتر استرس دارم و نمیدونم چرا...از صبح یه حس بدی دارم هیونگ!

_نگران نباش عزیزم، همه چیز به خوبی پیش میره و جیمین کلی خوشحال میشه!

_امیدوارم...میشه به جیهون یه زنگ بزنی ببینی کجان؟

_البته!


هوسوک با لبخند دستی به بازوی پسر کشید و به سمت اشپزخونه رفت، تا بتونه توی یه فضای اروم تر با جیهون تماس بگیره.


_کوک؟ یه لحظه بیا اینجا!


با همون استرس و حس بدی که از صبح گریبانش رو گرفته بود، لبخند کوچیکی زد و به سمت دویونگ و جین رفت.


_ببین سوهیون میگه که قراره یه بسته ی بزرگ کاندوم به جیمین هدیه بده!

_چی؟ سوهیون!


جونگکوک شوکه و عصبی به صورت سرخ شده ی دختری که دستش رو روی دهنش گذاشته بود تا صدای بلند خنده هاش از جمع کوچیکشون بیرون نره نگاه کرد.


_اون کادو رو به جیمین نمیدی شنیدی؟

_ماه پیش که تولد من بیبی چک اورده بود چرا چیزی بهش نگفتی؟

_اون قضیه فرق میکرد دختر، میخواست خبر دایی شدنش رو زودتر به همه بده!

_سعی نکن منصرفم کنی کوک، همینطوریش هر هفته میاد داروخونه و یه بسته میخره، منم میخوام بهش یه جعبه ی بزرگ کامل و اورجینال بدم، که دیگه اون همه راه رو تا دارخونه نیاد!

_خدای من...جیمین میکشتت!

_اشکالی نداره!


با خنده سرش رو به تاسف برای سوهیون و جینی که داشتن به شدت به جعبه ی کادویی دختر میخندیدن تکون داد.

نگاهش رو به سمت چپ و ورودی اشپزخونه چرخوند، که با هوسوکی چه با اخم داشت بهشون نزدیک میشد مواجه شد.


_هوسوک هیونگ؟ چی شد به جیهون زنگ زدی؟

_زدم اما جواب نداد، بعدش زنگ زدم اداره و سرباز شیفت گفت که نیم ساعت پیش هردوشون باهمدیگه از اداره رفتن بیرون!

_منطورت چیه؟ پس چرا نرسیدن هنوز؟


جونگکوک با نگرانی و اخمی که روی صورتش نشسته بود، موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره ی جیمین رو گرفت و به عکس دوتاییشون که روی صفحه ی موبایلش بود خیره شد.


_کوک، چیکار کنیم؟ نکنه جیمین همه چیزو فهمیده و میخواد اذیتمون کنه؟ کلی مهمون توی خونه است!

_نمیدونم هیونگ، جواب نمیده چرا؟

_زنگ بزن خونه ی جیهون و...

_یه لحظه صبر کن هیونگ!


دستش رو به بازوی دویونگ زد و از جمعشون فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت، تا دور از شلوغی با مرد تماس بگیره.

وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.

به سمت تختش رفت و حینی که دوباره شماره ی جیمین رو میگرفت، چشمش به جعبه ی سیاه رنگ روی تخت افتاد، که از انباری بیرون اورده بودش.

دستش رو به سمتش دراز کرد و برش داشت.

لبه ی تخت نشست و با دوباره گرفتن شماره ی جیمین، در جعبه رو باز کرد.


_خدای من!


با ناباوری زمزمه کرد و عکس هایی که داخل جعبه بودن رو بیرون کشید.

توی جعبه پر از عکس بود.

عکس هایی که از خودش تنهایی و یا به همراه جیمین بودن.

میتونست از روی استایل و چهره اشون حدس بزنه، که اون عکس ها مال پنج سال پیشن.

دقیقا از همون زمانی که با همدیگه اشنا شدن.

یه پسر دانشجوی ترم اولی، که به جرم دزدی پاش به اداره ی پلیس گانگنام باز میشه و بخاطر یه شباهت اسمی، پرونده ی خلافکار و مواد فروش خرده پا رو به پای اون میبندن.

و افسر پرونده اش، کسی نبود جز افسر پارک جیمین.

افسری که به محض دیدن چشم های ترسیده و نگرانش، بدون توجه به اینکه همه میگفتن اون پسر یه خلافکاره، به سمتش اومده بود.

مقابلش زانو زده و دست های سرد و عرق کرده اش رو محکم بین دست های گرم خودش گرفته و بهش اطمینان داده بود که کمکش میکنه.

جیمین همیشه میگفت اون چشم های گرد و مشکی، هیچوقت نمیتونستن که یه خلافکار باشن، اون هم با اون پرونده ی سنگین.

و همین اتفاق، جرقه ای شد بینشون.

دیدار های وقت و بی وقت.

کادو های کوچیک و لبخند هایی که رد و بدل میشد.

سرخ شدن گونه های پسر به محض دیدن افسر.

محو شدن افسر به محض شنیدن صدای خنده های پسر.

و عشق، به همین سادگی قلب هاشون رو به همدیگه وصل کرد.

با لبخند اولین عکس رو برداشت و با چرخوندنش، به نوشته های پشتش نگاه کرد.


(_امروز اولین بار بود که اسمم رو صدا کرد...بهم گفت جیمین...بدون اینکه بگه افسر پارک یا فامیلیم رو صدا کنه...فکر کنم واقعا این بچه داره برام مهم میشه!)


اروم خندید و با گونه هایی که هنوز هم مثل روز اول سرخ میشدن، یه عکس دیگه رو برداشت و چرخوندش.


(_اون مهربونه...قلبش اونقدر بزرگه، که میتونه برای یه بچه گربه ای که اون سر دنیا تصادف کرده، بشینه و ساعت ها گریه کنه...در عین بدجنس بودن، گونه های سرخ و لبای اویزونش موقع گریه کردن رو دوست دارم!)


سرش رو به تاسف تکون داد و نگاهش رو بین عکس ها چرخوند، تا یه عکس جدید رو پیدا کنه.

با دیدن عکسی که هفته ی پیش گرفته بودن، با لبخند عمیقی برش داشت و چرخوندش، تا نوشته ی پشتش رو بخونه.


(_پنج سال گذشته، پنج سالی که تک تک روزها و لحظه هام رو کنار این پسر زندگی کردم...به معنای واقعی کلمه کنار جونگکوک زندگی کردم...با اومدنش به زندگیم، من رو نجات داد، تا قبل از داشتنش من زندگی نمیکردم...نمیدونستم خندیدن و لذت بردن از لحظه هام یعنی چی!

اما حالا با بودن این پسر کنارم، میدونم که چطوری باید زندگی کنم، چطوری باید نفس بکشم!

عاشقشم...نمیخوام بگم اونقدر زیاد که نتونم اندازه اش بگیرم‌‌...من فقط به سبک خودم عاشقشم.

جونگکوک اولین دزدی بود، که پاش رو توی حریمم گذاشت و قلبم رو دزدید.

و من حالا یه افسر پلیس ساده ام، که عاشق دزد قلب و زندگیشه.

خیلی دوستت دارم جونگکوک...نمیدونم یه روزی قراره این نوشته هارو بخونی و عکسارو ببینی یا نه...اما من برای تو مینویسم عزیزترینم...به اندازه ی تموم اسمون ها میبوسمت...اونقدری که نتونی بشماری...پارک جیمین، افسر بداخلاقی که عاشق چشم هاته!)


عکس رو به سینه اش چسبوند و از روی تخت بلند شد.

لبخند بزرگی که روی لبش بود، بغض نشسته توی گلوش رو پنهون میکرد.

موبایلش رو از روی تخت برداشت و با دوباره گرفتن شماره ی جیمین، از اتاق بیرون رفت.

عکس هنوز هم به سینه اش چسبیده بود.

وقتی به وسط سالن رسید، سرش رو بلند کرد تا هوسوک رو صدا کنه.

اما با دیدن همه که مقابل تلوزیون جمع شده بودن، متعجب به سمتون رفت.


_هوسوک هیونگ؟ مینا؟ چه خبره؟


با اخم محوی که روی پیشونیش نشست، به ارومی از بین مهمون ها گذشت و مقابل تلوزیون ایستاد.

هوسوک به محض دیدنش به سمتش رفت و خواست بازوش رو بگیره و از جلوی تلوزیون ببرتش کنار، اما دیر کرد.



_نیم ساعت پیش، دو افسر پلیس جوان، توی خیابون 27 ام، مورد حمله ی تروریستی قرار گرفتن...این دو افسر پلیس، به رگبار گلوله بسته شدن و هرکدوم با برخورد ده گلوله به بدنشون، جونشون رو از دست دادن...افسر پلیس، کانگ جیهون و افسر پلیس پارک جیمین از اداره ی مبارزه با مواد مخدر...

_جیمین...


عکس از بین انگشت های جونگکوم رها شد و روی زمین افتاد.

همینطور موبایلی که هنوز هم داشت با شماره ی جیمین تماس میگرفت.

صدای گریه و وحشت تمام سالن خونه رو پر کرد.

هوسوک مدام جونگکوک رو صدا میکرد و حالش رو میپرسید.

اما نگاه پسر، همچنان خشک شده به صفحه ی تلوزیون بود.

تلوزیونی که داشت تصویر صورت خونی و چشم های بسته ی مردش رو نشون میداد.

دستش رو از بین دست هاش هوسوک بیرون کشید و به سمت تلوزیون رفت.

مقابلش زانو زد نگاهش رو به چشم های بسته ی جیمین دوخت.

به خونی که از بین لب هاش بیرون زده بود.

به پارچه ی سفیدی که روی تنش انداخته بودن و غرق خون بود.

همون بدنی که مهمون بوسه های پسر میشد.

با دیدن ماموری که داشت لبه ی پارچه رو روی صورت مردش میکشید، دست هاش رو ناخوداگاه بالا اورد و روی صفحه ی تلوزیون گذاشت.


_نه...نه...از تاریکی خوشش نمیاد...صورتشو نپوشونین...جیمین من از تاریکی متنفره...

_این دو افسر جوان، درگیر پرونده ی بزرگ مواد مخدر بین‌المللی شده بودن و سرهنگ جانگ در رابطه با این حمله تروریستی گفتن که امکان داره این حمله از طرف باند مواد مخدری باشه که توی مرز های امریکا دستگیر شدن و...


جونگکوک بدون اینکه پلک بزنه و یا حتی از جاش تکون بخوره.

با شونه هایی که خم شده بودن و اشک هایی که بدون وقفه از چشم هاش به پایین میچکیدن، به صفحه ی تلوزیون زل زده بود.

به تک تک صحنه هایی که نشون میداد.

پیاده شدن جیمین و جیهون از ماشین.

وقتی که داشتن با خنده از وسط خیابون رد میشدن، تا به سمت شیرینی فروشی ای که جونگکوک عاشق کیک هاش بود برن.

وقتی که یه ماشین ناشناس سیاه رنگ مقابلشون ایستاد.

وقتی که در هاش ماشین باز شد و سه نفر ازش پیاده شدن و با بالا گرفتن اسلحه هاشون،. بدون مکث و درنگ به سمتشون شلیک کردن.

به تک تک گلوله هایی که گوشت تن جیمین رو پاره میکردن و وارد بدنش میشدن.

حتی ثانیه ای هم نگاهش رو از اون تصویر برنداشت.


(_جونگکوک؟ میتونم یه چیزی بهت بگم؟

_البته!)


هوسوک با گریه روی زمین نشست و عکسی که کمی قبل از دست جونگکوک روی زمین افتاده بود رو برداشت.

توی اون عکس، جیمین روی تخت دراز کشیده بود و جونگکوک هم روی بدنش خوابیده بود.

سر پسر روی سینه ی جیمین بود و با بستن چشم هاش، لب هاش رو غنچه کرده بود.

و جیمین هم داشت با یه لبخند بزرگ، به دوربین نگاه میکرد.


(_من...من فکر میکنم که...

_منم دوستت دارم جیمین...همینو میخواستی بگی؟

_تو میدونستی؟

_معلومه که میدونستم!

_از کجا؟

_از اونجایی که هر روز صبح برام یه شاخه گل بابونه میاری!)


_جیمین من از تاریکی متنفره...جیمین من...


جین با گریه به سمت جونگکوک رفت و به محض اینکه دستش رو روی شونه اش گذاشت، بدن سرد شده و ضعیفش روی دست هاش افتاد.

با وحشت دویونگ و هوسوک رو صدا کرد تا بیان بهش کمک کنن.

وصعیت خونه ای که تا چند دقیقه ی قبل صدای خنده و شادی داخلش پیچیده بود اصلا خوب نبود.

سوهیون با بچه ی توی شکمش، گوشه ای روی زمین افتاده بود و توی شوک از دست دادن برادرش بود.

جین و هوسوک و دویونگ نمیدونستن به چه کسی برسن و چیکار کنن.

و از همه بدتر، جونگکوکی بود که توی سکوت از حال رفته بود.


(_بهت قول میدم تا ابد کنارت میمونم!

_تا ابد و یک روز؟

_تا ابد و یک روز!

_من خیلی دوستت دارم افسر پارک، قول بده هیچوقت تنهام نذاری!

_بهت قول میدم بابونه ی من، تا همیشه کنارت میمونم...)







°•°•°•°•                                                            °•°•°•°•




دونه برفای من...واقعا نمیدونم چی بگم!

این ایده خیلی وقت بود که توی سرم بود و نیاز به نوشتنش داشتم، تا دست از سرم برداره!

خیلی سریع و بدون جزئیات زیاد نوشتمش، اما دوستش دارم...

امیدوارم که شما هم دوستش داشته باشین🖤


یورا:)

Report Page