Succession | The Final Season
عرفان استادرحیمیفصل چهارم، پایان بینقصی برای وراثت ساخت. این تنها پایانی بود که چنین داستانی میتوانست داشتهباشد. هر شکل دیگری از جمعبندی برای این قصه، خیانتی میشد به این جهان و شخصیتهایش. وراثت را از وجوه مختلفی میتوان خواند، و همهی آن خوانشها سر جای خودشان معتبرند. اما این سریال هیچگاه دربارهی «بردن» نبوده. نه در معنای حرفهای آن («چه کسی جانشین لوگان خواهد شد؟») و نه در معنای شخصیاش («چه کسی به آرامش خواهد رسید؟»). وراثت، زندان بزرگی است که صرف حضور در آن، «شکست» را نمایندگی میکند. کسی هم که از یک زندانی دربارهی دستاوردهای دورهی اسارتاش نمیپرسد! تمام روایت سریال، چرخهای بیانتها بوده از عذاب. آتشی که هر چه میسوزاند، سرد نمیشود.
فصل پایانی وراثت با اتحاد سه فرزند لوگان علیه او آغاز شد. آنها برای نخستین بار در تمام عمرشان، در آستانهی چشیدن طعم آزادی قرار دارند، و به پیگیری پروژهی شخصی خودشان مشغولاند. شیو از رابطهی سادومازوخیستیش با تام دور شده، و به جدایی از او فکر میکند. کندال به دنبال یک جایگزین «شدنی» برای قدرتطلبی «ناکام»اش میگردد، و رومن به شکلی غافلگیرکننده، آرامش و عقلانیت را در جمع سه نفره نمایندگی میکند. اگر امروز و پس از پایان سریال، به اپیزود نخست فصل چهارم برگردید، غافلگیر خواهید شد که وراثت در آن قسمت، چقدر «سرگرمکننده» و «سَبُک» است. حالا میشود فهمید که آنچه شاهد بودیم، نزدیکترین تجربهی این آدمهای شکسته و آسیبدیده، به یک زندگی شخصی و حرفهای سالم بوده. دور از چنگال خفقانآور آزارگر بزرگ تمام عمرشان.
لوگان روی، چنان شکنجهگر قهاری است که حتی مرگ و فقداناش تبدیل به بزرگترین عذاب واردآمده بر زندانیاناش میشود! اپیزود تاریخی «عروسی کانر» (که «پوچی» مرگ لوگان را «معنادار» بهتصویرکشید)، مانند یک انفجار بزرگ، وسط نظم داستانگویی وراثت فرود آمد، و همهچیزِ این جهان را پراکند. از جمله اتحاد نوپای فرزندان لوگان را. پس از آن و در قسمت چهارم، پیدا شدن یک تکهکاغذِ «به لحاظ قانونی، بیاهمیت»، وسواس فکری همیشگی را به ذهن کندال بازگرداند. که آیا او در نگاه پدرش، چنان بیارزش است که روی ناماش خط بکشد؛ یا چنان ارزشمند که اسماش را مورد تاکید قرار دهد؟ که او فرزند مطرود لوگان است؛ یا «پسر شمارهی یک»اش؟
این درگیری درونی، درجا چنان ذهن کندال را به تسخیر خودش درمیآورد که فرانک را گیج میکند. پدر حقیقی کندال، با لحن دلسوزانهای از او میپرسد: «آیا واقعن میخوای برگردی داخل؟»... پیرمرد اما نکتهی اصلی را فراموش کرده: «لوگان»، نام میانی کندال است. وزن تحملناپذیر تحمیلی «لوگان شدن» از همان بدو تولد وجود پسر را از درون شکافته، و او را عمری بین «کندال بودن» و «روی بودن» معلق نگه داشته. بین آنچه واقعن هست و آنچه انتظار میرود باشد. به شکلی تکاندهنده، گویی مرگ پدر، ترفند نهایی او است برای کشیدن دوبارهی کندال به درون جهنمی که تمنای رهایی از آن را داشت. و این کارت دعوت دوزخی، نام دو فرزند دیگر را هم بر خود دارد. فقدان لوگان، مانند باز شدن زخمی کهنه، همهی چیزی را که فرزندان به فراموشی سپردهبودند، بهیکباره به مرکز توجهشان میآورد. جوری که هیچرقمه نشود انکارش کرد. و از اینجا به بعدِ مسیر، سرازیری است.
در قسمت پنجم، رومن پس از ادعای پوچ «پیشسوگواری» کردناش، بالاخره از کوره در میرود، و به این اعتراف میکند که مرگ لوگان «کارش را تمام کرده.» ادامهی روایت برای شخصیتی که زمانی زنگ تفریح سریال بود، ایستگاههایی میسازد از فروپاشی روانی؛ در طول مسیر تقلای ترحمبرانگیز او برای به سرانجام رساندن اهداف حرفهای بیمعنایش.
در قسمت ششم، آشوب درونی رومن میرسد به دستپاچگی او برای اخراج کردن هر کسی که دلاش میخواهد. در قسمت هفتم، برای معنابخشیدن به زندگی خالی و پوچاش، دست به دامن ترمیم تک رابطهی انسانی معنادار باقیماندهی زندگیاش میشود (و بله؛ در جهان وراثت منظور از چنین ترکیبی از کلمات، همان ارتباط مبهم و ناسالم شخصیت با زنی است که میتواند جای مادرش باشد!)؛ و وقتی جری هم او را تنها میگذارد، تنها یک هدف برایش باقی میماند: به قدرت رساندن یک فاشیست دیوانه در نظام سیاسی ایالات متحده!
وقتی به پایان قسمت هشتم سریال (کلایمکس وجه هجوآمیز سیاسی متن جسی آرمسترانگ) میرسیم، رومن رسمن در این جهان هدفی ندارد. جز این که با حفظ نقشاش به عنوان یک «دلقک شکسپیری»، حقیقت را به یاد برادرش بیاورد. بازگشت طعنهآمیز پایانی او به وضعیت ابتداییاش در سریال. فهم این که چطور همهچیزِ این جهان، در اصل «چرند» و «بیمعنا» است. ملغمهی گیجکنندهای از «هیچ». تکرار همان نگاهی که در نخستین قسمت سریال، قرار بود نمایانگر درک سطحی رومن از مناسبات حرفهای باشد؛ اما به شکل کنایهآمیزی در قسمت پایانی، وزن حکیمانهای پیدا میکند.
مرگ پدرسالار بزرگ، مانند نفرینی ابدی و به سان قطعهی نهایی پازل آزارگری او، شیو را هم به رابطهی ناسالماش با تام بازمیگرداند. در شوک فقدان لوگان، شیو پناهی عاطفی را میجوید و تام، تکیهگاهی حرفهای را. همین است که قدرت نفوذ تازهحاصلشدهی زن در پایان قسمت پنجم، اهرمی میسازد برای دعوت از شوهرش به اجرای دوبارهی نمایش تلخ زندگی مشترکشان. در قسمت ششم، دو شخصیتی که پس از خیانتهای بیرحمانهشان به یکدیگر، ظاهرن به نقطهای بیبازگشت رسیده بودند، دوباره نزدیک میشوند، و در قسمت هفتم، حجم عظیم آشغالهای زیر فرش رابطهشان در قالب یک جدال کلامی زهرآگین، فوران میکند. در قسمت هشتم، عذرخواهی ناکام شیو با بیاعتنایی تکاندهندهی تام به شنیدن خبر حاملگی او پاسخ داده میشود؛ و در قسمت نهم، با دعوت شیو از تام برای استراحت کردن در خانهشان، به صادقانهترین و گرمترین لحظهی مشترک دو شخصیت در تمام عمر رابطهشان میرسیم (بازی درخشان هردوی سارا اسنوک و متیو مکفدین در این لحظه، به قلب آدم چنگ میزند).
قسمت پایانی سریال، تصویر سردی از توافق حرفهای زن و شوهر بر سر تماس محدود دستهاشان با یکدیگر را تبدیل به پایانی معنادار برای تجربهی ما از رابطهی مریضشان میکند. و البته هشداری میشود دربارهی آغاز فازهای حتی مریضتری از این رابطه؛ اینبار با حضور فرزند نگونبختی که به عنوان وارث بیماری گرانقیمت علاجناپذیر شخصیتها، امتداد این چرخ معیوب را تضمین میکند. او باید زیر نظر پدری بزرگ شود که نقشاش به عنوان ملعبهی یک روانپریش نورسیده را به عنوان بزرگترین دستاورد حرفهای زندگیاش، داوطلبانه پذیرفت (آرمسترانگ با تشریح عمق حقارتی که تام برای به قدرت رسیدن متحمل میشود، نمیگذارد آن «قاتل حقیقی» شدنی که در انتهای فصل سوم به شخصیت نسبت دادم، رنگی از جذابیت نمایشی بگیرد)، و باید زنی را مادر خود صدا بزند که پس از عمری تلاش برای رسیدن به استقلال حرفهای، ترجیح داد در همان نقش دست راست یک مرد قدرتمند اسیر بماند؛ اما جلوی رسیدن برادرش به آرزوی تمام عمرش بایستد. هرچند با وعدهی شیو به کرولاین، فرزند بیچاره مطابق «رسم خانوادگی»، قرار نیست هیچیک از پدر یا مادرش را واقعن ببیند!
اما اپیزود «با چشمانی باز»، مستقل از جمعبندی رابطهی تام و شیو هم تلخ است و تلخ است و تلخ. یکی از بیرحمانهترین، تکاندهندهترین و افسردهحالترین پایانهایی که در یک داستان معاصر شاهد بودهایم. و بیش از همه، حتی بیش از آن قدم زدن نهایی کندال در تنهایی زنجیرشده به نگاه مزاحم کالین (بادیگارد پدر و مامور عذاب پسر)، بخش میانی اپیزود، تلخ است. بازخوانی اتحاد دلخواه بچهها از ابتدای فصل؛ طی آن دورهمی شبانهی کندال و رومن و شیو. تصویر دریغانگیز از «آنچه میتوانست باشد.» این سادهترین جلوههای گرمای انسانی؛ که در زندگی اساسن دستکاریشده و ماهیتن جعلی فرزندان لوگان روی، همیشه غایب بودهاند. و آن لحظهی دلخراش قبلاش... آن انزوای تغزلی کندال میان آب، و سپس، نزدیک شدن خواهر و برادرش به او - مانند پریانی که قصد برآورده کردن آرزوی پسربچهای خوشبخت را دارند- و آن لحظات کوتاه مواجهه با «کندال خوشحال». دمی گذرا از نظم، از تناسب، از معنا؛ در زندگی شخصیتی که تمام عمرش آشوب گیجکنندهای بوده از دویدن و نرسیدن.
«دویدن و نرسیدن» میتواند عنوان زندگینامهی کندال باشد؛ چون سرنوشت نهایی او هم جز این نمیشود. اینبار جای بدبیاری، یا خیانت برادر و بهترین دوستاش، خواهرش بود که میان او و رویایش ایستاد. متن استادانهی جسی آرمسترانگ، به قدری پیچیده و چندوجهی است که تمام وجوه انگیزهی شیو از اتخاذ این تصمیم را نشود در چند جمله و داخل چنین نوشتهای توضیح داد (شاید باورش سخت باشد اما سریال از همان فصل اول در حال زمینهچینی این تقابل نهایی بوده!)؛ اما نمیشود بر این حقیقت چشم پوشید که انتخاب شیو، به شکل خندهداری رنگی از حسادت خواهر و برادری دارد! وراثت همیشه دربارهی درهمتنیدگی ملاحظات حرفهای و عقدههای شخصی کاراکترهای آسیبدیدهاش بوده؛ و این که نقطهی اوجی به بزرگی تعیین جانشین لوگان و روشن شدن تکلیف مالکیت شرکت، به انگیزهی سادهای چون امتناع شیو از پذیرش دوبارهی برادرش در موقعیت حرفهای برتر گره بخورد، بهشدت معنادار است.
کندال شخصیت تراژیکی است؛ نه فقط چون هرچه میکند به خواستهی واحد تمام عمرش دست نمییابد. و نه حتی به این دلیل که در این مسیر همهچیزش -همسرش، فرزنداناش، خواهر و برادرش، دستیارش، و البته، حساسیتهای انسانی و اصول نصفهونیمهی اخلاقیاش- را میبازد. تراژدی بزرگتر، تحمیلی بودن این «خواستهی واحد» است! که تنها مفهوم معرف هویت او را به شکل دردناکی، کس دیگری در هفت سالگی در سرش کاشته! و این، تراژدیِ بزرگترِ زندگی تکتک فرزندان لوگان است. آنها وارث چیزی شدهاند که خود در رد یا پذیرشش انتخابی نداشتهاند. کودکانی بیخبر؛ که به درون بازی زجرآوری کشیدهشدهاند و قبل از این که توان تشخیص داشتهباشند، متقاعدشان کردهاند که این، تنها بازیِ جهان است!
در نتیجه و بر خلاف آنچه بهنظرمیرسد، شاید بزرگترین بازندهی فینال وراثت، شیوی باشد که با دست خودش، سند پیوند بلندمدتاش با این بازی مرگ را امضا کرد. و شاید نزدیکترین وضعیت به رستگاری را رومنی تجربه میکند که با لبخندی ملانکولیک، رهایی از همین تحمیل بیمارگونهی تمام عمرشان را در تنهایی جشن میگیرد. او در قسمت ماقبلپایانی، روی بزرگترین صحنهی قابلتصور، با شکستگی درونیاش مواجه شد، و پس از آن، بالاخره با پوچی جهان پیراموناش هم کنار آمد. رومن تنها کسی از جمع چهار نفرهی فرزندان لوگان است که از ماهیت جعلی زندگی بیمعنایش سردرآورد. ولی هرچه آن را به دیگران گوشزد کرد، کسی حرفاش را نفهمید (جدا از خطاب نهاییاش به کندال، به نیش و کنایههایی که در خلوت سهنفرهشان در ویلای مادر نثار خواهر و برادرش میکند دقت کنید). تعجبی هم ندارد؛ دلقکها همیشه از منظری، صادقترین و عاقلترین شخصیتهای شکسپیری بودهاند!
این که سریال برای صحنهی پایانی سراغ کندال را میگیرد، طبیعیترین انتخاب ممکن است. کندال روی، به یکی از بهترین شخصیتهای تاریخ تلویزیون تبدیل شد؛ و این به جز متن غنی جسی آرمسترانگ، به پروفرومنس منحصربهفرد و بیهمتای جرمی استرانگ بازمیگردد. استرانگ حتی در قیاس با تیم بازیگری درجه یک وراثت هم در لیگ خودش بازی میکند؛ و شیوهی متمایز و نامعمول ایفای نقشاش، غلیان درونی مرد رنجور را پیش چشمان تماشاگر تجسم میبخشد.
به لطف همین نقشآفرینی یکه و حیرتآور، کندال در ذهنمان از یک شخصیت خیالی فراتر میرود. پس از رهایی ناخواستهی او از زندان شیشهای آسمانخراشهای تجاری، و فرود آمدناش روی زمین واقعیت زندگی حقیقی، آدم دوست دارد به دمی آرامش برای آیندهاش امیدوار بماند. شاید از دست رفتن شانس هدایت شرکت، و این به نظاره نشستن جریان آب، جای تقلا برای غلبه به آن، شخصیت را به نوعی از صلح درونی راهنمایی کند. شاید در غیاب خیمهشبباز بزرگ، بالاخره چشمان آدمک مغموم روی این حقیقت باز شوند که «نداشتن» آنچه برای دوام در این جهان لازم است، خیلی هم بد نیست. حتی اگر تا لحظهی آخر، برای اثبات داشتناش جنگیده باشد.