Special chapter: nightmare!

Special chapter: nightmare!

✧.°ʟᴇɴᴀ

Trigger Warnings!!: Mention of se*xüal abūse, emotional abūse, selfharm, suicide and..


If you're not comfortable with this things, don't read this, it doesn't have any effect on main storyline<3

رابطه ی جه‌یون توی بچگی همیشه با پدر و مادرش خوب بود. اون ها بهش میگفتن از مبتونه بهشون اعتماد کنه،میگفتن میتونه همه چیز رو به بهشون بگه و از قضاوت شدن نترسه چون اون ها باورش میکنن. جه‌یون هم باور کرد.اما زمانی که فکر میکرد همه چیز عالیه، هیچکدوم از مشکلات هم سن و سال هاش رو نداره، و عمیقا احساس خوشبختی میکرد، کائنات تصمیم گرفت تموم زندگی و باور هاش رو با خاک یکسان کنه.

جه‌یون هیچ وقت فکر نمیکرد که از چنین شخص نزدیکی ضربه بخوره و اسیب ببینه. اون شب،دورهمی بزرگ خانوادگیشون بود. همه ی اعضای خانواده شیم همراه بچه ها و همسرانشون حضور داشتن؛ و شاید شلوغی اون جمع،از دلایلی بود که کسی متوجه نشد عموی جه‌یون چجوری بهش خیره شده. بعد از صرف شام، مرد بالغی که در اواخر دهه ی 40 سالگیش به سر میبرد،به جه‌یون 16 ساله نزدیک شد و با لبخند،از اون خواست که همراهش به اتاقی بره تا از اونجا البوم قدیمی ای رو پیدا کنه. و جه‌یون بی چون و چرا قبول کرد. اون به عموی مهربونش اعتماد کامل داشت.

در نظر جیک بزرگسال،اون تصمیم ،افتضاح ترین تصمیم عمرش بوده و هست؛اما نمیتونه ورژن جوونتر خودش رو سرزنش کنه. تقصیر اون نبود که نمیدونست چه شیطانی در کنارش ایستاده.

⚠️Trigger Warning⚠️

اتاق مدنظر عموی جه‌یون ،اخرین و دور افتاده‌ترین اتاق عمارت شیم بزرگ بود؛ اتاقی تاریک، نمور، خالی و خاک گرفته. جه‌یون اولین نفر وارد شد و نگاه کنجکاوش رو اطراف اتاق چرخوند. با شنیدن صدای بسته شدن در،روی پاشنه ی پا سمت مرد بزرگتر چرخید و پرسید:ما اینجا چیکار میکنیم عمو؟اینجا که چیزی نیست.

با دیدن لبخند عمیق و بزرگ مرد و نگاهی که روی تموم بدنش میچرخید ،یه قدم به عقب برداشت و با استرس پرسید: چ..چیزی شده؟؟..

صدای قفل در، بدن ضعیفش رو به لرزه انداخت. مرد میانسال با لحن تهوع اوری گفت:اوه جه‌یونا...جه‌یون عزیزم..نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم. از سه سالگی تو منتظر زمانی بودم که من و تو با هم تنها باشیم و حالا به ارزوی چندین سالم رسیدم.

چشم های جه‌یون میلرزید. احساس میکرد پاهاش از ژله ساخته شدن و نمیتونه نفس بکشه. با هرقدمی که به عقب برمیداشت،مرد مقابلش هم بهش نزدیک میشد. وقتی که به دیوار خورد،میدونست دیگه راه فراری وجود نداره.

جه‌یون مقاومت کرد،قسم میخورد که تلاشش رو برای نجات پیدا کردن،کرد. جیغ کشید،تقلا کرد و سعی کرد فرار کنه. اما اون ضعیف بود و نمیتونست بدن سنگین مرد مقابلش رو تکون بده . دست هایی که تا چند وقت پیش موهاش رو نوازش میکردن،حالا درحال لمس کردن کل بدنش به چندش ترین حالت ممکن بودن. نفس های گرم مرد مقابل روی گردنش بهش تهوع میداد. جه‌یون فقط میخواست ناپدید بشه و از اون جهنم فرار کنه.

زمانی که لمسی رو روی ناحیه ای که نباید لمس میشد،احساس کرد، فهمید که دیگه راهی برای نجاتش وجود نداره؛اون هیچوقت نمیتونست به خود قبلیش برگرده.

یادش نمیومد بعدش چه اتفاقی افتاد. اما زمانی که به خودش اومد،روی زمین با پایین تنه ای هیچ چیزی اون رو نپوشونده بود،تنها بود. جه‌یون گریه کرد، زجه زد و برای خودش عزاداری کرد. اون تنها 16 سالش بود و نمیدونست چه گناهی کرده که لایق همچین عذابی شده.

⚠️End of the warning⚠️

روز های اینده،چیزی بجز عذاب خالص نبود. جه‌یون روز هاش رو توی تخت ,درحالی که اشک میریخت سپری میکرد. از خودش متنفر بود و اهمیتی نداشت که چقدر خودش رو تا زمانی که پوستش قرمز بشه بشوره،باز هم احساس کثیف بودن میکرد. ارزو میکرد میتونست بخش هایی از بدنش رو ببره و دور بندازه،ولی حتی زخمی کردن خودش هم حالش رو بهتر نمیکرد.

پدر و مادرش نگرانش بودن؛پسرشون یا وعده های غذاییش رو نمیخورد و یا درحد چند تیکه خیلی کوچیک ازش رو میخورد و این از جه‌یون عزیزشون بعید بود. زمانی هم که ازش میپرسیدن چی شده،اون هیچ جواب درستی نمیداد.

جه‌یون میترسید. حرف های اخری که اون شب از اون فرد لعنت شده شنیده بود،اجازه ی زدن هرحرفی رو ازش گرفته بود. یادش میومد که اون مرد، سمت در اتاق رفت و قبل از خروج گفت:جه‌یونا...حتی تلاش هم نکن که برای کسی بگی چه اتفاقی افتاده،هیچکسی قرار نیست باورت کنه؛فقط وقت و انرژی خودت رو حروم میکنی.

یک شب،بعد از گذروندن یکی دیگه از حملات عصبی ای که جدیدا همراهیش میکردن، تصمیم گرفت حرف بزنه. اگه از جیک بزرگسال بپرسید،از این تصمیم به عنوان دومین تصمیم افتضاحش یاد میکنه؛چون به طرز تلخی بهش یاد داد که ادما خیلی راحت دروغ میگن و حق با اون مرد بوده.

جه‌یون با حال افتضاحی از اتاقش خارج شد و سمت نشیمن رفت. موهاش بهم ریخته بود و چشم هاش قرمز و پف کرده بودن. جلوی چشم های نگران پدر و مادرش ایستاد و گفت:میتونم بهتون بگم چه بلایی سرم اومده؟

مادرش،مادری که فکر میکرد بزرگترین حامیشه،گفت:البته که میتونی جه‌یونا..ما باورت میکنیم.

و جه‌یون هم باورش کرد. جه‌یون تعریف کرد،همه چیز رو گفت،اشک ریخت و گفت؛اما چیزی که انتظارش رو نداشت،سوزشی بود که توی سمت راست گونش پیچید. نگاه ناباورش رو بالا اورد و به پدر و مادر عصبانیش نگاه کرد. اون ها چه مشکلی داشتن؟مگه نمیخواستن جه‌یون بگه چیشده؟!

صدای داد پدرش لرزه به تنش انداخت؛توی 16 سال زندگیش هیچوقت پدرش رو انقدر عصبی ندیده بود:میفهمی چی میگی پسره ی حرومزاده؟کی بهت این حرف ها رو یاد داده؟؟میفهمی داری راجب چه کسی حرف میزنی؟؟

و پشت سرش صدای بلند و جیغ مادرش رو شنید:من تو رو اینجوری تربیت کرده بودم جه‌یون؟من پسرم رو دروغگو بزرگ نکردم! کی انقدر حقیر و پست شدی؟؟؟تو پسر من نیستی! تو پسر من نیستی،من همچین پسری رو نمیخوام!

جه‌یون بلند شد و حتی تلاش برای پاک کردن اشک هاش نکرد. با صدای بلندی گفت:من دروغ نمیگم!قسم میخورم که دروغ نمیگم!مگه شما نگفتین باورم دارید؟؟؟؟

اما وقتی که روی زمین پرت شد و درد عمیقی توی قسمت های مختلف بدنش پیچید،نتونست ادامه بده. پدرش،کسی که بیشتر از همه بهش اعتماد داشت و الگوی زندگیش بود،حالا روی اون دست بلند کرده بود و باورش نداشت. فقط چون اون متجاوز مریض،برادرش بود؟چون هم خونش بود؟؟ ولی جه‌یون هم پسرش بود!جه‌یون بخشی از وجودش بود!

به هر زحمتی بود بلند شد و عقب رفت. در مقابل چشم های ترسیدشون مشتش رو به میز شیشه ای کوبید. اون فقط میخواست خشم و غمش رو خالی کنه. اما با دیدن شیشه های خورد شده،فکر دیگه ای کرد. اون شیشه ها،برقی که میزدن،بیش از حد جذاب بودن. و اخرین چیزی که به یاد میاورد،صدای خودش بود که میگفت:حالا که من رو نمیخواید،پس بزارید راحتتون کنم.


Report Page