Special chapter: everything I wanted.

Special chapter: everything I wanted.

✧.°ʟᴇɴᴀ

جه‌یون آرزو میکرد که دیگه بیدار نشه،دیگه چشم هاش رو رو به زندگی بی رحمش باز نکنه،دوباره با حقایق تلخ دنیاش رو به رو نشه. اما اون، اونقدر هم خوش‌شانس نبود که آرزوهاش برآورده بشه.


با باز کردن چشم هاش،با فضای ناآشنایی رو به رو شد. از جایی که خوابیده بود،میتونست بیرون از پنجره رو ببینه. پنجره ای که بنظر میومد طبقه دوم یا سوم باشه،با نرده های عمودی پوشیده شده بود،اما جوری نبود که بهش احساس خفگی بده. دیوار های سفید،دستگاه کنارش،سرمی که داخل دستش بود، همه بهش میگفتن که توی بیمارستانه.


با یاداوری اتفاقات شب گذشته، میخواست گریه کنه . جه‌یون با تموم وجود اون دو رو باور داشت و اون ها؟اون ها حتی سعی نکردن برای یک لحظه به حرف هاش فکر کنن. اما گریه نکرد؛در واقع نتونست. و حتی نمیدونست چرا. پس فقط به دیوار سفید رو به روش خیره شد و اجازه داد افکارش هرچقدر که میخوان،پیشروی کنن. اون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت.


نمیدونست برای چه مدت به دیوار خالی خیره شده بود،ولی با شنیدن باز شدن در اتاق و اشخاصی که وارد اتاق شدن،احساس کرد چیزی درونش شکست. حالا پنجره هایی که با میله پوشیده شده بودن،معنا میداد. نمیخواست باور کنه که باهاش همچین کاری کردن.

بدون حرف و مقاومتی اجازه داد دکتر و پرستار ها چکش کنن. بعد از تموم شدن پروسه معاینش،همه ی ادم هایی که داخل اتاق بودن بیرون رفتن،بجز یه نفر.


جه‌یون به مردی نگاه کرد که به اندازه پدر واقعیش دوستش داشت. ولی در اون لحظه،حتی از اون هم متنفر بود. با صدای عمیق مرد،توجه‌ش جلب شد:جه‌یونا..متاسفم که سر از اینجا در اوردی..حتی من به عنوان رئیس این تیمارستان نمیتونم کاری کنم. پدر و مادرت..نگفتن چه اتفاقی افتاده،ولی خواستن اینجا بخاطر خودکشی بستریت کنیم و..


حرفش با صدای خنده های عصبی جه‌یون قطع شد:عالیه حتی نخواستن بگن به خاطر چه کوفتی دست به خودکشی زدم. اون‌ها واقعا پدر و مادر منن؟

و بعد سرش رو سمت پنجره چرخوند و کوتاه گفت:میخوام تنها باشم..لطفا.


با وجود اینکه پسر کوچیک‌تر ندید،اما مرد سری تکون داد و با نفس عمیقی بیرون رفت. همونطور که به ارومی از اتاق دور میشد،چارت داخل دستش رو چک میکرد.

"حالش خوبه؟"

پزشک سمت صدا چرخید و به پسرش نگاه کرد و لبخندی زد. پسر مقابلش برخلاف چیزی که حالت چهرش میگفت،واقعا از ته دل به جه‌یون اهمیت میداد. چارت پزشکی توی دستش رو پایین اورد و جواب داد:اوه هیسونگا... صادقانه بگم هیچوقت به این آشفتگی و بدحالی ندیده بودمش. نمیدونم چه بلایی سرش اومده و بعید بدونم بهم بگه. اما شاید به تو گفت. به هرحال، من دارم میرم،اگه خواستی میتونی ببینیش.


هیسونگ در سکوت سر تکون داد و به دور شدن پدرش نگاه کرد. دستش رو روی دستگیره در گذاشت،ولی متوقف شد. کار درستی میکرد ؟ رابطه ی اون و جه‌یون با وجود دوست بودن خانواده هاشون،صمیمی نبود؛ شاید در کودکی دوست های خوبی بودن،اما با بزرگتر شدنشون،هروقت که تنها میشدن اتاق با سکوت معذب کننده ای پر میشد. هیسونگ خودش هم نمیدونست ،اما با وجود فاصله گرفتنشون از هم، پسر کوچیکتر بیش از حد براش مهم بود. کی رو میخواست گول بزنه؟ اون خوب میدونست چرا پسرک داخل اتاق براش مهمه.


بیخیال افکارش شد و در رو باز کرد. با ورود به اتاق،جه‌یونی رو دید که سعی داشت سرم رو از دستش بیرون بکشه. سریع جلو رفت و دست پسر رو گرفت؛ و به خوبی متوجه لرزش و پرش کوتاهش از ترس شد. ولی فکر کردن به دلیلش رو به بعد موکول کرد و با لحن مهربونی، درحالی که جلوی پسر مو مشکی زانو زده بود، گفت: اینجوری رگت پاره میشه جه‌یونا..

قصد داشت ادامه بده،اما با لرزش و کشیده شدن دست پسر ساکت شد. انتظار نداشت وقتی سرش رو بالا میاره، با چشم های خیس،بدنی منقبض و جمع شده ، و دست هایی که به شدت میلرزیدن مواجه بشه.


با نگرانی از جا بلند شد. به اندازه ی کافی همراه پدرش و داخل اون ساختمون وقت گذرونده بود که بدونه باید چطوری پسر رو به روش رو اروم کنه. درحالی که از پسر چشم بر نمیداشت با لحن ملایمی گفت:اروم باش خب؟ ما نمیخوایم بهت حمله عصبی دست بده جه‌یونی..


حرفش برای بار دوم،اینبار با صدای بلند پسر قطع شد:بهم نگو جه‌یونی!بهم نگو جه‌یونا! نگو نگو نگو!نمیخوام بشنوم،نمیخوام جوری که اون هم صدام میزد، صدا بشم!

و بلافاصله اشک هاش از زندان چشم هاش ازاد شدن و روی گونه هاش ریختن. نفس هاش سنگین و تیکه تیکه بودن و ضربان قلبش رو توی کل بدنش احساس میکرد؛ حس ضربان داشتن کل بدنش باعث میشد تهوع بگیره. موهاش بین انگشت های کشیدش گیر افتادن و سعی کرد با کشیدنشون و درد دادن به خودش،صداهای توی سرش رو خفه کنه.


هیسونگ میدونست ممکنه کاری که میکنه،باعث بدتر شدن حال پسر بشه؛با این حال ،نمیتونست ببینه پسری که براش ارزشمنده، به خودش اسیب بزنه و اون هیچ کاری نکنه. جلوتر رفت و دست های جه‌یون رو گرفت. اون ها رو به زور از بین موهای مواجش بیرون کشید و انگشت هاشون رو باهم قفل کرد. با صدای بلندی گفت:جه‌یون! شیم جه‌یون! به من نگاه کن، چیزی نیست،اینجا هیچ کسی بهت اسیبی نمیرسونه. فقط من و تو اینجاییم.

زمانی که دید پسر با چشم های بزرگ و خیسش بهش نگاه میکنه،با لحن ملایم تری ادامه داد:بیا اول تنفست رو اروم کنیم باشه؟ همراه با من نفس بکش.


بعد از چند دقیقه، ریتم نفس ها و ضربان پسر کوچکتر اروم گرفته بود. حالا متوجه اطرافش و پسری که با نگرانی نگاهش میکرد،میشد. و جه‌یون شکست. خودش رو توی آغوش دوست دوران کودکیش انداخت و شکست. اجازه داد تموم درد هاش تبدیل به اشک بشن و بدنش رو ترک کنن. بدنش میلرزید ولی دست های هیسونگ، زمزمه های کنار گوشش و آغوش گرمی که ازش استقبال کرده بود،بهش احساس خوبی میداد.


هیسونگ چیزی نگفت و چیزی نپرسید. تنها به نوازش پسر توی اغوشش ادامه داد؛تا زمانی که جه‌یون با چشم هایی قرمز از اغوشش بیرون اومد و با نفس عمیقی که کشید، شروع به تعریف همه چیز کرد. زمانی که لرزش جسم کوچیکش شدت میگرفت،توی اغوش پسر بزرگتر و با نوازش هاش اروم میشد؛ و جه‌یون نمیتونست توصیف کنه چقدر قدردان اون اغوش و احساس امنیتیه که صاحبش بهش میده.


جه‌یون انتطار داشت هیسونگ هم مثل تموم افرادی که بهشون اعتماد داشت ، سرزنشش کنه و بگه مقصر اونه و یا که دروغ میگه. اما فکر نمیکرد پسر بزرگتر محکمتر از همیشه اون رو توی اغوشش بگیره و بگه باورش داره و کمکش میکنه از این تجربه ی افتضاح عبور کنه.

چند دقیقه بعد،جه‌یون توی اغوش هیسونگ به خوابی فرو رفته بود که برای مدت طولانی ای،نیازش داشت. هیسونگ تصمیم خودس رو گرفته بود . اون میخواست تا اخرین لحظه ی عمرش،کنار جه‌یون عزیزش بمونه.


به ارومی پسرک توی اغوشش رو روی تخت خوابوند، چشم هاش رو بوسید و بعد از اطمینان از راحتی پسر، از اتاق بیرون رفت.


و اون روز،شروع سرنوشت دو پسر بود.

Report Page