Sour Diesel 40
Z / For more...
زن نفس عمیقی کشید و شروع کرد
س: - اول از همه باید بگم که دختر شما ضریب هوشی بسیار بالایی داره و به راحتی از پس آزمون هایی که ازش گرفتیم بر اومده، اون خلاقه و به نقاشی و ورزش علاقه ی زیادی نشون میده اما...
زین با شنیدن این حرف ها درمورد دخترش به وجد اومد، پس لیلی ترکیبی از ویژگی های خودش و لانا بود که بعد از شنیدن "اما" کمی جا خورد، حس عجیبی بهش می گفت که اون "اما" اصلا نشونه ی خوبی نیست.
سارا کمی عینکش رو جا به جا کرد و بعد از مکث نسبتا طولانی ادامه داد
س: - دوران کودکی لیلی کاملا نرمال و مثل بقیه بچه ها بوده و مشکلی از این بابت وجود نداشته و حتی توی تیم بسکتبال مدرسه هم عضو شده. مشکل از جایی شروع میشه که اون توی درس هاش افت میکنه و مادرش یا بهتر بگم شخصی که سرپرستی لیلی رو به عهده داشته از این موضوع راضی نبوده و تصمیم گرفته تا زمانی که اون توی درس هاش پیشرفت می کنه از بسکتبال فاصله بگیره.
لیلی به حرف مادرش گوش میده اما این دوری تاثیر مخرب به شدت منفی ای روش می ذاره به طوری که از یک بچه فعال و اجتماعی به شخصی که تمام زمانش رو داخل اتاقش میگذرونه تبدیل میشه و تمام تمرکزش بر روی درسش بوده؛ به سراغ هیچ تفریحی هم نمی رفت و انرژی اون از راه سالم تخلیه نمی شد و فکر کنم شما بتونید تصور کنید که این چقدر می تونه آسیب بزنه!
زین با دقت به حرف های شخصی که مقابلش نشسته بود گوش می کرد، زن گلو ای صاف کرد و ادامه داد
س: - متاسفانه باید بگم که تمام این ها روی دخترتون تاثیر به شدت منفی ای داشته، برای خالی کردن انرژیش شروع به دیدن فیلم های ترسناک کرد اما کافی نبودن پس به دنبال فیلم های دارک وب رفت؛ اون با دقت همه رو تماشا می کرد و روز به روز علاقش به این موضوع بیشتر و بیشتر می شد پس یه وبلاگ زد تا علایقش رو با دیگران هم به اشتراک بذاره اما همین شروعی بود برای یک سری اتفاقات! علایق لیلی عجیب و ترسناک بودن برای همین بچه های مدرسه اون رو مسخره و تحقیر می کردن به طوری که حتی دوست صمیمیش هم اون رو درک نمی کرد، به جمع بقیه هم اضافه شد و حتی حرف های بدتری رو پشت سرش می زد
سارا عینکش رو از روی چشم هاش برداشت که چتری های لختش کمی جا به جا شدن، این بار مستقیم به چشم های ناباور زین نگاه کرد
س: - لیلی به شدت از این قضیه ناراحت و عصبانی بود پس به سراغ دوستش رفت و از اون خواست که معذرت خواهی کنه اما اون دختر نه تنها به درخواست لیلی بی توجهی کرد بلکه لقب بدتری روش گذاشت
طبیعتا قابل درکه دختری به این سن نتونه با این وقایع کنار بیاد و تمام وجودش از خشم و نفرت پر بشه و حتی دست به خشونت بزنه اما اون شروع به کتک زدن همکلاسی هاش کرد و عصبانیت درونیش رو به بدترین شکل ممکن بروز داد.
به مرور توی درس هاش پیشرفت کرد پس برای همین مادرش یا بهتر بگم کسی که اون رو به سرپرستی پذیرفته بود بهش اجازه ی ورود به تیم بسکتبال رو داد اما خیلی طول نکشید که خودش از تیم بیرون اومد و در جواب این کار گفت که دلش نمی خواد با همکلاسی هاش بازی کنه.
سارا از روی صندلی بلند شد، وقتی که به سمت کمد پرونده ها میرفت صدای کفش های پاشنه دارش به گوش می رسیدن. برخلاف زین، جلینا کاملا خونسرد به نظر می اومد طوری که انگار صرفا یک داستان خیالی بچه گونه رو شنیده و اهمیتی نداره، به هرحال لیلی دخترش نبود که بخاطرش ناراحت بشه، پوزخندی زد شاید اگه دخترش بود کمی هم بابت جراتی که به خرج داده به اون افتخار می کرد!
سارا در کمد رو باز کرد و به دنبال پرونده مورد نظر گشت و تن صداش رو کمی بیشتر کرد تا به گوش زین برسه
س: - آقای مالیک از گفتن این حرف اصلا خوشحال نیستم اما لیلی نیاز به مراقبت داره و طبق چیزهایی که پزشک گفته مشکلات روانیش رو فقط میشه کنترل کرد و هیچ راه درمان قطعی وجود نداره!
دمای دست های زین کمی افت کردن، باید با لیلی چیکار می کرد؟ از پسش بر می اومد؟ تمام ذهن زین از احساس عذاب وجدان و نگرانی پر شده بود. سارا بعد از پیدا کردن پرونده ی مورد نظرش به جای قبلیش برگشت و روی صندلی نشست
س: - لیلی بازهم به سمت محتوای موردعلاقش رفت و تمام وقتش رو صرف اون کرد و روز به روز کامنت های منفی وبلاگش از سمت بچه های مدرسه بیشتر شد. لیلی یک برنامه تلوزیونی تخیلی که محتوای اون مربوط به حل کردن معماهای قتل و شناسایی قاتل بود رو پیدا کرد، این برنامه برای بزرگسالان تهیه شده بود و پایه و اساس اون خون ریزی و ترس بود و قربانی ها توسط کاتر به قتل می رسیدن پس لیلی با الگو برداری از این برنامه یکی از پسر های مدرسه رو با کاتر تهدید کرد؛ کارکنان مدرسه این قضیه رو به والدین گزارش نکردن و اجازه دادن که بی سر و صدا حل بشه.
اما متاسفانه لیلی متوجه شد که دوستش بازهم اون رو مسخره می کنه و القابی مثل "عوضی"، "چاق و احمق" رو بهش نسبت میده، در ابتدا سعی کرد که توجهی نشون نده اما تمسخر ها بیشتر و بیشتر شدن تا جایی که حس کرد باید یک طوری خودش رو آروم و دهن دوستش رو ببنده.
دوست لیلی همچنان به این رفتار ها ادامه می داد و توی وبلاگ کامنت های منفی ای رو براش می ذاشت اما لیلی دیگه حرف هاش رو بی جواب نذاشت و دوستش رو به قتل تهدید کرد
زن پرونده ی زیر دستش رو ورق زد، اون رو سمت زین چرخوند و انگشت اشاره اش رو روی عکس گذاشت، زین هیچکدوم از بچه های توی تصویر رو نمیشناخت و فقط نگاهش رو گیج از بالا تا پایین می چرخوند تا بلکه یک شباهت آشنا پیدا کنه اما نتیجه ای نداد، سارا انگشتش رو کمی پایین تر گذاشت جایی که دو تا دختر کنار هم ایستادن، یکی با هودی مشکی و دیگری با سویشرت سبز
س: - این دو نفر لیلی و دوستش هستن، اون ها توی جشن مدرسه کنار هم ایستادن و عکس گرفتن پس مسلما کسی قرار نیست به مشکل بین اون ها شک کنه مگه نه؟
به محض تموم شدن حرفش سرش رو بالا گرفت و با چشم های آبی رنگش مستقیم به مرد مقابلش چشم دوخت
س: - اما متأسفانه دختر شما توی وقت ناهار دوستش رو به طبقه سوم جایی که خالیه می کشونه و بهش میگه توی یکی از اتاق ها چیز جالبی پیدا کرده
به پایین عکس اشاره میکنه و عقب میره و به صندلی تکیه میده
س: - اونجا توضیحات لیلی که به مشاور مدرسه داده نوشته شده، لطفا بخونیدش آقای مالیک
زین نفس عمیقی کشید، ذهنش سعی داشت خودش رو قانع کنه که اونجا اتفاقی نیفتاده و شاید بدترین حالت ماجرا این باشه که لیلی دوستش رو کتک زده پس برای مطمئن شدن زمزمه وار شروع به خوندن کرد
"پرده های کلاس رو کشیدم تا همه جا تاریک بشه، نور خورشید زیادی فضا رو زشت می کرد! بعدش از جین خواستم که روی صندلی بشینه و چشم هاش رو ببنده اما قبول نکرد پس منم دستمو روی چشم هاش گذاشتم و با چاقویی که از آشپزخونه برداشته بودم گردنشو بریدم، کافی نبود چون دستاش زیادی تکون می خوردن پس مچ دست هاش رو هم سریع بریدم
مشاور: تا چه مدت اونجا بودی؟
لیلی: نمی دونم شاید ده دقیقه؟ شایدم پونزده، دقیقا یادم نمیاد، فقط می خواستم مطمئن شم اون دیگه اذیتم نمیکنه و بالاخره ساکت شده
مشاور: بعدش چیکار کردی؟
لیلی: رفتم بیرون ولی فکر کنم دوتا از معلم ها، نبودنِ من و جین رو متوجه شده بودن چون داشتن اسم ما رو صدا می زدن، اولش می خواستم قایم شم اما اونا متوجه شدن و سمتم اومدن اما با دیدن لباسم که کاملا قرمز شده بود شوکه شدن، معلم سریع ازم پرسید که کجامو زخم کردم و با چی به خودم آسیب رسوندم و تند تند منو چک می کرد؛ بالاخره مجبور شدم جواب بدم و بگم که اینا خون من نیستن، من یه کار وحشتناک انجام دادم
مشاور: معلمت وقتی اینا رو شنید چیکار کرد؟
لیلی: سریع دنبال جین گشت، منم پشت سرش رفتم
مشاور: ادامه بده
لیلی: معلم ترسیده بود، نمی دونم از چی، شاید از اینکه جین روی زمین افتاده بود و تکون نمی خورد یا از خون هایی که دورش ریخته بودن"
نفس توی سینه زین حبس شد، باورش نمی شد این کارها رو یه دختر ده ساله انجام داده باشه! به یکباره حس وحشتناکی سرتاسر وجودش رو پر کرد، اون به لانا قول داده بود که مراقب دخترشون باشه اما همه چیز رو خراب کرده بود!
سرش گیج میرفت پس اون رو به دستش تکیه داد، با تمام وجود از خودش متنفر شد، با زندگی دخترش چیکار کرده بود؟!
در همین حین در باز شد، صدای یک دختر توجه ها رو به سمت خودش جلب کرد
- سلام؟