Smoky Reverie Hours

Smoky Reverie Hours

greysee

این نوشته از خاک‌خورده‌های جولای ۲۰۲۳ هست و بعضی جاها قلم نسبتاً صریحی داره پس لطفا اگه حساسیت خاصی نسبت به یه سری مسائل دارید در نظر بگیرید‌. ممنونم. امیدوارم لذت ببرید. (ناشناس)

-

یه پمپ بنزین خارج از شهر برای قرار؟ بدونِ داستانی که پشتش بود این ایده عجیب به نظر می‌اومد. حتی علاقه به بوی بنزین یا پالت رنگ دوست‌داشتنی آسمون موقع غروب هم برای توجیه کردنش کافی نبودن. در واقع، وقتی فورد موستانگ مشکی رنگ توی جاده‌های اطراف ترنتون [ایالت نیوجرسی در آمریکا] با سرعت بالا به مقصد نامعلومی حرکت میکرد، هیچ‌کدوم از سرنشین‌ها فکرش رو هم نمی‌کردن نیم ساعت بعد قراره در محل آشنایی‌شون باشن. پنج سال از زمانی که هیسونگ اون پسر رو - در حالی که مست بود - توی پمپ بنزین دیده بود می‌گذشت. اون شب برای هر دوی اون‌ها شب سخت و تلخی بود، اما ”نیکلاس“ چند نخ از سیگار‌هاش رو باهاش شریک شده بود، و اون‌ها تا نزدیک طلوع خورشید در حالی که لبه جدول نشسته بودن، با هم حرف زده بودن؛ در حالی که شب خنک بود و بوی بنزین با وجود فاصله‌شون از جایگاه توی هوا پخش شده بود.

هیسونگ که ظاهراً به منظره بیرون از ماشین خیره شده بود، با یادآوری نیکلاس نوزده ساله یا ”نیکی“ لبخند زد. یه پسر قد بلند ژاپنی-آمریکایی با موهای رنگ شده بلوند، با هودی مشکی رنگ و بوت‌هایی به همون رنگ... اون حتی همین الان که کنار هیسونگ نشسته بود و رانندگی می‌کرد، مشکی پوشیده بود. قرارداد خاصی بین نیکی و اون رنگ وجود داشت. لباس‌ها، ماشین، هرچیزی که می‌تونست رو به اون رنگ تزئین می‌کرد. هیسونگ به یاد اورد که عینک گردی که اون شب روی چشم‌هاش بود چهره‌ش رو خاص نشون می‌داد. البته اون نیکی با شخصی که الان پارتنرش بود خیلی فرق داشت. نیکی دست و پا چلفتی و نسبتاً خجالتی‌ای که با وجود قد بلند و سیگار‌ بین لب‌هاش، درست مثل یک پسر بچه به نظر می‌رسید؛ حالا یه مرد کاملا بالغ شده بود. اون شب وقتی نیکی رو برای اولین بار دید، پسر کوچک‌تر بهش گفت که یک هفته از مرگ مادر و برادر کوچک‌ترش می‌گذره، و هیسونگی که از مراسم خاکسپاری خواهر بزرگ‌ترش به اونجا اومده بود، می‌تونست پاکت‌های خالی از سیگار که کنار نیکی افتاده بودن رو به خوبی درک کنه. هیسونگ فکر کرد که در اون زمان خودش هم بدجوری شکسته بود، چون نه تنها خواهرش، بلکه شرکت و سرمایه‌ش رو هم از دست داده بود. اون هم خودش رو با اسم آمریکاییش ”هریسون“ معرفی کرده بود، و این شروع داستان بود. حالا بعد از پنج سال، در حالی که ساعت، یازده و بیست دقیقه شب رو نشون می‌داد، اون‌ها دوباره به اون پمپ بنزین قدیمی برگشته بودن.

نیکلاس ماشین رو به سمت یکی از جایگاه‌ها برد. بوی بنزین و خنکی شب با پایین رفتن شیشه‌های ماشین به فضای داخل ماشین منتقل شدن، و همزمان با اون سیلی از خاطرات به ذهن هیسونگ سرازیر شد.

”انگار یکی دلش سیگار می‌خواد.“

صدای نیکلاس باعث شد از فکر بیرون بیاد، برگرده، و چپ چپ بهش نگاه کنه.

”آره، تو هم بدجوری دلت تنبیه می‌خواد“ هیسونگ گفت.

نیکلاس ماشین رو خاموش کرد، و شونه‌هاش رو بالا انداخت. با لحن ساختگی و بیخیالی گفت:

”ایده خوبیه... می‌تونیم برگشتنمون رو اینطوری جشن-“

و با ضربه‌ای که از طرف هیسونگ دریافت کرد، بلند خندید و اعتراض کرد.

”برو باک ماشینت رو پر کن.“ هیسونگ گفت. ”من قرار نیست چیزی بکشم، و تو هم حد خودت رو رعایت می‌کنی.“

کلماتش دستوری به نظر می‌رسیدن، اما لحنش نرم بود.

”باشه عزیزم. یه نخ. خوبه؟“ نیکی گفت و در ماشین رو باز کرد. و قبل از پیاده شدنش، کمی به سمت هیسونگ خم شد.

” البته بعدش باید این دستوراتت رو یه جای دیگه جبران کنی.“

و چشمک زد. ترکیب شیطنت‌هاش و لهجه‌ای که نشون میداد توی نیوجرسی بزرگ شده برای هیسونگ دوست‌داشتنی بود.

هیسونگ دستش رو بالا برد و روی گونه‌ش گذاشت.

”البته. حساب و کتابمون سر جاشه.“

و لب‌هاش رو کوتاه بوسید.

خیلی چیزها تغییر کرده بود، اما پر حرفی و دلنشینی شخصیت اون پسر درست مثل پنج سال پیش بود. اون یه نابغه دست و پاچلفتی بود که بعد از از دست دادن خانواده‌ش زود خودش رو جمع و جور کرده بود، و به یه موجود فوق‌العاده و باورنکردنی تبدیل شده بود. نابغه‌ای ک علاوه بر شرکتش، خود هیسونگ رو هم نجات داده بود. هیسونگ نمی‌تونست اجازه بده اون به سیگار کشیدنش ادامه بده، برای همین مصرفش رو محدود کرده و بهش قول داده بود در عوضش هر کاری که می‌خواد براش انجام بده. کار سختی به نظر می‌رسید، اما با دونستن اینکه نیکی معمولا چیزی جز خود هیسونگ رو نمی‌خواست، می‌تونست حتی سرگرم کننده و دوست‌داشتنی باشه. هیسونگ بهش اجازه سیگار کشیدن نمی‌داد و اون مجبورش می‌کرد توی دستشویی هواپیما باهاش سکس داشته باشه، بانجی جامپینگ رو امتحان کنه، به نوک قله اورست صعود کنه... یا حداقل تلاشش رو بکنه. برای هیسونگی که شخصیت ریسک پذیری نداشت، در ابتدا کمی سخت بود؛ اما بعد از گذشت مدتی خودش هم از این بازی خوشش اومده بود. نیکی توی خاطره ساختن هم نابغه بود.

نگاهش رو به سمتش کج کرد که باکِ در حال پر شدن رو به مسئول اونجا سپرد و به سمت سوپر مارکت کوچکی که اونجا بود رفت. ایده عجیب امشبش کجا بود؟ از اون پمپ بنزین خاص چه خاطره جدیدی میخواست بسازه؟

پاکت سیگار رو از روی راشبورد ماشین برداشت. در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. به دیوار کنار سوپرمارکت تکیه داد و به روبه‌روش چشم دوخت.

وقتی نیکلاس از در شیشه‌ای بیرون اومد، متوجه شد هیسونگ توی ماشین نیست. با یک چرخش نود درجه به سمت چپش تونست اون رو ببینه که به دیوار تکیه داده و بهش نگاه می‌کنه‌. با لبخند به سمتش رفت.

”اینجا خیلی تغییر کرده.“ هیسونگ گفت، و پاکت رو از توی جیبش در اورد‌.

نیکلاس لبخند زد و به هیسونگ نگاه کرد که پاکت رو باز میکرد.

”اون‌طوری نگاهم نکن. هنوز زوده.“ هیسونگ گفت، که باعث شد مرد مقابلش بخنده.

”ولی من هنوز چیزی نگفتم!“

هیسونگ اهمیتی نداد. سیگار رو به سمت لب‌های نیکلاس برد و در حالی که اون رو با ظرافت بینشون قرار می‌داد، دوباره زیر نگاهش قرار گرفت.

”وقتی اینطوری بهم نگاه می‌کنی می‌فهمم.“ هیسونگ گفت، و پاکت رو توی جیبش برگردوند.

نیکلاس نتونست جلوی کش اومدن گوشه لب‌هاش رو بگیره. هیسونگ فندک نقره‌ای رنگش رو بالا برد، و جلوی سیگار گرفت. نیکلاس هم دستش رو روی دست هیسونگ گرفت تا فندک رو درست تنظیم کنه.

بعد از روشن شدن سیگار و اولین پُکی که بهش زد، سیگار رو با دو تا انگشتش از بین لب‌هاش خارج کرد و با لبخند به سمتی خیره شد.

”می‌دونی، هنوزم بدجنسی.“

هیسونگ برگشت و با اخمی مصنوعی بهش نگاه کرد.

”چرا؟ چون نمیخوام بدنتو به گا بدی؟“

”اون که کار خودته.“ نیکلاس جواب داد و با دیدن حالت چهره هیسونگ خندید. هیسونگ سرش رو پایین انداخت و سعی کرد لبخندش رو جمع کنه. بلبل‌زبونی‌های اون مخفی‌کاری رو عملاً غیرممکن می‌کرد.

”نه، انگار هیچی عوض نشده.“

”می‌بینی؟ بعد از پنج سال دوباره اینجا ایم، فقط با این تفاوت که اون شب من بهت سیگار دادم، و امشب تو به من.“

نیکلاس گفت. چیزی که هیسونگ هیچ‌وقت پیشش اعتراف نمی‌کرد این بود که وقتی سیگار می‌کشه ممکنه حتی عاشق اون بوی مزخرفش بشه.

”فقط همین؟ اینجا هم تنها موردی که به ذهنت می‌رسه سیگاره؟“

هیسونگ گفت و دستش رو جلو برد تا یقه پیراهنش رو بگیره. نیکلاس که تا همون زمان هم به سختی جلوی خودش رو گرفته بود، سیگار رو از جلوی صورتش کنار برد و خم شد تا بتونه هیسونگ رو ببوسه.

هیسونگ سرش رو کمی کج کرد و لب‌هاش رو به لب‌های معشوقش رسوند. لب‌های مرد روبه‌روش رو توی نور کم اون نقطه، عمیق‌تر از همیشه بوسید، و دستش رو به گردنش رسوند تا کنترل بیشتری داشته باشه.

قطعا برای نیکلاس لب‌های هیسونگ زیبا‌تر و هیجان‌انگیزتر از سیگار بودن، و هیسونگ این رو به خوبی میدونست و ازش بهترین استفاده رو می‌برد.

حقیقتی که هیسونگ نمی‌دونست - یا شاید هم می دونست - این بود که نیکلاس واقعا نیازی به اون‌ها نداشت. شاید پنج سال پیش سیگار کشیدن آرومش می‌کرد، اما بعد از ورود هیسونگ به زندگیش و تغییر صد و هشتاد درجه‌ش، کشش زیادی نسبت بهش احساس نمی‌کرد. بیشتر شبیه به یه سرگرمی می‌موند. پس چرا سیگار می‌کشید؟ چون عاشق این قانون رابطه‌شون بود؛ اینکه هیسونگ نیکوتین رو براش محدود کنه و در عوض عشق و علاقه خودش رو به وجودش تزریق کنه. شاید عجیب و مسخره به نظر می‌رسید، اما نیکلاس عاشق این توجه بود. شاید هیسونگ این رو می‌دونست؟ شاید هم نه؟ به‌ هر حال نیکلاس زیاد از حد عاشق اون مرد بود، و همین‌طور هم عاشق این روند. عاشق این بود که هیسونگ سرش غر بزنه، و بعد خودش سر به سرش بذاره، و تهش با عشق‌بازی دهن همدیگه رو ببندن. شاید هیسونگ هم این رو می‌دونست و در حالی که لب‌هاش رو گاز می‌گرفت به این فکر می‌کرد که چقدر این نمایش رو دوست داره. نمایشی که بر خلاف بقیه امثالشون مصنوعی و آزاردهنده نبود. نمایشی بر گرفته از احساسات واقعی، که تداوم پیدا می‌کرد تا زندگی رو پر از هیجان نگه داره. انگار هر دوتاشون از دلبری کردن برای همدیگه لذت می‌بردن.

نیکلاس لب‌هاش رو با صدای بلندی از لب‌های هیسونگ جدا کرد. هنوز از هم فاصله نگرفته بودن، و چشم‌های جفتشون بسته بود.

”باور نمیکنی ولی...“

زمزمه کرد و با دست آزادش کمر هیسونگ رو بیشتر فشار داد تا فاصله بدنشون کم‌تر بشه. فاصله‌ای که وجود نداشت و با اون فشار باعث شد بیشتر همدیگه رو لمس کنن. با دست مخالفش هنوز هم اون سیگار رو نگه داشته بود.

”از همون شب اول دلم می‌خواست ببوسمت.“

هیسونگ بی‌اختیار خندید و پرسید: ”چرا نبوسیدی؟“

”چون مطمئن بودم گی نیستی‌.“

”خب اشتباه نکردی.“

و هردو در حالی که آروم می‌خندیدن، چشم‌هاشون رو بستن و بیشتر بین بازوهای هم فرو رفتن.

”برو ماشین رو تحویل بگیر و پارک کن.“ هیسونگ گفت و از نیکلاس فاصله گرفت. ”اونجا منتظرتم‌.“

با لبخند به سمتی رفت... و نیکلاس دقیقا میدونست اونجا کجاست.


نشستن توی همون نقطه بعد از پنج سال، حس عجیبی داشت. اونجا کنار دیوار غربیِ ساختمانی که کنار پمپ بنزین بود و سوپرمارکت زیرش بود، قرار داشت. جایی که نیکی نوزده ساله نشسته بود و با هدفون روی گوشش، دود رو از بین لب‌هاش بیرون می‌داد.

هیسونگ اون شب رو به وضوح به یاد داشت. نیکلاس گفته بود ون اختصاصی دانشکده‌شون رو که استادش سوییچش رو جا گذاشته بود مخفیانه برداشته و چندین ساعت دور و اطراف ترنتون چرخیده.

لبخند زد. در اون زمان، هر دوی اونها مثل پازل‌های ناتموم بودن‌. به هم ریخته، نامفهوم، منتظر پیدا شدن قطعاتشون و ساخته شدن... انگار جواهراتی خاک خورده بودن که نیاز داشتن غبار رو کنار بزنن تا دوباره بدرخشن. داستان‌هایی که نیاز داشتن به هم پیوند بخورن تا ادامه پیدا کنن.

حالا بعد از پنج سال، هوا خنک‌تر بود و هیسونگِ بیست و شش ساله از ته دلش لبخند میزد. همه چیز از پنجره بزرگ‌تری دیده میشد، و خبری از پوچی نبود. هردوی اونها رشد کرده بودن تا برای هم بهترین باشن، و از این بابت راضی بودن. انگار پازل تکمیل شده بود و الماس‌ها دوباره جلا پیدا کرده بودن. خاک روی کتاب‌ها تمیز شده بود، و داستان داشت به خوبی ادامه پیدا می‌کرد.

نیکلاس رو دید که بهش نزدیک شد. کنارش نشست و گفت: ”ماشین آماده‌ست.“

دست‌هاش رو پشت بدنش تکیه‌گاه کرد و کمی به عقب خم شد، در حالی که به هیسونگ خیره شده بود.

هیسونگ می‌دونست چه نگاه دوست‌داشتنی‌ای مسیرش رو به سمتش کج کرده، اما توان برگشتن و یکی شدن باهاش رو نداشت. احتمالا چشم‌های نیکی دوباره پر از اون ستاره‌ها شده بودن و هیسونگ طوری برای اون نگاه ضعیف بود که نمی‌تونست برگرده.

نیکلاس که سکوتش رو دید، کمی جلوتر اومد و دست‌هاش رو دور بدنش حلقه کرد، و لب‌هاش رو به لاله گوشش چسبوند. هیسونگ با حس کردن بازوهای اون دور بدنش و بوسه طولانی و ساکنی که روی گوشش گذاشته بود، چشم‌هاش رو بست.

”با ساکت بودنت مشکلی ندارم، اما اگه قراره بهم نگاه هم نکنی به مشکل برمی‌خوریم.“ نیکلاس گفت، در حالی که چشم‌هاش رو بسته بود.

این بار صورتش رو کمی جلوتر برد تا گونه هیسونگ رو ببوسه، اما هیسونگ سرش رو برگردوند و به جای اون لب‌هاش رو در اختیارش گذاشت.

”فکر می‌کردم باید توی خاطره‌مون از اینجا غرق بشم...“

هیسونگ بین بوسه‌هایی که از همسرش می‌دزدید زمزمه کرد.

”یا شاید هم احساساتی بشم،“

می‌دونست نیکی این‌طور حرف زدن رو - وقتی بین بوسه زمزمه می‌کنه و صداش با برخورد لب‌هاشون قطع می‌شه - چقدر دوست داره.

”پس سکوتت برای این نبود؟“ نیکلاس پرسید. بوسه رو قطع کرد و انگشت‌هاش رو روی موهای هیسونگ حرکت داد.

هیسونگ سعی کرد لبخند نزنه و سرش رو پایین انداخت.

”نه. احتمالا باید به زمان سختی که داشتیم و همه اتفاقاتی که افتاده بود فکر می‌کردم... ولی انگار واقعا ازشون گذشتم چون فقط به تو فکر می‌کردم‌.“

نیکلاس لبخند زد.

”همیشه همینه، مگه نه؟“ به نوازش کردن موهاش ادامه داد. ”اون شب حتی فکرش رو هم نمی‌کردیم که اوضاع درست بشه.“

هیسونگ دوباره سرش رو پایین انداخت. لبخند محوش از چشم نیکلاس دور نموند.

”اون شب... تا قبل از این که ببینمت و باهات حرف بزنم حالیم نبود چه اتفاقی افتاده. هر چند دقیقه یه بار بغض گلوم رو می‌گرفت و من درکش نمی‌کردم. اما حرف زدن با تو باعث شد حقیقت محکم تو صورتم کوبیده بشه، به تک تک اعضای بدنم نفوذ کنه و تبدیل به واقعیتِ ذهنم بشه... اونجا بود که پذیرفتم که تنها عضو باقی مونده از خانواده‌م رو هم از دست دادم.“

بی اختیار سرش رو به دو طرف تکون داد.

”بدون اینکه متوجه باشم اشک‌هام خشک شدن. یادمه بوی سیگارت رو واضح‌تر احساس می‌کردم... مثل احساس سبکی می‌موند، حتی با این که اون غم از سنگینی شونه‌هام رو شکسته بود.“

سرش رو کمی کج کرد و نگاهش رو به لب‌های نیکی داد.

”اگه الان اینجام به خاطر توئه‌.“

با بم‌ترین صدای ممکنش گفت، و شروع به بوسیدن همسرش کرد‌. بوسه‌ای که هر دوی اونها می‌دونستن قراره به کجا برسه.


و طولی نکشید که دوباره خودشون رو روی صندلی عقب ماشین پیدا کردن. نیکلاس روی پاهای هیسونگ نشست و یکی از اون بوسه‌های پر سروصدای همیشگی شروع شد. هیسونگ دستش رو روی کمر اون گرفته بود، اونقدر محکم، که حتی یک اینچ هم ازش فاصله نگیره‌. نیکلاس با هر دوتا دستش یقه کت چرمی هیسونگ رو گرفته بود و لب‌هایی که مزه پپسی روشون مونده بود رو می‌بوسید.

فقط یک حرکت بدن نیکلاس کافی بود تا هیسونگ بین لب‌هاش ناله کنه. وزن نیکلاس روی پاهاش به قدر کافی نفسش رو گرفته بود، و اون پسر حالا با حرکت دادن بدنش داشت بی‌طاقتیش رو ابراز، و هیسونگ رو دیوونه می‌کرد. هیسونگ همزمان با حرکت زبونش توی دهن معشوقش ناله کرد، و از نظر نیکلاس این بهترین بخشش بود. صدای اون مرد، صدای بهشتی اون مرد که از صدای تارهای چنگ هم لطیف‌تر و دلنشین‌تر بود، حالا به شهوت و نیازش آغشته شده بود. اگه فقط یک جای دنیا می‌شد با گناه به بهشت رفت همین‌جا بود؛ بین لمس‌ها و صدای بی‌شرمانه‌‌ی زمزمه‌های هیسونگ.

”درش بیار.“

هیسونگ بین بوسه گفت و دکمه شلوار نیکلاس رو باز کرد. همین الانش هم میتونست درد رو توی باکسرش احساس کنه. نیکی به کمک هیسونگ شلوار جین مشکی رنگش رو پایین کشید. هیسونگ می‌خواست شلوار خودش رو هم در بیاره، اما نیکی انگشت‌هاش رو بین انگشت‌های هیسونگ حلقه کرد و دست‌هاش رو دو طرف بدنش نگه داشت. سرش رو جلو برد و مشغول بوسیدن گردن هیسونگ شد.‌ می‌خواست تا جایی که ممکنه از صدای ناله‌های هیسونگ لذت ببره، و چی بهتر از گردنش که از حساس‌ترین نقاط بدنش بود؟

هیسونگ لبش رو محکم گاز گرفت. فاک. زیر لب گفت.

”صدات...“ نیکلاس کنار گوشش زمزمه کرد. هیسونگ می‌تونست قسم بخوره یکی از اون نیشخند‌های شیطانی مخصوصش رو روی لب‌هاش داره.

”اگه نذاری صدات رو بشنوم...“

”چیکار می‌کنی؟“ هیسونگ بین نفس نفس زدنش با تمسخر خندید. ”از ماشین می‌پری بیرون؟“

سوال تمسخرآمیزش به یه آه غلیظ ختم شد، چون نیکی جایی که محکم مکیده بود رو گاز گرفت. صدای خنده‌ آروم و بمش توی گوش هیسونگ که همین الانش هم گیج و مست بود پیچید. دستش رو احساس کرد به سختی توی جیب شلوارش فرو رفت و فندک نقره‌ای رنگ هیسونگ - که چند دقیقه پیش سیگارش رو باهاش روشن کرده بود - رو در اورد.

نیکلاس کمی عقب رفت و فندک رو بالا اورد، و شعله‌ور کردنش باعث شد فضای تاریک ماشین با نور گرمش روشن بشه. چهره‌ی آشفته‌ی هیسونگ و چشم‌های تیره‌ش که شعله‌ی طلایی رو منعکس می‌کردن، دقیقا همون‌چیزی بود که نیکلاس رو شیفته‌تر و تشنه‌تر می‌کرد. هیسونگ حتی همون شب اول ملاقاتشون با وجود اوضاع داغونش طوری به نظر می‌رسید که نیکلاس نمی‌تونست چشم ازش برداره. زیباییش غیر قابل انکار بود.

هیسونگ با دیدن فندک شعله‌ور ابروهاش رو بیشتر توی هم کشید. در حال حاضر فقط بوی عطر و عرق و کام رو می‌خواست، نه هیچ چیز دیگه‌ای. می‌دونست که نیکلاس اگه بخواد می‌تونه شیطنتش رو شروع کنه، اما الان وقتش نبود. هیسونگ بدجوری هورنی بود و فقط لمس‌های اون بود که می‌تونست نجاتش بده.

”بیرون؟“ نیکلاس زبونش رو روی لبش کشید و هیسونگ حس کرد با دیدن نیشخندش هر ثانیه ممکنه بیاد و در عین حال هر ثانیه ممکن بود یه مشت حواله صورتش کنه.

فندک در کسری از ثانیه خاموش شد و کنارشون روی صندلی افتاد؛ و هیسونگ نفهمید نیکلاس چطور دستش رو زیر پیراهنش برد. با حس انگشت‌های کشیده معشوقش روی نیپل‌هاش و لب‌های خیسش روی گردنش، ذهنش از هر فکری خالی و از بی‌طاقتی پر شد.

”چیزی اون بیرون نیست.“ نیکلاس کنار گردن کبود و دردناکش زمزمه کرد.

”هر چی هست همینجاست.“

هیسونگ نمی‌دونست اون چقدر می‌خواد ادامه بده و این کلافه‌کننده بود. حالا که با اون زبون ماهرش همزمان گردن و قلبش رو نشونه گرفته بود هیسونگ باید اعتراف می‌کرد حق با اونه. پوست تنش حساس‌تر از حالت همیشگی شده بود و به هر اینچ حرکت و هر لمس کوتاه نیکی واکنش نشون می‌داد. چشم‌هاش تار می‌دیدن و حس می‌کرد هر ثانیه ممکنه بیهوش بشه. همه چیز همون‌جا بین بازوهای نیکی بود و همون‌جا خلاصه می‌شد.

نیکلاس با دیدن آشفتگی هیسونگ فهمید که باید شیطنت رو تموم کنه و به همسرش اون چیزی که می‌خواد رو بده. ماشین در نقطه پرتی با فاصله از پمپ بنزین پارک شده بود و این باعث شد خیالشون از هر عامل بیرونی راحت باشه و خودشون رو به دست هم بسپرن.

Report Page