Sillage

Sillage

T.me/shot_smt


تهیونگ نگاهش رو روی جنگنده ی f15 رو به روش چرخوند و نفس عمیقی کشید. درد خفیفی رو هنوز توی قلبش احساس میکرد. لب هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش رو بالا داد تا از ریختن دوباره ی اشک هاش جلوگیری کنه.

-چیکار میکنی؟

تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک از پشت سرش چرخید و نگاهش رو توی صورت پسر چرخوند. دست تهیونگ به ارومی بالا اومد و انگشت های لرزونش، پوست یخ زده ی جونگکوک رو لمس کرد. مردمک های لرزون جونگکوک هرجایی رو به جز چشم های تهیونگ از نظر میگذروند. تهیونگ انگشت های رو به زخم های جونگکوک نزدیک کرد و گونه ی پسر رو نوازش کرد. انگشت های جونگکوک دور کلاهش سفت شدن ولی پسر از جاش تکون نخورد. تهیونگ با دیدن لرزش ابروهای جونگکوک اهی کشید و دستش رو از روی گونه ی پسر برداشت. تهیونگ قدمی به عقب برداشت و جلوی پای جونگکوک زانو زد. دستش رو به سمت بند پوتین جونگکوک برد و مشغول بستنش شد. نگاه جونگکوک بالاخره لرزید و به سمت موهای ابی رنگ تهیونگ کشیده شد. جونگکوک با دلتنگی تک تک تار موهای تهیونگ رو از نظر گذروند و دست یخ زده اش رو کمی جلو برد. میلش به لمس اون تار موها هر لحظه بیشتر میشد و جونگکوک احساس خفگی میکرد. انگشت های جونگکوک بین راه متوقف شدن و دستش مشت شد. صدای تهیونگ به ارومی توی گوش جونگکوک پیچید و پسر میتونست متوجه رگه های دلشکستگیِ توی صدای تهیونگ بشه.

-ما هردومون میدونستیم که دیوونه ی انجام این کاری.. هردومون میدونستیم اخرش اینطوری میشه.. میدونستیم تو قرار نیست پشیمون بشی و اینجا بمونی.. همه چیز به اندازه کافی سخت بود.. چرا بهم گفتی که دوستم داری؟.. چرا همه چیزو سخت تر کردی؟

تهیونگ حرفش رو با نفس عمیقی قطع کرد و دست هاش کنارش افتادن. جونگکوک قدمی عقب رفت و خم شد. لب های جونگکوک به ارومی موهای تهیونگ رو لمس کردن و اون بوسه، سد مقاومت هر دو شکست. لب های جونگکوک موقع جدا شدن لرزیدن و قطره ی اشک جونگکوک جایی بین موهای ابی رنگ تهیونگ گم شد. جونگکوک بدون گفتن چیزی از تهیونگ دور شد و تهیونگ میدونست که قلبش همراه پسر، ترکش کرده. جونگکوک کلاهش رو سرش گذاشت و سوار جنگنده شد. تهیونگ به ارومی از جاش بلند شد و نگاهش رو به جنگنده ای داد که حالا شروع به پرواز کرده بود. سربازی به تهیونگ نزدیک شد و بی سیم رو به سمن تهیونگ گرفت. تهیونگ به ارومی بی سیم رو توی دستش گرفت و بالاخره صدای جونگکوک توی گوشش پیچید:

-وقتی برگردم باهام میای سر قرار فرمانده؟

گوشه ی لب تهیونگ کمی بالا رفت و به ارومی جواب داد:

-برمیگردی؟

تهیونگ جواب اون سوالو میدونست اما باز هم نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. کمی طول کشید و بعد جواب جونگکوک توی گوش های تهیونگ پیچید.

-برمیگردم.

دروغ بود.. هردو به خوبی میدونستن که جونگکوک دروغ میگفت اما هر دو از اعماق قلبشون میخواستن اون دروغ شیرین رو وسط حقیقت تلخِ زندگی باور کنن. تهیونگ نفس عمیقی کشید و صدای جونگکوک دوباره توی گوشش پیچید:

-نگفتی فرمانده.. باهام سرقرار میای؟

تهیونگ لبخند کمرنگی زد و گفت:

-میام.

لبخند جونگکوک از چشم های تهیونگ دور موند ولی جایی روی قلبش حک شد.. جایی که تهیونگ هیچوقت نتونه فراموشش کنه. ثانیه ها پشت سر هم گذشتن و بعد از اون صدای سرباز ها توی گوش تهیونگ پیچید.

-جنگنده ی f15 سقوط کرد.

صداها انگار از کیلومتر ها دور تر به گوش تهیونگ میرسید و تنها چیزی که توی سرش میچرخید، صدای خنده های بلند جونگکوک بود.. بوی عطر پسر هنوزم توی دماغ تهیونگ می پیچید و این پلک های تهیونگ بودن که بسته شدن تا اون بتونه چشم های درخشان جونگکوک رو بار دیگه از بین خاطراتش ببینه.


سخنی از کیم: یجایی خوندم میگفت زندگی آدما بعد تجربه ی دو چیز دیگه مثل قبل نمیشه.. یکی جنگ و یکی عشق.. و وای به حال کسی که وسط جنگ عاشق شده..

Report Page