September 13th.
lilinخیابانهای شهر کوچکترین شباهتی به اولین روز تابستان نداشتند و من زیر بار لبخند تو، بوی گرم لیمو و نعناع و بیست و چهار جوانهای که درون عنبیه چشمهات قد کشیدند، به آهستگی له شدم. مرز بین جنون و تماشای شونههای برهنهٔ تو، به روشنی شیرقهوهای بود که حالا چیزی جز لکهی مزاحمی روی سفیدیِ تیشرتت نبود. نوشیدن شیرقهوه و خیره شدن به فنجان لب پر شده خلاف میلِ تو بود. عادتی ساده. همونطور که من عادت داشتم تو و تمام ناگفتههات رو دوست داشته باشم. دوست داشتن تو، پروانهای نحیف بود که روی خاکسترِ سرد پنجرهی فلزی، پرواز کردن رو از یاد برده بود. و اگر عشق یعنی نوازش پرتقالیِ موهای تو، من بیشتر از سیزده پیراهنی که روی بند آویزان شده و آخرین ذرههای تابستان رو مینوشیدند، عاشقت شدم. چهار شاخه کامیلیا، شش قاچ پرتقال، دو فنجان شیرقهوه و در نهایت، بچه گربهای که در آغوش تو به خواب رفته بود. تو آسوده خاطر، با نیمرخی خسته، روی شکم افتاده بودی و گونههای سرخت روی ملافهی سفید رنگ، معبد سنگی قلبم رو در هم شکست. گربه بیچاره نباید از خواب بیدار میشد و من داستانی که زیر لب و با نرمترین لحن دنیا تعریف کردی رو حفظ شدم تا وقتی نیستی، بارها با خودم تکرار کنم. اگر امروز پری مرگ با من سر به بالشت بذاره، دوباره متولد میشم تا این وقت سال، در حضور درختان هلو و پسربچههایی که خوشحال دوچرخهسواری میکنند، آخرین کیک باقیمانده مغازه رو بخرم. بعد به احتمال زیاد، دلباختهٔ لبهای آویزان و اخم بین ابروهات بشم و کیک سوختهای که با دلشکستگی از فر درآوردی، دور بریزم. در آخر، وقتی که ساعت پنجاه و هشت دقیقه از یازده گذشته، بیهدف و در سکوت، درون پناهگاه کوچکت میرقصیم تا بلافاصله وقتی عقربههای ساعت روی عدد دوازده ایستادند، آخرین 'تولدت مبارک' به دام افتاده زیر زبونم، نرم و آهسته، به بیرون بلغزه.