Self confidence

Self confidence

Christopher Black [@CHCREED]
⌜ CHAPTER 11 ⌟

- چی؟!

ویلیام که انتظار چنین چیزی رو نداشت، متعجب پرسید و دست‌هاش رو که تا پیش از این مقابل دهنش توی هم گره زده بود، روی میز گذاشت. چهرۀ مصمم کریستوفر و البته صورت پسرش رو که با نگاهی مردد کنار اون مرد ایستاده بود از نظر گذروند و پرسید:

- درست شنیدم؟ تو پسر من رو به عنوان بازیگر نقش اول در نظر گرفتی؟

- با تمام احترامی که واستون قائلم قربان، فکر می‌کنم این‌ بهترین راهه. این نقش برای کسی مثل فلیکس خیلی مناسب به نظر می‌رسه و با هیچکس دیگه‌ای تا این اندازه همخونی نداره.

کریس نگاهش رو به زمین زیر پاش داد و با صدایی آروم‌تر و لحنی پر تردید، ادامه داد:

- از طرفی... فکر می‌کردم شما هم تا الان متوجه این موضوع شده باشید که چقدر این دو نفر به هم شباهت دارن.

- آقای بنگ.

مرد مقابلش که صداش زد، سرش رو بالا آورد و تماشاگر از جا بلند شدن ویلیام از پشت میزش شد. لب‌هاش رو به کمک زبونش مرطوب کرد و زمانی که ویلیام شونه‌ به شونه‌اش و رو به فلیکس که عقب‌تر ایستاده بود متوقف شد، نفسش رو به آرومی آزاد کرد.

کمی طول کشید تا مرد میان‌سال مجددا به حرف بیاد و گفته‌هاش رو تایید کنه؛ ویلیام از خیلی وقت پیش متوجه شباهت نقش اول اون نمایشنامه با پسرش شده بود و تصور می کرد که نویسندۀ جوان کنارش با الهام گرفتن از فلیکس اون شخصیت رو خلق کرده، اما چیزی که قطعا انتظارش رو نداشت این بود که کریستوفر بخواد اون پسر مو طلایی رو به عنوان نقش اصلی نمایش هم انتخاب بکنه.

نگاه دلسوزانه‌ای به فلیکس انداخت و با وجود اینکه می دونست حرف‌هاش ممکنه پسر عزیزش رو دلگیر بکنن، جواب داد:

- هر سه می‌دونیم که این یه ریسک بزرگه، فلیکس بازیگر نیست و انتخاب کردنش برای ایفای نقش اصلی... اصلا ایدۀ خوبی نیست.

فلیکس قدمی به جلو برداشت و به آرومی گفت:

- قبل از شما من همۀ این‌ها رو به آقای بنگ گفتم پدر، ولی ایشون اصرار داشتن با خودتون صحبت کنن.

شنیدن جملات فلیکس برای اینکه اخمی روی پیشونی کریستوفر بشینه و به سمت ویلیام بچرخه کافی بود.

قدمی به عقب برداشت و رو به روی کارگردان جدیدش ایستاد، دست‌هاش رو مشت کرد و با جدیت گفت:

- آقای لی، من فکر نمی‌کنم شخص دیگه‌ای بتونه به خوبی نقش اصلی نمایشنامه‌ام رو بازی کنه. من تصمیمم رو گرفتم قربان، از حالا به بعد همه چیز به شما بستگی داره که بخواید به تصمیم من احترام بذارید و به این همکاری ادامه بدید یا نه.

به رغم پدیدار شدن اخمی محکم روی پیشونی ویلیام، سرش رو به نشونۀ احترام کمی خم کرد و آمادۀ رفتن شد. کلاهش رو روی سرش گذاشت و بعد از عذرخواهی کوچیکی به سمت خروجی حرکت کرد.

مهم نبود قراره چه اتفاقی بیفته، اگه ویلیام با دخیل شدن فلیکس آیندۀ نمایشنامۀ اون رو شکست خورده می‌دید، پس همکاری پر افتخارش با اون مرد رو پایان می‌داد. اهمیتی نمی‌داد که چه فرصت محشری رو با جدا شدن از ویلیام لی افسانه‌ای از دست می‌ده، بدون اون مرد هم می‌تونست با قدم‌های کوچیک‌تری به موفقیت و پیشرفت برسه.

در صورت پایان پیدا کردن همکاریش با ویلیام، دیگه همه چیز به فلیکس و تصمیمش برای اینکه می‌خواد نقش اصلی داستانش رو ایفا کنه یا نه بر می‌گشت. اون پسر دیگه یه شخص بالغ بود و با شناخت محدودی که کریستوفر ازش پیدا کرده بود، می‌دونست که چقدر مستقل پیش می‌ره و امید اینکه پیشنهادش رو بپذیره وجود داشت.

- کریستوفر!

به انتهای پله‌های فرش‌پوش شده رسیده بود که صدای بلند فلیکس به گوشش رسید و سر جاش متوقف شد. با مکثی سرش رو به سمت اون پسر که بالای پله‌ها ایستاده بود چرخوند و به پسرک که بعد از دویدن توی راهروها حالا نفس نفس می‌زد، خیره موند تا حرفش رو بزنه.

- باید.. باید برگردی.

- چرا؟

- پدرم... با تصمیمت موافقت کرد. واقعا که عجب آدم کله‌شقی هستی!

لبخندی دندون‌نما مهمان لب‌های کریس شد و پله‌های پایین اومده رو به بالا برگشت. دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و بوسۀ سبکی روی پیشونیش کاشت.

- بهت که گفته بودم. پدرت اونقدری سیاست داره که دلش نخواد من رو از دست بده!

فلیکس با وجود اینکه سرعت گرفتن ضربانش رو بعد از اون بوسه احساس می‌کرد، سعی کرد مثل کریستوفر کاملا عادی با این مسئله برخورد کنه و پشت سر اون مرد به سمت اتاق پدرش حرکت کرد.

- اوه، حالا پدر من کسیه که دوست نداره تو رو از دست بده؟

کریستوفر با اینکه جلوتر از فلیکس قدم بر می‌داشت، سرش رو کمی کج کرد و بعد از به نمایش گذاشتن نیم‌رخش برای اون پسر، چشمکی بهش زد.

- البته!

پسرک مو طلایی به نرمی خندید و هر دو به اتاق ویلیام برگشتن که با چهره‌ای ناراضی، پشت میزش نشسته بود و سعی داشت قوانین جدیدی برای کریستوفر مشخص کنه. مهم‌ترین قانون هم این بود که در صورت موفق نشدن فلیکس برای ایفای اون نقش در اولین اجرا، باید با بازیگری ماهر جایگزین بشه وگرنه همکاری موقتشون به پایان می‌رسه.

.

‌.

.

.

- کات!

با کات دادن دوباره ویلیام که به تازگی تصمیم گرفته بود سر تمرین‌ها هم حاضر بشه، کریستوفر و برتولد کلافه به سمت همدیگه برگشتن. کار فلیکس و بقیه اونقدرها هم بد نبود و کم‌کم داشتن به این نتیجه می‌رسیدن که تمام این وقفه انداختن‌های کارگردان بین تمرین ممکنه عمدی باشه.

- احساساتت توی چهره مشخص نیستن پسر، باید بهتر از این‌ها عمل کنی.

ویلیام رو به پسرش گفت و از مقابل سِن چوبی سالن تئاتر که ارتفاعش با زمین تا اواسط سینه‌اش می‌رسید، کنار اومد. عینکش رو از روی بینیش برداشت و از چندین پله بالا رفت تا خودش رو به کریستوفر برسونه.

برگه‌های دسته شدۀ توی دستش رو تحویل کریستوفر داد و با لحنی محکم گفت:

- به ده دقیقه استراحت نیاز دارم.

مرد جوان سری در تایید تکون داد و از پله‌ها پایین رفت تا خودش رو به سِن برسونه.

- خیلی خب، برای ده دقیقه استراحت می‌کنیم بچه‌ها.

با متفرق شدن بازیگرها به اطراف، بالاخره تونست فلیکس که عقب‌تر از بقیه ایستاده بود رو ببینه. اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید و دیدن صورت ناراحتش همون عاملی بود که به تنهایی می‌تونست به کریستوفر دلایل کافی برای متنفر شدن از ویلیام بده.

پس از سن بالا رفت، خودش رو به پسر مو طلایی که مشغول پوشیدن کت گرمش بود رسوند و مقابلش ایستاد. کمی سرش رو کج کرد تا بتونه قاب نگاهش رو پر کنه و خیلی زود سر فلیکس بالا اومد.

لبخندی زد و با حرکت دادن دستش بین موهای نرم فلیکس با هدف دلگرمی دادن بیشتر، تارهای طلایی رنگش رو به هم ریخت.

- چی شده؟ نکنه کشتی‌هات به گلِ نشستن؟

- مطمئنا اگه یه دریادار بودم که کشتی‌هاش به گل نشستن پدرم بیشتر خوشحال می‌شد تا اینکه یه بازیگر شکست خورده باشم.

لبخند کریستوفر کم‌رنگ شد و دستش رو بی‌اراده روی شونۀ فلیکس گذاشت. دوست نداشت ذهنش با چنین افکار ناامیدانه‌ای مسموم بشن، ولی تا وقتی ویلیام اون‌جا بود و برای کنار گذاشتن پسر خودش از اون نمایش تلاش می‌کرد، کار زیادی ازش ساخته نبود. شک نداشت اگه اون مرد همین‌جوری ادامه بده، به جایی می‌رسن که فلیکس خودش درخواست می‌ده که کنار بکشه.

کسی چه می‌دونست؟ شاید واقعا هدف ویلیام همین بود!

- هی... کی گفته تو یه بازیگر شکست خورده‌ای؟

پسر مو طلایی به آرومی دست کریس رو از روی شونه‌اش پایین آورد و نگاهش رو ازش گرفت.

- از اولش هم بهت گفتم که من بازیگر افتضاحی‌ام.

بدون اینکه اجازه گفتن هر حرف دیگه‌ای رو به کریس بده، به سمت پشت صحنه که توسط پرده‌ای قرمز از سِن جدا شده بود رفت و مرد نویسنده رو با دست‌هایی مشت شده و چهره‌ای در هم رفته تنها گذاشت.

- Writer's Anonymous

Report Page