misfortune
𓆩𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊𝐋𝐀𝐍𝐃𓆪↳Writer: missn
↳Part: 2
در سکوت با قیافه تخسی که به خودش گرفته بود، داخل ماشین نشسته بود و به بحث کردن تهیونگ با اون دختر زشت نگاه میکرد. آره زشت! چون اگه به موقع نرسیده بود اون عجوزه تهیونگش رو کاملا اغوا میکرد و میخوردش! پوفی کشید و بعد از چرخوندن چشمهاش، انگشت فاکش رو واسه هر دوی اونها بالا آورد. تهیونگ بالاخره دختر رو با قول اینکه به زودی با یه بسته کاندوم به خونهش میره و دختر رو چند راند مهمون میکنه، راضی کرد و اون رو در انتظار راننده شخصیش تنها گذاشت. به پشت فرمون برگشت و نگاهی به قیافه جمع شده پسر کنارش انداخت. چشمهاش رو چرخوند و لعنتی زیر لب گفت. عمو جان رو روشن کرد و در حالی که زیر چشمی به پسر نگاه میکرد، اون رو خطاب قرار داد:
_ماشینت کجاست؟
جونگکوک در جوابش سکوت کرد و فقط با انگشت به مستقیم اشاره کرد. تهیونگ تکخندی کرد و با حرص فرمون رو فشار داد. اون الان از یه پول هنگفت نگذشته بود که جونگکوک اینطوری واسش ناز کنه و جوابش رو نده! پس اینسری با حرصی که داشت غرید:
_ببین منو! باور کن منم علاقه ای به شنیدن صدای مزخرفت ندارم ولی الان باید اون کوفتی رو به کار بندازی و بگی ماشینت کجاست!
نفس عمیقی کشید و مستقیما به پسر زل زد. صدای مزخرف؟ درسته که از اون پسر متنفر بود ولی کسی قرار نبود اشاره کنه که هر روز ساعت سه ظهر رادیو رو بخاطر گوش دادن به صدایی که بهش مزخرف گفته بود، روشن میکرد.
اما در طرف مقابل جونگکوک سرش رو پایین انداخت و تلخندی زد. بدتر از این هم شنیده بود، درسته؟ پس زیاد ناراحت نشد ولی باز هم نمیتونست کندن گوشه ناخنهاش رو متوقف کنه.
_مستقیم بری، یکم جلوتر پیداش میکنی.
تهیونگ با شنیدن لحن آروم و غمگین پسر و همچنین دیدن سر پایین افتاده و ناخن هایی که با بیرحمی به جون کنارهشون افتاده بودن، لعنتی به خودش فرستاد. باز هم ناراحتش کرده بود! کاری که همیشه میکرد، ولی خب اون از این پسر متنفر بود درسته؟ به خودش هم بارها گفته بود و خب باز هم ناراحتش کرده بود.
آهی کشید و در حالی که با یک دستش فرمون رو چسبیده بود، با دیگری دستهای پسر رو از کندن گوشه ناخنهاش متوقف کرد. با اینکه به جلوش زل زده بود ولی میتونست نگاه متعجبش رو متوجه بشه. پس به سرعت دستش رو از روی دستهاش بلند کرد و داشبورد رو باز کرد. اسنکی که از قبل خریده بود رو بیرون آورد و اون رو روی پای پسر پرت کرد.
_بخورش!
چشمهای جونگکوک از این درشت تر نمیشدن. تهیونگ برای اینکه از دلش دربیاره این کار رو کرد؟ میدونست فکرش احمقانهست و پسر بزرگتر یقینا ازش متنفره ولی نمیتونست به قلب احمقش بفهمونه این رو تا اون لبخند احمقانه رو روی لبش نیاره.
از طرفی دیگه تهیونگ با دیدن لبخند پسر نفس عمیقی کشید و با خیال راحت به رانندگیش پرداخت. هرچند ازش متنفر بود ولی قلبش راضی نمیشد اون پسر رو همینطور دل شکسته ول کنه؛ پس دادن اسنکی که با ولخرجی برای خود گرسنهش خریده بود درست ترین کار بود.
_خودت نمیخوری؟
جونگکوک با لپ هایی که مثل سنجاب باد کرده بود، پرسید و با سر و صدای نسبتا زیادی مشغول جویدن اسنک های داخل دهنش شد.
تهیونگ نگاهی به قیافه بامزهش انداخت و در حالی که به سختی لبخندش رو کنترل میکرد، زیر لب کیوتای رو بهش گفت.
_نه نمیخوام-...
حرفش با فرو رفتن اسنکی داخل دهنش قطع شد. با تعجب به انگشت هایی که اسنک رو داخل دهنش گذاشته بودن و حالا مشغول نوازش کردن لبهاش بودن، نگاه کرد. جونگکوک با دیدن نگاه تهیونگ به سرعت دستش رو کشید، چون میدونست الان چیزی بهش میگه و دوباره ناراحت میشه.
_لاغر شدی! خوب غذا نمیخوری درسته؟
_به تو ربطی نداره!
_تهیونگ!
پوفی کشید و ماشین رو نگه داشت. به ماشین سیاه رنگ جونگکوک اشاره کرد و لب زد:
_پیاده شو.
•••••••••••••••••••••
_این خیلی خجالت اوره که خودت نمیتونی لاستیکت رو عوض کنی، میدونی که؟!
در حالی که دستهای سیاه شدهش رو پاک میکرد برای بار چندم غر زد. بخاطر همین پسر هم از پول و سکسش گذشته بود، هم از اسنکش و هم از تایمش! حق داشت غر بزنه!
_میدونم...
باز لحن پسر ناراحت شد. آهی کشید و زیر لب فحشی داد. دلش میخواست یقه پسر رو بگیره و توی صورتش داد بزنه «کم بابت حرفها و کارهای من ناراحت بشو احمق!» ولی بجاش فقط دستهاش رو مشت کرد.
_تهیونگ...
_من همبازیت نیستم بچه که هربار تهیونگ صدام میزنی!
_پس هیونگ...
_همون تهیونگ بهتر بود!
جونگکوک با چهره پوکری به تهیونگ زل زد. درسته خودش احمق بود ولی قسم میخورد پسر روبه روش مبتلا به نوعی بیماری روانیه!
_اصلا اجوشی صدات میکنم!
_تو-...
_تهیونگ!
با کلافگی نالید. چرا فقط نمیتونست حرفش رو بزنه؟!
_چی میخوای بگی؟ حرفت رو زود بگو که کار دارم!
_فردا شب بیا خونهم. میدونم گفتی دستپختم غیر قابل تحمله و دوستش نداری پس از بیرون سفارش میدم. خواهش میکنم...
_نمیتونم...
_چرا؟
چرا؟ چون فردا شب باید میرفت سراغ طلبکارهاش و همه پولی که این ماه جمع کرده بود رو بهشون میداد تا زنده بذارنش حداقل! اما خب قرار نبود دلیل واقعیش رو به پسر بگه، نه؟ به اون ربطی نداشت!
_چون فردا شب به اون دختره قول دادم برم خونهش و حسابی به خودم و خودش حال بدم! اون توی سکس خیلی خوبه، برعکس یکی...
_چطور میتونی؟
با بغض و خشمی که کم کم زیاد میشد داد زد و لحظه ای بعد قطره اشکی از چشمش چکید. اشکی که از عصبانیت و ناراحتی که درونش ریخته بود، سرچشمه میگرفت. تا همین لحظه سعی میکرد اشاره ای به چیزی که توی ماشین دیده بود نکنه و به نوعی فراموشش کنه؛ ولی الان با اشاره خود تهیونگ به دختر و کشیدن اون موضوع به وسط، دیگه نمیتونست تحمل کنه!
_چطور میتونی هنوز اون موضوع رو به روم بیاری در حالی که میدونی اولین بارم بود؟! چطور میتونی انقدر پست باشی در حالی که میدونی با حرفات قلبی که عاشقته رو میشکنی ولی باز هم ادامه میدی؟
با هر کلمه ای که به زبان میآورد یک قدم جلوتر میرفت تا جایی که به پسر رسید و با چشم های خیسش به چشم های بی حس تهیونگ زل زد.
_چطور؟ ها؟
حرف آخرش رو توی صورتش فریاد زد و منتظر جوابی از طرف تهیونگ موند ولی مثل اینکه پسر بزرگتر سکوت رو انتخاب کرده بود...
تکخندی زد و درحالی که صورت خیسش رو پاک میکرد با لحن گرفته ای گفت:
_میدونی؟ من یه احمق عاشقم که با یه اسنک از طرفت همه چیز رو فراموش میکنم و لبخند میزنم...
دستش رو به تیشرت لکه شده تهیونگ کشید و ادامه داد:
_و تو هم یه عوضی کوری که احساساتم رو نمیبینی و من رو همیشه میرنجونی...
کمی عقب کشید و در حالی که در ماشینش رو باز میکرد گفت:
_من دیگه میرم، بابت لباست هم که سیاه شده معذرت میخوام، واست یکی میخرم.
سرش رو چرخوند که داخل ماشین بشه که یکدفعه دستش کشیده شد.
_خودت شام رو درست کن!
بعد از سکوت طولانیش، همین یک جمله رو به زبون آورد و لحظه ای بعد بدون توجه به پسرک خشک شده، با عموجان اونجا رو ترک کرد.
•••••••••••••••••••••
امیدوارم دوستش داشته باشید♡
*کسایی که متوجه نشدن، عموجان تاکسی تهیونگه...*