"Roseveil Cat"
پارت دوم: سرنوشتِ خواندهشده
یونگی ایستاده بود، بیحرکت، انگار که خود بخشی از ویرانههای قلعه باشد. سکوتی عجیب میان سنگهای شکسته موج میزد و مهی که در هوا چرخ میخورد، فضای اطرافش را سنگینتر میکرد. اما او فقط به یک چیز فکر میکرد—او آمد.
جیمین آنجا ایستاده بود، درست جایی که یونگی انتظارش را داشت. همان لبخند بازیگوش، همان چشمان درخشان که به کنجکاوی میدرخشیدند، همان انرژی که گویی هیچچیز نمیتوانست خاموشش کند. اما حالا که او را از نزدیک میدید، چیزی در درونش فرو ریخت.
جیمین متعلق به اینجا نبود.
همان لحظه که نگاهشان به هم گره خورد، یونگی فهمید که اشتباه کرده است. او خودش آن گربه را فرستاده بود، خودش او را به اینجا کشانده بود. اما چرا؟ چرا باید کسی مثل جیمین را وارد این تاریکی میکرد؟
"کی هستی؟" صدای جیمین در سکوت شب طنین انداخت.
یونگی لحظهای مکث کرد. قرار نبود اینطور پیش برود. باید بلافاصله او را میراند، اما زبانش قفل شده بود.
"من… فکر کنم گم شدم." جیمین سرش را کمی کج کرد، گویی که از حضور یونگی مطمئن نبود. "اون گربه… به اینجا کشوندم. فکر کنم میخواست چیزی رو بهم نشون بده."
یونگی نگاهش را از او گرفت و زمزمه کرد: "بله، من فرستادمش."
چشمان جیمین از تعجب گرد شد. "چی؟ یعنی عمدی بوده؟ چرا؟"
یونگی نمیدانست چه جوابی بدهد. خودش هم نمیدانست چرا. یا شاید هم میدانست، اما جرات نداشت به آن اعتراف کند.
"اشتباه کردم."
جیمین اخم کرد. "چرا اینو میگی؟ تو حتی هنوز نمیدونی من کیام."
یونگی نگاهش را به او دوخت. "اتفاقاً میدونم." صدایش آرام و مطمئن بود. "تو از این جنس نیستی. اینجا… جای تو نیست."
باد ملایمی میان موهای جیمین پیچید. نرمی شب روی پوستش مینشست، اما در نگاه یونگی چیزی بود که او را به لرزه میانداخت. نه ترس… بلکه چیزی عمیقتر.
"پس تو کی هستی؟ چرا فکر میکنی که میتونی تصمیم بگیری من کجا باید باشم و کجا نه؟"
یونگی لبهایش را روی هم فشرد. نمیتوانست جواب دهد. نمیتوانست اعتراف کند که از لحظهای که چشمش به او افتاد، همهچیز تغییر کرد.
"برو، جیمین." صدایش آرام اما قاطع بود.
"چرا؟" جیمین یک قدم جلو آمد.
یونگی عقب رفت. "چون… تو متعلق به اینجا نیستی."
"شاید هم باشم." جیمین لبخند کمرنگی زد.
یونگی سرش را تکان داد. نمیتوانست اجازه دهد این اتفاق بیفتد. او باید میرفت، قبل از اینکه این احساسات غیرمنتظره بیش از این در دلش ریشه بدوانند. قبل از اینکه بیش از حد دیر شود.
اما جیمین از جای خود تکان نخورد. و یونگی میدانست که این آغاز چیزی بود که نمیتوانست جلویش را بگیرد.