Rose charm
@TaegyuRegionقدم های سنگینش رو به سمت تابوت شیشه ایی که وسط اون کاخ متروکه قرار داشت حرکت داد. نور کمسو ایی از سقف گنبدی شکل کاخ به پایین میتابید و فضای اطراف رو کمی روشن میکرد.
کف زمین سرد نشست و با نگاه بی روح و خسته ایی به تابوتی که تنها با ملحفه ایی بی رنگ و رو و گل های خشکیده پر شده بود چشم دوخت. نمیدونست چرا باید در همچین مکانی چنین چیزی وجود داشته باشه و چه دلیلی داشت که خودش هم باید به این مکان پا میذاشت.
- این مکان نفرین شده اس. برای چی به اینجا اومدی؟ نکنه میخوای با سرنوشتت بازی کنی؟
سرش رو به آرومی بلند کرد و به دنبال منبع صدایی گشت که از همه طرف کاخ به گوش میرسید.
- تو کی هستی؟ و خودت اینجا چیکار میکنی؟
- من اینجا چیکار میکنم؟ سوال جالبیه! میتونی با این تصور پیش بری که من هم به نفرینی شکست ناپذیر دچار شدم.
- این نفرینی که ازش حرف میزنی چیه؟ چرا آوازه اش همه جا پیچیده؟
صدای قدم های منظم و محکمی بین دیوارهای آجری کاخ پیچید ولی همچنان نمیتونست کسی رو اون اطراف ببینه.
- حدس میزنم خودت چیزهایی بدونی ولی اگه انقدر اصرار داری، باشه. بهت میگم.
ادامه داد:
- طبق افسانه ها و چیزی که حکومت قدیم اون رو آویز گوش های مردم کرد این بود که، میگفتن شاهزاده ایی بخاطر قولی که به معشوق خودش داده بود به این کاخ میاد و مدتها انتظار برگشت اون رو میکشیده تا از سفر برگرده و مراسم ازدواج خودشون رو در این کاخ بگیرن و همینجا به زندگی ادامه بدن. سالیان سال میگذره اما معشوقه شاهزاده برنمیگرده. یک روز که خانواده اون شاهزاده احتمال میدن که پسر شون از گشنگی و تشنگی تلف شده باشه، به اینجا میان ولی هیچ رد و نشونی از اون پیدا نمیکنن. اونها همه جا رو به دنبال پسر شون زیرو رو میکنن و در آخر وقتی اثری ازش پیدا نمیکنن، برای سوگواری و به امید اینکه روح شاهزاده در آرامش بخوابه این تابوت شیشه رو در همین کاخ قرار میدن و هر ساله برای ادای احترام به شازده گم شده به اینجا میآمدن.
تهیون با دقت به حرف های فرد ناشناس گوش سپرد. داستانی تازه اما مرموز که کنجکاویش رو برانگیخته بود.
- پس معشوق شاهزاده چی شد؟ اون برگشت؟
- خب.. میگن که چند ماه بعد از ساختن اون تابوت برمیگرده و وقتی ماجرا رو برای شاهزاده دوم بازگو میکنن، از عذاب وجدان بسیار و دلشکستگی، باقی عمرش رو کنار تابوت نامزدش سپری میکنه تا اینکه اون هم ناپدید میشه.
- چی؟ اون هم ناپدید شد؟ پس.. چرا برای اون یه تابوت درست نکردن؟
لحظه ایی سکوت کر کننده ایی همه جا رو در بَر گرفت تا اینکه دوباره صدای اون فرد رو شنیده شد.
- قبل از اینکه جواب سوالت رو بدم.. بهم بگو تو واقعا این داستان رو باور کردی؟
اخم کوچیکی بین ابروهاش شکل گرفت.
- منظورت چیه؟ مگه همه اینها دروغ بود؟
- مثل اینکه به *نوشته های روی سنگ کنار کاخ دقت نکردی. البته همین هم انتظار میرفت. چون تو اصلا از در اصلی وارد نشدی!
- تو... تو از چی داری حرف میزنی؟
- اگه انقدر کنجکاوی چرا از کسی که داخل تابوت خوابیده نمیپرسی؟
تهیون نفسش رو محکم بیرون داد و فریاد زد:
- چرا درست حرف نمیزنی؟ اینجا که به غیر از من و تو کسی-
همون لحظه سرش رو پایین انداخت و با دیدن فردی که درون تابوت شیشهایی خوابیده بود، وحشت کرد و خودش رو عقب کشید. حس میکرد راه تنفسش بسته شده و به سختی میتونست نفس بکشه. چند دقیقه در همون حالت ترسیده نشست، تا اینکه جرأت نزدیک شدن به تابوت رو پیدا کرد. آروم به سمتش حرکت کرد و این بار با نگاه حیرت زده ایی به شاهزاده جوانی که درون تابوت خوابیده بود خیره شد و تمام جزئیات پسر رو در نگاهش گذروند. از موهای قهوهایش و زیبایی انکار نشدنی چهرهاش تا لباس های سلطنتی سفیدی که شاهزاده بودن اون رو ثابت میکردن؛ اما تنها چیزی که توجهش رو جلب کرد گل رز سرخی بود که بین انگشت های ظریفش جا گرفته بود و برعکس بقیه گل های زرد و خشک شده، اون تنها گل سالم بود.
دستش رو روی شیشه تابوت حرکت داد. برای انجام کاری که میخواست انجام بده تردید داشت ولی چیزی در وجودش اون رو به این کار وادار میکرد. پس سعی کرد با فشار وارد کردن به شیشه، در تابوت رو باز کنه.
- برای کاری که میخوای انجام مطمئنی؟ باید عواقبش رو بپذیری!
دوباره همون صدای آشنا. تهیون این بار توجهی به صدا نکرد و به تلاش کردن ادامه داد تا اینکه حرکت در شیشه رو زیر دستهاش حس کرد و در آخر موفق شد در محفظه شیشه ایی رو باز کنه. حالا واضح تر میتونست چهره شاهزاده رو ببینه.
دستش رو جلو برد و سعی کرد گل سرخی که همچنان مابین انگشت های پسر بود رو لمس کنه اما قبل از اینکه سر انگشت هاش گلبرگ های گل رو لمس کنن، در یک لحظه مچ دستش بین انگشت های پسر اسیر شدن. تهیون وحشت زده به دستش خیره شد و با لرز سرش رو به سمت چهره شازده چرخوند و با دیدن چشمهای بازش جیغ خفهایی کشید و دست دیگهاش رو جلوی دهنش قرار داد.
شاهزاده جوان آروم بلند شد و با دیدن چهره ترسیده تهیون دستش رو رها کرد. تهیون از موقعیتش استفاده کرد و آماده بود که از همون مسیری که وارد کاخ شده بود فرار کنه ولی صدایی باعث شد سر جاش بایسته.
- صبر کن... خواهش میکنم!
مردد بود، اما ایستاد و سمت شاهزاده برگشت. چشمهای درخشان و معصوم پسر باعث شد گیج بشه. چرا انقدر مظلومانه نگاهش میکرد؟
- میشه... کمکم کنی؟
بدون توجه به ترسی که تا چند لحظه قبل درونش رخنه کرده بود، به سمتش رفت و با گرفتن دستهای سردش کمکش کرد تا از تابوت بیرون بیاد.
شاهزاده با فاصله کمی روبهروش ایستاد و با همون چشمهای درخشان که حالا پردهای از اشک اونها رو پوشونده بود به چهره اش چشم دوخت و سر انگشت های سردش به نرمی روی صورتش لغزیدن.
- ته...تهیون؟ این خودتی، درسته؟ تو... تو بالاخره برگشتی؟
پسر به آرومی دست تهیون رو گرفت و بین دوتا دستهاش قفل کرد و بوسه کوتاهی روی انگشتهاش نشوند.
- من رو یادت میاد مگه نه؟ لطفا بگو که من رو به خاطر داری!
تهیون نگاهی به دستهای گره خوردهاشون انداخت و دوباره به چشمهای اشکی شاهزاده خیره شد.
- تو اسم من رو از کجا میدونی؟ چطور من رو میشناسی؟
در کسری از ثانیه نگاه پسر روبهروش تغییر کرد و دستش رو با ناامیدی رها کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمش راه خودش رو به سمت لب های رنگ پریدهاش باز کرد و بالاخره طمع شور اشک چندین سالهاش رو چشید. تلاش بی فایده ایی بود. از اول هم میدونست که به خاطر داشتن خاطرات برای شاهزاده اش امکان ناپذیره.
- درسته. باید هم همینطور باشه! تو هیچی رو به یاد نمیاری.
تهیون بیشتر از هر لحظه ایی گیج شده بود. هزاران سوال بی جواب درون ذهنش شکل گرفته بود اما حدس میزد کسی که الان جلوش ایستاده، میتونه جواب رو سوالها رو براش آشکار کنه.
- اره من هیچ چیز رو به یاد ندارم ولی تو میدونی! تو جواب سوالهای من رو داری. میدونی از کجا اومدم و حتی شاید بدونی که چطور به اینجا اومدم. پس لطفا بهم بگو. هر چیزی رو که میدونی بهم بگو!
پسر دست هاش رو روی گونه های تهیون گذاشت و نوازش وار لمسشون کرد. هنوز هم برق چشمهاش مشخص بود با اینکه به نظر میرسید ناامید شده باشه. به آرومی لب زد:
- دلم میخواد خودخواه باشم. کاری کنم که همه چیز رو به یاد بیاری ولی به قیمت دوباره عذاب کشیدنت؟ چطور میتونم اجازه بدم دوباره اون همه درد رو تحمل کنی؟ چطور؟
- ازت خواهش میکنم. فقط بهم بگو. اگه قرار باشه با یادآوری همه چیز عذاب بکشم پس با ندونستن گذشته خودم هم جور دیگهایی عذاب میکشم. پس لطفا... بهم کمک کن!
تهیون درست میگفت. هر چقدر بیشتر این وضعیت ادامه پیدا کنه درد بیشتری رو هم تحمیل میکنه. اگه میتونست کاری رو که الان فرصتش رو پیدا کرده بود انجام بده، شاید نفرین هم از بین میرفت و میتونستن در آرامش باشن.
- خیلی خب، کمکت میکنم. ولی تهیونا... لطفا تحمل کن!
تکه ایی از پارچه لباسش رو پاره کرد و دور چشمهای تهیون بست. دستهاش روی شقیقه های پسر کوچکتر گذاشت و زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد.
با هر کلمهایی که میشنید، صحنه هایی از زندگیش جلوی چشمهاش آشکار میشدن و هر چی بیشتر ادامه پیدا میکرد، دردی درون سرش میپیچید. تلاش کرد مقاومت کنه اما هر لحظه که چیزی رو به خاطر میاورد درد بیشتری رو حس میکرد. دست هاش رو روی دست های پسر گذاشت و سعی کرد اونها رو از دور سرش کنار بزنه. دیگه کنترلی رو حرکاتش نداشت و فقط میخواست هر چه زودتر از این درد خلاص بشه.
شاهزاده با دیدن تقلا های تهیون برای آزاد شدن اون هم رنج میکشید اما باید کاری رو که شروع کرده بود به پایان میرسوند. فقط یک حقیقت دیگه باقی مونده بود.
- تهیون... اون شبی که ظالمانه خونت رو ریختن به یاد بیار. تو کشته شدی تهیون، تو مُردی. هر دوی ما کشته شدیم.
با آخرین جملهایی که شنید پاهاش سست شدن و روی زمین افتاد. گوش هاش سوت میکشیدن و دیگه دردی رو احساس نمیکرد. حالا به یاد داشت؛ اون مُرده بود. با صدایی که میلرزید گفت:
- بوم... بومگیو... تو این...جایی؟
بومگیو کنارش نشست و به آرومی پارچه ایی که دور چشمهاش بسته بود رو باز کرد. چهره گرفته و چشمهای قرمز پسر کوچکتر عذابش میداد. جلوتر رفت و پسر رو به آغوش نه چندان گرمش دعوت کرد.
- ما مُردیم، مگه نه؟ اونا ما رو کشتن. حالا یادم میاد، همه چیز رو یادم میاد.
- متاسفم تهیون. ن...نتونستم ازت مراقبت کنم.
تهیون سرش رو محکم تکون داد و دستهاش رو بومگیو حلقه کرد.
- نه... من دیر رسیدم. اگه زودتر برمیگشتم هیچکدوم از این اتفاق ها نمیافتاد.
بومگیو آروم از پسر جدا شد و صورتش رو قاب گرفت.
- تو سعی کردی از من محافظت کنی! چرا باید خودت رو مقصر بدونی؟ تو من رو به این کاخ اوردی تا سرباز ها نتونن پیدام کنن. تو کسی بودی که بعد از کشته شدنم این تابوت رو درست کردی و من رو دَرش قرار دادی تا به روحم آسیب نزنن. هنوز هم وقتی یادم میاد چطور ظالمانه جلوی چشمهام خونت رو ریختن و جسمت رو سوزوندن، افسوس میخورم چون من کسی بودم که نتونستم کاری برات انجام بدم.
بومگیو بلند شد و سمت تابوت شیشهایی رفت و بعد از برداشتن گل رز کنار تهیون برگشت و اون رو به دستهای پسر کوچکتر سپرد.
- آخرین گلی بود که دستم دادی. قبل از اینکه در تابوت رو بزاری این رو بهم دادی و گفتی برمیگردی تا من رو از اینجا ببری. حتی آخرین کلماتت هم همین بودن! بهم قول دادی یه روز برمیگردی و با هم از این دنیا میریم.
- چطور... تمام این مدت سالم موند؟
- طلسمی رو روش گذاشتم که تا وقتی برگردی سالم بمونه و حالا که برگشتی، این گل هم با ما از بین میره.
قطره های اشک یکی یکی چشم های تهیون رو ترک کردن. جلوتر رفت و سرش رو روی شونه بومگیو گذاشت.
- بومگیو... بیا بریم به جایی که تعلق داریم. من... من دیگه نمیخوام... توی این دنیا... بمونم.
بومگیو دستش رو بین موهای پسر گذاشت و نرم نوازش شون کرد. سرش رو پایین گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- میریم تهیون، باهم میریم. دیگه همه چیز تموم شد.
با آخرین جمله بومگیو، گل رزی که دست تهیون بود کم کم گلبرگ هاش شروع به خشک شدن کردن و روی زمین ریختن. گلبرگ های خشکیده به تکه های کوچیک تقسیم شدن و به قدری به دور دو شاهزاده پیچیدن که روح اون دو به آرومی محو شد و از گل سرخ هم فقط یک شاخه قهوه ایی و خشک شده باقی موند.
- پس شما هم بالاخره آزاد شدید. در آرامش بخوابید.
-----------
*مکانی که دو شاهزاده به طرز وحشیانه و دردناکی به قتل رسیدند و در آخر، جسم بی جان آنها را در آتش سوزاندند.