Rose

Rose

@KIMTAE_FAMILY

رایحه‌ی گل‌های سرخ زیر بینی‌اش پیچید و لبخندی به گرمی پرتو‌های خورشید روی لب‌هاش نشوند. کلاه مشکی‌رنگش رو کمی از روی پیشونی‌اش کنار زد و با نگاهی به شیرینی عسل، چشم‌هاش رو به آسمون آفتابی بالای سرش دوخت.

تارهای فر و قهوه‌ای‌رنگی که جلوی چشم‌هاش ریخت رو کنار زد و بعداز چشمک کوچیکی به آسمون با قدم‌هایی بلند وارد باغ رز کوچیکش  شد. باغ رزی که هدیه‌ی تولد بیست‌سالگی‌اش ازطرف پدرش بود.

تهیونگ با ذوقی معصومانه عصای چوبی رو که به تقلید از پدرش دنبال خودش می‌کشید، روی زمین کوبید و قدم‌هاش رو متین روی سنگ‌فرش میون بوته‌های رز جلو برد.


- زیباتر از همیشه جلوه می‌کنید!


زیرلب خطاب به گل‌های موردعلاقه‌اش زمزمه کرد و دست پوشیده با دستکش توری‌اش رو روی تن لطیف گل‌ها کشید.

غرق در آرامش و لذت‌بردن از گل‌های نازش بود که صدای آه خسته‌ای از میون بوته‌ها توجه‌اش رو جلب کرد و باعث شد که انگشت‌هاش از روی گلبرگ‌ها لیز بخورن و نگاهش به‌سمت صاحب صدا بچرخه.

چند قدمی به جلو برداشت که ناگهان قامتی ورزیده از میون بوته‌های سبز بیرون اومد و مرد دست‌هاش رو به اطراف کش داد.

تای ابروش از تعجب بالا رفت و با دیدن لباس‌های باغبانی توی تن مرد، نفس عمیقی کشید.

با چرخش ناگهانی مرد یکه‌ای خورد و سرجا ایستاد. نگاه خیره‌اش رو به چشم‌های درشت و سیاه‌رنگش دوخت و بزاق پشت لب‌هاش رو فرو برد‌.

نگاه خیره و ذوب‌کننده‌ی غریبه روی تنش چرخید و باعث شد گره‌ای بین ابروهاش بیفته.

عصای توی دستش رو مشت کرد و لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هاش نشوند.


- عذر می‌خوام، شما کی هستید؟


صداش درست مثل یک ملودی گوش‌نواز سوار نسیم خنک تابستونی شد و سکوت دل‌نشین اطراف رو شکست.

به‌عنوان صاحب این باغ به‌ خودش اجازه داد با کمی گستاخی سؤالش رو بپرسه. با نقش‌بستن پوزخندی کنج لب‌های مرد غریبه، اخم روی پیشونی‌اش پررنگ‌تر از قبل شد و وادارش کرد که لب‌هاش رو از حرص به‌هم فشار بده.

مرد که موهای فر و مشکی‌رنگ داشت، به نیشخندش رنگ بیشتری داد و با قدمی کوتاه کمی از فاصله‌ی بینشون رو کم کرد.

چرا پسر طوری رفتار می‌کرد که انگار نمی‌شناختش؟!

گونه‌های تهیونگ زیر نگاه خیره‌ی باغبان به سرخی گل‌های توی باغ شدن و گرمای شرم روی تنش سایه انداخت.


- شما باغبان جدید هستید، درسته؟


پسر اشراف‌زاده با خجالتی ذاتی به آرومی زمزمه کرد و منتظر صدایی از جانب مرد موند؛ اما چیزی جز سکوت نصیبش نشد.

دل‌خور از این سکوت قلبش تیره شد و عصا رو میون انگشت‌های کشیده‌اش فشرد. نفسش رو با کمی حرص و صدایی کوتاه از ریه‌هاش خالی کرد و به‌قصد رفتن پاهاش رو به‌ حرکت درآورد.


- رز کوچیک‌ من این‌قدر زود فراموشم کرده؟


صدای مرد توی گوش‌هاش پیچید و مانع از حرکتش شد. چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و با حرصی آشکار به‌سمت مرد برگشت و عصای چوبی‌اش رو محکم روی زمین کوبید.


- منظورتون از این حرف چیه، جناب؟


صداش از خشم لرزید و تلخی توی چهره‌اش نشست. آشکارا شکل‌گرفتن نیشخند کنج لب‌های مرد رو دید.

عصبانیت و خشم توی وجودش باعث شد دندون‌هاش رو، روی هم بکشه.


- منظور خاصی ندارم کوچولو؛ فقط ناامید شدم.


صدای مرد با خنده‌ای آروم از توی گلوش به‌ گوش رسید و وادارش کرد لب‌هاش رو، روی هم فشار بده.

بزاقش رو فرو برد و با نگاهی حق‌به‌جانب  چهره‌ی روبه‌روش رو از نظر گذروند. این‌ بار  توجه‌اش به خال زیر لب مرد جلب شد؛ اما هنوز هم جز غریبگی چیزی ندید.

زبونش رو پشت لبش کوبید و نگاهش رو سمت بوته‌های رز چرخوند.


- متوجه منظورتون نمی‌شم.


مرد غریبه دستکش‌های کارش رو از دست‌هاش بیرون کشید و با یک قدم بلند جلوی تنش ایستاد و ناگهان یکی از دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد.


- واقعاً من رو فراموش کردی، رز یا توی خونه‌ات داری بازی درمیاری؟!


صورت مرد هرلحظه بیشتر از قبل نزدیکش می‌شد و نفس‌های گرمش روی صورتش خالی می‌شد‌ن. بی‌صدا میون بازوهای غریبه لرزید و تکونی خورد که حلقه‌ی دست مرد دور کمرش سفت‌تر شد‌.


- رز کوچولوی من واقعاً فراموشم کرده؟


واژه‌های تکراری که توی گوش‌هاش می‌پیچدن باعث می‌شدن تا بیشتر از قبل گیج بشه و ذهنش بدون کمک، استرس وجودش رو بیشتر کنه.

قلبش با شدت توی سینه‌اش تپید و دستش به آرومی روی بازوی مرد چنگ شد.


- ولم کن. من حتی تو رو نمی‌شناسم که بخوام فراموشت کنم.


- پس باید دوباره یادت بندازم؟


قبل‌از اینکه بتونه جوابی بده، لب‌های مرد روی لب‌هاش نشستن و ناخن‌های تیزش توی پهلوش فرو رفتن.

تهیونگ با چشم‌هایی درشت‌شده از تعجب به چشم‌های بسته‌ی مرد نگاه می‌کرد. بی‌خبر از اینکه بدونه، غریبه‌ اون رو با برادرش اشتباه گرفته!

~•

های آدیا صحبت می‌کنه.

دوستش داشته باشید💕

دیلی

Report Page