Redamancy

Redamancy



جونگکوک با دو فنجان قهوه وارد سالن شد و نزدیک جیمین که دست زیر چانه زده ، به گوشه ای خیره شده بود نشست .
جیمین آهی کشید و سر روی دسته مبل گذاشت و با دراز کشیدنش ، پاهایش را روی ران های جونگکوک دراز کرد و بی مقدمه گفت  :
_ خوب شد به هم برگشتیما .. نه ؟!
جونگکوک پرسشگرانه نگاهش کرد و او ادامه داد :
_ اگه تو این شرایط تو هم نبودی ... دیوونه می‌شدم .
جونگکوک با غم‌ خندید و جیمین دوباره گفت :
_ ولی برو !
_ چی ؟
_ برو !
جونگکوک با اخم نگاهش کرد :
_ جیمین! مستی ؟
پوزخندی زد :‌ کاش مست بودم .
_ چی میگی‌ دیوونه ؟
_ قرار بود برای بهتر شدن اوضاعت توی محیط استرس‌زا نباشی .. حالا چی ؟ تا کی میخوای بمونی اینجا و شاهد این همه اتفاق باشی ..
جونگکوک جدی نگاهش کرد و با رساندن دستش به لب های او ، انگشت روی لب هایش گذاشت : 
_ نمیخواد نگران من شی ...‌از پس خودم برمیام !
قرصامم‌مرتب میخورم .
جیمین صورت کنار کشید :
_ برگرد سئول ! منم ... یه مدت بعد میام .
جونگکوک لب باز کرد که جیمین‌ حرفش را نزده قطع کرد :
_ خواهش میکنم !
_ نمیخوام الان راجبش بشنوم ... بعدا تصمیم میگیریم‌.  اوکی؟
جیمین ساکت نگاهش کرد و او با نوازش لب هایش با لب های خود چشم بست .
هر دو نیازش داشتند و حالا که کسی در خانه نبود جیمین میخواست برای رویارویی با مشکلات کمی از در آغوش او ماندن  آرامش بگیرد.. .از پسر آرام و صبورش ...
همان که همیشه انقدر باملاحظه و فهمیده بود و ...
جیمین را شرمنده می‌کرد...
کاش جونگکوک‌ انقدر رعایتش را نکند ...
به هر حال بر خلاف میل درونی باید جونگکوک را به سئول می‌فرستاد...
منطق این را حکم‌ می‌کرد. 
.
.
.
‌.

* آهنگ از اینجا پلی شه *

نمیخواست به خوب و بد کارش فکر کند .
حتی میدانست این ملاقات ممکن است حالش را از این‌ که بود بدتر کند اما ..
نمیتوانست با این کشش شدیدش نسبت به خانواده آمور مقابله کند .
دیر یا زود ...
باید انجامش می‌داد ...
حداقل برای یافتن نشانه هایی از عطر او ...
برای باز کردن در دست جلو برد اما لحظه‌ای فکر کرد که باید به مادرش چه بگوید؟
واکنش آن ها چه خواهد بود؟
با هجوم افکار سمی تکراری به مغز و قلبش سر به پشتی صندلی تکیه داد و با برداشتن سیگاری از روی صندلی و قرار دادنش بین لب های احتمالا رنگ و رو رفته اش فندک زیرش گرفت و پک عمیقی بهش زد .

قرار بود این بار که می آید ، به عنوان تک عروس‌ خانواده‌ مولن معرفی شود اما حالا بعید می‌دانست آنها بخواهند حتی با او همکلام شوند .
به چه عنوانی باید میرفت ؟
کسی که قرار بوده با پسرشان نامزد کند ؟
اما حالا که پسری نداشتند ..
پک آخر را به سیگار نیمه جانش زد .
انگار فایده ای نداشت..
ذهنش لحظه ای آرام‌ نمی‌شد .
چند بار سر به پشتی صندلی کوبید ‌:
گفتم داری بد عادتم میکنی . اما تو گوش نکردی .
بهم قول دادی ، گفتی نمیزاری اعتمادم خراب شه ...
گفتی نمیذاری نسبت به عشق بدبین شم ..

دوباره اشک ها راهشان را روی صورتش پیدا کرده بودند و حنجره اش این‌بار نمیخواست یاری کند .
چند سرفه پیاپی کرد که با سوزش گلویش همراه شد:

بهت گفتم قول نده ، گفته بودم قول دادن خطرناکه .. اما تو گوش نکردی بهم .
دل باختم بهت ... منه احمق بعد اون همه مقاومت دل باختم بهت ‌ .. اما حالا این منم که به پات میشینم . بدون اینکه قولی تو‌گذشته داده باشم .

بینی بالا کشید و با برداشتن شیشه ادکلن چند پاف روی بلوز بافت و لباس هایش زد و با برداشتن پالتوی مشکی بلندش از صندلی پیاده شده و با قدم های مردد سمت عمارت انتهای خیابان روانه شد .
چندبار برای فشردن زنگ دست بالا آورد اما فکر کرد چه از غرورش می‌ماند اگر آنها پسشان می‌زدند؟
غرورش به کنار ، چه به سر هویت پارک ساردین که قرار بود عروس آینده شان شود می آمد وقتی ببینند اینطور وارفته و با بوی سیگار از تن و رویش در این هوای برفی و سرد بدون چتر ، منتظر ایستاده ؟
بیش از حد ترحم انگیز نمیشد ؟
نه ..
نمیشد انگار!
چه در این موقعیت ، چه در مواقع دیگر ، او پارک ساردین بود ...
تن به خواری نمی‌داد...
حتی اگر احتمالش کمتر از یک درصد بود ، جایی نمی‌رفت که ممکن بود اهانتی به او شود.
اما‌...
اما آنها که هر کسی نبودند ...
خانواده آمور بودند . ..
تا به حال رفتار بدی از آن ها ندیده بود ..
بعید بود از آن خانواده با اصالت ...
مادرش ...
قدم های رفته اش را برگشت و برای غالب نشدن افکارش به سرعت زنگ در را فشرد .
کمی بعد صدای زنی که انگار مستخدم جدید بود آمد که به فرانسوی پرسید : کیه ؟‌
دختر به آرامی چشم به دوربین آیفون دوخت :
_ پارک ساردین .
چند لحظه بعد صدای دینگ‌ باز شدن در آمد و دختر قدمی به جلو گذاشت .
اشتباه کرد ....
باز هم‌ مردد شده بود ‌اما صدای متعجب مادر آمور که صدایش زد باعث شد سر بالا بیاورد و بایستد .
با گریه نگاهش کرد و زن با دیدن آن دختر خوش قامت و زیبا که حالا با چشم های قرمز و گود افتاده و لب های پف کرده بینی بالا می‌کشید ،  دست برای به آغوش کشیدنش باز کرد .
ساردین با دو سمت آغوش او پرواز کرد :
_ مامان !‌
و هقی زد ... همین را میخواست...
عطر و بوی آمور را حالا می‌توانست اینجا حس کند .
زن برای آرام‌ کردن ساردین سرش را از شانه اش فاصله داد و با گرفتن صورت زیبایش بین دست ، با شصت اشک هایش را کنار زد و آرام گفت:
_ منتظرت بودم .
نگاه به زمین دوخت :
_ دیدنم ... اذیتتون نمیکنه ؟

زن با ناباوری ، با گرفتن چانه وادار به نگاهش کرد :
_ چطور دلت میاد اینو بگی ؟

ساردین با چشم های اشکی تنها نگاهش کرد که یتیتتی ادامه داد :
_ تا به حال رفتاری داشتم که این فکر مضخرف تو ذهنت بیاد ؟ تو تا همیشه مثل دختر نداشتم میمونی ..

بینی بالا کشید که چیزی بگوید اما زن با گرفتن دستش به داخل کشیدش :
_ یخ زدی ، قبلش بیا بریم کنار شومینه .

.
.
.
.

آهسته پرسید :
_ خوبی ..عزیزم؟!
_ عالی تر از این نمیشم . همه چی همونطور که می‌خواستیم پیش میره . هفته دیگه مراسم نامزدیمونه ...
جیمین با درد پلک بست و جونگکوک اشاره کرد که ساردین را اذیت نکند .
جیمین با گرفتن دستش گفت :
_ میفهمم . بیا بریم بشین . 
ساردین گوشه مبل نشست و سر به مبل تکیه داده ،
بی توجه به حرف جیمین چشم‌ بست و زیر لب با صدای خشدارش زمزمه کرد :
_  گاهی اوقات از اینکه این همه سرسخت بودم پشیمون میشم ...شاید اشتباه کردم ..نباید ساده از کنار مشکلات رد می‌شدم ... شاید اینطوری دوباره مجبور نمی شدم مرگ یکی دیگه از عزیزام و ببینم ...
اشک هایش یکی بعد از دیگری روی گونه های برجسته اش می‌غلتیدند و ساردین دوباره لب به بازگو کردن افکاری‌ باز کرد که هر چه میخواست از اورثینک بهشان دست بردارد نمیشد بیشتر می‌شدند .
_ این‌بار مثل قبلیا نیست ... واقعا نیست .. اینبار این درد قلبم و نشونه گرفته ... دارم میمیرم ..
جیمین با دیدن چشم های خیس او و تاب نیاوردن حرف هایش کنارش رفت و سرش را به سینه اش تکیه داد ... چه بلایی سر قلب کوچک خواهرش آمده بود؟
دست روی موهایش کشید و چانه به سرش تکیه داد :
_ بهت قول میدم قاتل شو پیدا می‌کنم ..
ساردین از او جدا شد و با پاک کردن اشک هایش گفت :
_ نه ! قول نده.. همیشه عاقبتش خوش نیست .

و با بلند شدنش و گذشتن از کنار جونگکوک که به دیوار تکیه داده بود خواست به اتاقش پناه ببرد که در لحظه برگشت و با سر پایین افتاده گفت :
_ جونگکوک شی بابت رفتارهایی که ازم‌ دیدی و قراره ببینی متاسفم! قرار نبود اینطور پیش بره اما ...
با هجوم‌ بغض به گلویش مکث کرد و ثانیه ای بعد ادامه جمله اش را از سر گرفت :
_ اما آمور دوست داشت برنامه مون و بهم بریزه .

جونگکوک لبخند کم‌رنگی زد و مچش را آرام گرفت :
_ اشکالی نداره . فرصت داریم برای آشنایی بیشتر .

دختر سر تکان داد و سمت اتاق رفت و با بستن در پشتِ آن سُر خورد .
جونگکوک سمت جیمین رفت و با شصت اشک هایش را پاک کرد و گردنش را بوسید :
_ گریه نکن ! خواهش میکنم ... اصلا نمیدونم باید چی بگم ...
جیمین فینی کرد و گفت :
_ حالش خوب شده بود ... بار آخری که اومدم پاریس لباس عروسیش و نشونم داد . باید ذوق چشماش و میدیدی...
جونگکوک لبخند دردمندی زد و با دست صورتش را قاب گرفت :
_ متاسفم ... تا درست شدن شرایط پیشتم عزیزم .

جیمین به قدردانی پلک بست و جونگکوک‌ پرسید :
_ باید غذا بخوره و بخوابه.. با این وضعیت ممکنه بدنش دوباره خالی کنه و مجبور شه بره زیر سرم و دارو ...
جیمین سر تکان داد :
_ میرم ببینم چیزی تو یخچال هست ؟‌

.
.
.
.

عکس را از زیر مک بوکش بیرون کشید و مثل هربار با دیدنش ، بغض به گلویش چنگ زد .
صورت زیبای آمور ، خونین و سرخ بود و چشم هایش بسته .
هقی زد و دست جلوی دهانش گذاشت تا کسی متوجه صدایش نشود .
پیشانی به تشک تخت تکیه داد و اجازه داد اشک هایش روی ملحفه های تخت را خیس کند .
حس بیچارگی داشت...
همان که همیشه چاره ای برای هر مسئله ای پیدا می‌کرد حالا ... در اتاقش ... فقط اشک می‌ریخت..
چرا نفهمیده بود که آن پسر برایش بیش از آنچه می‌دانست ارزش دارد ؟
چرا نفهمیده بود او به گرفتن دست های گرم‌ و بزرگِ او که وقتی در آغوشش حبس میشد، دور تنش می‌پیچید اعتیاد پیدا کرده بود ؟
چرا نفهمیده بود بدون او نفس کشیدن برایش سخت می‌شود؟
مشتی به تخت زد و فریاد خفه ای در دستش کشید .
حالا بخش زیادی از ملحفه روی تخت خیس شده بود .
صدای در و جیمینی که می‌گفت برایش غذا آورده را میشنید اما نای بلند شدن ، نای صحبت کردن و حتی ... شاید دیگر نای نفس کشیدن هم نداشت.
چشم روی هم گذاشت و سعی کرد کمی هوا به ریه‌هایش بفرستد اما بی فایده بود . ناخن هایش را روی تخت می‌کشید و با تلاش برای نفس کشیدن لب باز می‌کرد .
جیمین با نشنیدن صدا در را باز کرد و بی هوا وارد شد و با وحشت به ساردین خیره شد ...
با کنار گذاشتن بُهت و ترس ، اسم او را فریاد زد :
_ ساردین !

جونگکوک‌ با صدای فریاد جیمین خودش را به او رساند و با دیدن چهره رو به کبودی دختر با کمک به  صاف نشستنش از حالت خوابیده ، لب زد :
_ چیزی نیست ...سعی کن نفس عمیق بکشی... میتونی؟
ساردین با نگاه به چشم های جیمین دم عمیقی گرفت و با بازدم به سرفه افتاد .
جونگکوک لیوان آبی که روی پاتختی بود را نزدیک لب های دختر کرد :
_ لطفا یکم‌ بخور .
دختر با خوردن نصف لیوان دست جونگکوک را پس زد .
جیمین ترس و نگرانی اش را کنار زد و با جمع کردن تتمه توانش برای سرپا ماندن و کنترل خودش ، بشقاب دستش را جلوی او گذاشت :
_ همین الان میخوریش . .. میگم یکی بیاد یه آرام‌بخش بهت تزریق کنه که بخوابی ...
ساردین رو گرفت که جیمین دوباره گفت :
_ باید خودم بهت غذا بدم ؟ میخوای از حال بری ؟
بی توجه گفت :
_ جیمین ! پریشب ، مامان و باباشو دیدم!
با تعجب نگاهش کرد .
بعد از آن همه مقاومت ، عجیب بود ..
در لحظه با فکر‌ به اینکه احتمالا این حال بدتر شده ساردین بخاطر رفتار بد آنهاست ابرو در هم کشید :
_تنها رفتی و اوناهم ر...
با خشم پشت دست به پیشانی اش کشید که ساردین با سر پایین افتاده جواب داد :
_ مامانش ، گفت که بابت اتفاقی که افتاد‌ متاسفه ... گفت از اینکه آیندم با مرگ‌پسرش خراب شد معذرت میخواد. گفت که منتظرم بوده ..
جیمین با تعجب ابرو در هم کشید و او ادامه داد :
_ اگه یه روز بفهمن پسرشون به خاطر من به قتل رسیده حتما ازم‌ناامید میشن . اصلا از کجا معلوم این قضیه به ما مربوط میشه ؟!
دختر گفت و گیج ، پلک بر هم فشرد .

جیمین نفس عمیقی کشید و با خیره شدن به دیوار پشت سر او به فکر فرو رفت .. حرفی نداشت که بزند .
اینکه حالا خانواده پسر رفتار خوبی با او داشتند ، قابل درک به نظر می‌رسید اما‌ با فهمیدن اینکه قاتل پسرشان با پارک ها خصومت شخصی داشتند ، می‌توانست همه چیز تغییر کند . اما از کجا معلوم مولن آمور دشمنی نداشت ؟ 
ساردین با به زنگ درآمدن موبایلش نگاه به او داد و لب زد :
_ مامانه ..
جیمین سر تکان داد و حینِ ترک کردن اتاق زیر لب گفت :
_ جواب بده .
و در را بست و تکیه به آن داد .

.
.
‌.
.

کل یک هفته را در حال متقاعد کردن جونگکوگ بود که به سئول برگردد و به کارهایش برسد و حالا انگار جونگکوک نرم تر شده بود. 
ساردین این مدت بیشتر با مادر مولن آمور وقت می‌گذراند برخلاف حدس جیمین ، نسبت به پیش‌تر ، اوضاع روحی بهتری داشت .
دست برد و یقه دورس گشاد جونگکوک‌ را مرتب کرد :
_ یکم‌تحمل کنی ، منم میام . اگه راضی شه ساردینم میارم‌، حتی شده برای یه مدت کوتاه !
جونگکوک پشت چشم نازک کرد و گردن کنار کشید که دست جیمین روی پایش افتاد. 
انگار متوجه نبود که بیشترین‌نگرانی این روزهای جونگکوک ، خودِ جیمین است . جیمینی که یک تنه پای مشکلات ایستاده بود و میخواست تنهایی ، تک تکشان را حل کند و او اصلا حواسش بود که جونگکوک با هر بار در فکر فرو رفتنِ جیمین روزی چند بار می‌شکند؟
_  نمی‌فهمی منو .. نگران حالمی اما نمی‌دونی جدایی همه چیز و بدتر میکنه .
بی حوصله و عصبی بلند شد که برود اما جیمین سر آستینش را گرفت و کشید ..
صورت نزدیک صورتش برد...
نفس به نفس...
چشم در چشم ...
و پلک بست و با باز کردنش غرید :
_ گفتم ... لطفا ... برو جئون جونگکوک . وقتی اینجایی نصف بیشتر نگرانیم تویی .. اگه حالت بد شه چی میشه ‌؟‌
جونگکوک پوزخندی زد :
_ همونطوری که تو اون سه سال گذشت میگذره .
ضمنا ... من بچه نیستم . کاش اینو بفهمی ..
حتی اگه هنوز مریضم باشم وضعیتم انقدر بد نیست که با یه مشکل و چالش بخواد چیزیم بشه .

گفت و با قدم های بلندی سمت در رفت و با چنگ‌ زدن پالتویش بیرون رفت و صدای بلند در باعث درهم کشیده شدن ابروهای جیمین شد . ..
گفتنِ " حتی اگه هنوز مریض باشم " یعنی ، جیمین !
دکتر گفته بود که دارم خوب میشم اما تو هنوز به چشم یکی‌ که ام‌ اس داره بهم‌نگاه میکنی . ..
گوشه کوسن را بین دست فشرد ..
نکند غرورش را شکسته باشد . ..
راست می گفت... جونگکوک دیگر مریض نبود ...
کجای او شبیه کسی است که ام اس‌ دارد ؟
روزی یک قرص خوردن انقدر بد است ؟‌
جونگکوکش بعد از آن روزها که در بیمارستان بساری شده بود یک لحظه دست از قوی و پناهگاه بودن برنداشته بود ...
حتی یکبار نخواسته طوری رفتار کند که بخواهد تلقین کند " من ام اس‌ دارم " ...
و از کجا معلوم ؟
شاید حتی همان لکه های کم‌ رنگی هم که دکتر می گفت تا به حال ناپدید شده بود . ..
اما جیمین ، برای همان یک درصدی که ممکن بود سلامتی جونگکوک به خطر بیفتد نگرانش بود و نمیخواست از موضعش کوتاه بیاید ...




' سلام به همگی .

بچه ها هرچند قبلا هم برای ردمنسی تایم آپ خاصی معین نکرده بودم اما باز هم بابت وقفه هایی که این مدت افتاد عذر خواهی میکنم و میدونم این دو سه پارت اخیر بیشتر داستان درمورد ساردینه اما چون این قضیه در آینده به زندگی جیمین و جونگکوک ربط پیدا میکنه واقعا نمیشد کاریش کنم . این پارت رو هم یکم طولانی تر نوشتم که از پارت های بعد دیگه اذیت نشید.

شاید بخاطر وقفه ای که افتاد خیلی انتظارم جایز نباشه اما لطفا بعد خوندنش نظر بدید که پارت های بعد دوباره منظم پیش بره .

ممنون از همگی .

Report Page