Red Lights

Red Lights

@PAPACITA_01

در حالی که با بی‌حوصلگی دستش رو توی جیبش فرو برده بود به صندلیش تکیه زد و نگاهش رو به چشم‌های پف کرده و خمار مرد مقابلش دوخت.

_تهیونگ سه ماهه که نیست... تو چرا هنوز اینجایی؟

کریستین با پوزخندی دستش رو به سمت جیبش برد و بسته سیگارش رو خارج کرد. کت جین مشکی رنگی رو به تن داشت که جذاب‌تر از هر وقتی نشونش می‌داد.

_تمام این سه ماه... فکر می‌کردم که باید بهت نزدیک بشم یا نه!

_چرا؟

جونگکوک با صدای آرومی پرسید و با کنجکاوی نگاهش کرد، مرد فندک رو به زیر سیگارش گرفت و پک عمیقی بهش زد.

_اولش ازت خوشم میومد... فکر کردم رابطه‌ت با تهیونگ خشک و خالیه.

_همینطور بود.

_نمی‌دونم، شاید!

جونگکوک آهی کشید و به فنجان اسپرسویی که مقابلش گذاشته شده بود، چشم دوخت. نمی‌دونست چرا کریستین باید اینطور بهش سر بزنه، اون از اولش هم دنبال شکست دادن تهیونگ بود.

_تو کارت چیه؟

_توی آلمان شرکت طراحی و نقشه کشی ساختمون دارم.

_پس آدم موفقی هستی‌.

شونه‌ش رو بالا انداخت و پک دیگه ای به سیگارش زد، پوزخند دیگه ای روی لب‌هاش نشوند و گفت:

_تو تصمیم نداری کاری کنی؟ توی این سه ماه چیکار کردی؟

جونگکوک لبخند کجی زد، موهای بلند شده‌ش رو به عقب فرستاد، نفس عمیقی کشید و با صدای آرامش گفت:

_دیروز با نامزد خواهرم صحبت کردم، یکی از دوستهاش داره مدیریت کافه‌ش رو واگذار می‌کنه، دیشب قراردادش رو بستیم.

_پس قراره کار راه بندازی!

با لبخند بی‌روحی سرش رو به تایید تکون داد و مقداری از اسپرسوش رو نوشید، کریستین که با نگاه عمیقی به نیم‌رخش خیره شده بود، کامی از سیگارش گرفت و دودش رو به بیرون فرستاد.

_دلت براش تنگ شده؟

_دیگه حتی نمی‌تونم پنهونش کنم! آدم می‌تونه برای عشقش دلتنگ نشه؟

با شنیدن این حرف مرد به صندلیش تکیه داد و با نگاهی پر از تمسخر به پسر خیره شد.

_بی‌خودی بهت هشدار نمی‌دادم... اون آدم ارزش عاشق شدن نداره!

جونگکوک با بی‌حوصلگی خندید و نگاهش رو دوباره به چشم‌های زیبای مرد داد:

_اشتباه می‌کنی... اون همه چی داشت؛ یه قلب مهربون، یه لبخند زیبا، یه شخصیت محترم، حمایتگر و محافظ بود، اون فقط عاشق من نشد، این باعث نمی‌شه آدم بد یا بی‌لیاقتی باشه.

مرد با تعجب خندید و فیلتر سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد. بطری آب رو از روی میز برداشت و لیوان کوچیک جلوی جونگکوک رو پر کرد.

_یادت نره آب بخوری بعدش.

_می‌دونم.

به دنبال حرفش باقی مانده اسپرسو رو هم نوشید و با دادن نگاهش به چشم‌های پف کرده کریستین لبخندی زد.

_تو از من خوشت نمیومد، نه؟ از اولش خوشت نمیومد، درسته؟

_نه، ازت خوشم میومد اما فکر کنم خودت بقیشو بدونی...

_می‌خواستی به من نزدیک شی که حرص تهیونگ رو در بیاری، هیچ علاقه احساسی‌ای به من نداشتی!

حرفی نزد و اجازه داد تا جونگکوک در سکوت جوابش رو بگیره، تهیونگ با این مرد چیکار کرده بود که چنین اتفاقی رو براش رقم زد؟

_چرا؟ تو یه آدم موفقی، چرا باید بیوفتی دنبال تهیونگ؟

_چون هنوز دوستش دارم.

شنیدن این حرف برای فرو ریختن قلب پسر کافی بود، جونگکوک با چشم‌های درشت و نگاه ماتش به کریستین خیره موند و حرفی نزد، مرد که می‌دونست مطمئنا سوال‌های زیادی ذهنش رو درگیر کرده، نفس عمیقی کشید و همونطور که سیگار دیگه‌ای رو روشن می‌کرد با خنده تلخی ادامه داد:

_از من فقط دو سال کوچیک‌تره، تقریبا پنج سال پیش فهمیدم خواهرم با یه مردی رابطه داره، نمی‌دونستم رابطه‌شون چطوریه اما متوجه زخم‌ها و کبودی‌های غیرنرمال بدنش می‌شدم، با این حال چون خواهر بزرگترم بود سعی می‌کردم دخالت نکنم.

_خواهرت از تهیونگ بزرگ‌تر بود؟

سرش رو به تایید تکون داد و با پوزخندی ادامه داد:

_اون عوضی به سن و سال اهمیتی نمی‌ده، خواهرم هشت سال ازش بزرگ‌تر بود... سعی کردم دخالت نکنم تا وقتی که خودش رو دیدم، اون از اول همون آدم بود جونگکوک، متشخص، مودب، خوشتیپ، کاریزماتیک... می‌ترسیدم آدمی که خواهرم باهاش رابطه داره آدم بدی باشه ولی وقتی دیدمش همه چیز تغییر کرد، انگار جادوم کرده بود، باهاش بیش‌تر وقت گذروندم، به هر حال شغلمون هم یکی بود، یه مدت بعد به خودم اومدم و دیدم زل زدن به چشماش کافیه تا قلبم بلرزه... دیدم دارم عاشق یه آدم ممنوعه می‌شم، کسی که با خواهرمه...

جونگکوک بدون پلک زدن به مرد زل زده بود و نمی‌دونست این داستان قراره به کجا برسه اما قطعا ترس توی تمام قلبش احساس می‌شد. کریستین دود رو از سینه‌ش بیرون فرستاد، پک دیگه‌ای به سیگارش زد و ادامه داد:

_یه شب... باهام تماس گرفتن و گفتن جسدشو پیدا کردن... خودشو کشته بود، انقدر فشار و آسیب روحی توی رابطه جنسیش بهش تحمیل شده بود که با جداییش از تهیونگ تصمیم گرفته بود خودش رو بکشه... می‌فهمی چه حقیقت تلخ و سردی به سرم آوار شد؟ می‌تونی بفهمی چقدر شکستم؟ اون به خاطر کسی آسیب دیده بود که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم باعثش باشه...

پسر کوچیک‌تر با صدای لرزونی پرسید:

_تهیونگ... چیکار کرد؟

_هیچی... براش مهم نبود! چیکار قرار بود، بکنه؟ اون جزو خودش به کسی اهمیت می‌داد؟

دود سیگار رو به بیرون فرستاد و با فرو بردن بغضش با صدای خفه‌ای گفت:

_یه مدت بعد از مرگ خواهرم سعی کردم بهش نزدیک شم، سعی کردم بفهمم مشکلش چیه؟ چرا انقدر حروم زاده‌ست؟ هنوز عاشقش بودم اما خشم تمام وجودمو گرفته بود حتی نمی‌شد اون رو دلیلی برای خودکشی کریستینا دونست، اون هم مثل باقی اسباب بازی‌هاش باهاش قرارداد بسته بود و حالا که قراردادش فسخ شده بود، نمیشد تهیونگ رو مقصر دونست، ولی... پس چرا اجازه داد عاشقش شه؟

جونگکوک زبونش رو به لب‌های خشکش کشید و نگاهش رو میز داد، بغض گلوی اون رو هم گرفته بود، تمام این سه ماه به خودش امید می‌داد که اون مرد می‌تونست دلیلی برای رفتن داشته باشه اما انگار همه چیز یک اشتباه محض بود. انگار تمام انسان‌های پشت سرش هم درست مثل خودش رها شده بودن و هیچ فرقی بین جونگکوک با بقیه نبود.

_فردا برمی‌گردم آلمان... اگه این مدت حواسم بهت بود و...

خندید و با فرو ریختن اشکی از گوشه چشمش ادامه داد:

_اگه عوضی بازی در آوردم و بهت پیام می‌دادم... به خاطر این بود که نمی‌خواستم یکی دیگه آسیب ببینه، بهم قول بده بدون اون خودت رو بسازی، باید لبخند بزنی.

جونگکوک سرش رو بلند کرد و با لبخند تلخ و چشم‌های پر از ناراحتی‌ای زمزمه کرد:

_باید انجامش بدم... چون به خودش هم همین قولو دادم!

مرد مقابل با خاموش کردن سیگار دومش، از جاش بلند شد و نیم نگاهی به پنجره خیس از بارون انداخت، نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت پسر برگشت.

_فکر کنم هنوز شمارم رو داری اگه مثل قبل ازم بدت نمیومد، بهم پیام بده.

جونگکوک در سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت، هنوز گیج و خسته بود، حرف‌هایی که چند لحظه پیش شنید چیزهایی نبودن که بشه به راحتی ازشون گذشت، دوران سختی انتظارش رو می‌کشیدن و تصورش به اندازه کافی براش ترسناک بود. کریستین به سمت در قدم برداشت و قبل از باز کردنش، نگاه آخرش رو به پسر که هنوز با گیجی به شات آب نگاه می‌کرد، دوخت با برداشتن چترش از کافه خارج شد و جونگکوک رو توی دنیای تاریکش تنها گذاشت.

******

_کریستین از کافه اومد بیرون!

چشم‌های ریز شده‌ش رو به مانیتور دوخت و به قامت کریستین که از کافه سمت دیگه خیابون خارج می‌شد، زل زد.

_اشتباه کردم که کسی رو نفرستادم تا می‌خوره کتکش بزنن؟

مرد کنارش که عینکش رو به چشمش می‌زد، روی صندلی نشست و با چهره‌ای که خنثی به نظر می‌رسید رو به تهیونگ کرد.

_سه ماهه داری میای پیش من، یا من بی‌خودی پول می‌گیرم یا تو قابل درمان نیستی!

_من مریض نیستم آقای بنگ، من فقط نیاز دارم تغییر کنم.

کریستوفر که دو دکمه اول پیراهن سفیدش رو باز می‌کرد تا کمی حرص خوردن از دست مرد مقابلش رو برای خودش راحت تر کنه، لبخند تصنعی‌ای زد و گفت:

_و با کنترل کردن رفت و آمدهاش با کامپیوتر من داری انجامش می‌دی؟

مرد لبخند بانمکی زد و سرش رو به تایید تکون داد، کریستوفر که با تاسف بهش خیره شده بود، سرش رو به چپ و راست تکون داد و صفحه کامپیوتر رو خاموش کرد‌.

_این استاکرهایی که استخدام کردی قطعا یه روز لو می‌رن!

تهیونگ هم به تبعیت از مرد مقابلش دو دکمه اول پیراهن مشکی رنگش رو باز کرد و صاف روی مبل نشست، کریستوفر با چشم‌های ریز شده پرسید:

_الان ادای منو در آوردی؟

_نه، این ژست روانشناسانه خودمه!

_تو روانشناس نیستی.

مرد بزرگ‌تر لبخند کجی زد و با بالا انداختن یکی از ابروهاش پرسید:

_از کجا می‌دونی؟ شاید تو دیوونه‌ای هستی که فکر می‌کنه روانشناسه!

چان با نگاهی مات چند لحظه به چشم‌هاش خیره شد و در نهایت با سرعت سرش رو به چپ و راست تکون داد تا افکارش از سرش بپرن و سپس به زبان آلمانی غرید:

_لعنت بهت کیم تهیونگ!

_هنوز آماده نیستم، نه؟

مرد ابروهاش رو بالا انداخت، به پشتی صندلیش تکیه داد، موهای مشکیش که به بالا حالت داده شده بودن رو بهم ریخت و با برداشتن دفترچه یادداشت و خودکارش گفت:

_قرص‌هایی که می‌خوری توی خواب‌هات تاثیر دارن؟

با به یاد آوردن قرص‌های آرامبخش و خواب‌آوری که اخیرا مصرف می‌کرد، آهی کشید و به مبل تکیه زد.

_خواب‌های آشفته می‌بینم... با بدن خیس از خواب می‌پرم.

_چی می‌بینی؟

با اخم‌هایی بین ابروهاش نگاهش رو به مانیتور که هنوز تصویر کافه و در بسته شده‌ش رو نشون می‌داد، دوخت و گفت:

_غرق شدن توی دریا، فرار از دست سیاهی، مرگش رو می‌بینم... مردنش منو عذاب می‌ده کریس!

_بعد از سه ماه دوری ازش، دلت برای چیش تنگ شده؟

مرد سرش رو به سمت روانشناسش برگردوند و با پلک آرومی زمزمه کرد:

_لبخندش، چشم‌هاش!

کریستوفر با ابروهای بالا رفته به دفترش خیره شد و با دادن نگاهش به تهیونگ گفت:

_توی جلسه اول گفتی دلت برای همه چیزش تنگ شده... جلسه سوم گفتی دلت برای گرمای تنش تنگ شده، جلسه پنجم گفتی دلت برای بوسیدنش تنگ شده، جلسه هفتم گفتی دلت برای بغل کردنش تنگ شده، جلسه نهم گفتی دلت برای گرفتن دست‌هاش تنگ شده ولی این‌بار یه تفاوتی هست... خودت متوجه‌ش شدی؟

تهیونگ با گیجی سرش رو به چپ و راست تکون داد و منتظر موند تا مرد خودش جواب بده، کریستوفر دفتر رو روی مبل گذاشت و صاف توی چشم‌هاش خیره شد.

_دلتنگی های قبلیت مربوط می‌شد به لمس کردنش ولی این‌بار چیزهایی رو گفتی که لمس شدنی نبودن!

_یعنی چی؟

نفس عمیقی کشید و با زدن لبخند دلربایی گفت:

_یعنی عاشقشی... یعنی حاضری بهش دست نزنی اما لبخندش رو ببینی و به چشم‌هاش زل بزنی.

_خدای من...

بهت زده زمزمه کرد، به دنبال حرفش از جاش بلند شد، مضطرب لباسش رو مرتب کرد و با عجله گفت:

_من برمی‌گردم کره!

روانشناس با چشم غره‌ای نفس پر حرصش رو به بیرون فرستاد، از جاش بلند شد و بازوی مرد رو کشید تا سر جاش بشینه. روبروش دست به سینه ایستاد و پرسید:

_تو شنیدی که من بگم آماده‌ای برگردی پیشش؟

_دارم می‌میرم نمی‌بینی؟

_چرا عزیزم، کلا انگار کرم افتاده تو بدنت!

تهیونگ با تخسی دوباره سر جاش نشست، پاش رو روی پاش انداخت، به مبل تکیه داد، نگاهی به اتاق مرد که با گلدون‌های متفاوت پر شده، دو پنجره نسبتا بزرگی که نور آفتاب رو به داخل دعوت می‌کردن، دیوارهای سفیدی که چهارچوب‌های اطرافش به رنگ سبز ملایم بودن، انداخت و با کلافگی گفت:

_چرا بابام باید تو رو پیشنهاد می‌داد؟

_چون من بهترین دوستتم!

پوزخندی زد، چشم‌هاش رو داخل حدقه چرخوند و با لحنی پر از حرص غرید:

_تو نیستی، مینهوئه!

لبخند کریستوفر از روی لب‌هاش پرید، با چشم‌های درشت شده، دفترش رو برداشت، به سمت تهیونگ حمله کرد و همونطور که ضربه‌ای به سرش می‌زد، غرید:

_مرتیکه ایکبیری رو مخ...

تهیونگ با ترس به عقب پرید، دستی به سرش کشید و با صدای بلندی گفت:

_یا! به عنوان یه روانشناس خیلی پرخاشگر نیستی؟

مرد با نفس عمیقی پلک‌هاش رو به هم فشرد، روی صندلیش نشست، دفترش رو روی میز گذاشت، لبخند زورکی‌ای زد و دوباره به چشم‌های تهیونگ خیره شد.

_هنوز برای برگشتن به کره و به دست آوردن دل دوست پسر آینده‌ت آماده نیستی، بیا دعا کنیم تو این مدت با کسی قرار نذاره.

_به خاطر همین از اول همه چیز رو به مینهو گفتم و بهش سپردم حواسش بهش باشه، نمی‌خوام از دستش بدم اما با آدمی که الان هستم فقط بهش آسیب می‌زنم... می‌دونم که دلش رو شکستم اما ممکن بود باعث شم همه چیز بدتر شه. نمی‌تونم تحمل کنم که اونم از دست بدم...

کف دست‌هاش رو بهم مالید، نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به نگاه خیره مرد ادامه داد:

_نیاز دارم یه مدت دور باشم، نمی‌تونم با این وضعم کنارش باشم بهش حرفای عاشقانه بزنم اما روی تخت آزارش بدم و ذره ذره روحش رو ازش بگیرم... باید میل جنسیم رو تغییر بدم و مثل یه آدم عاقل با کریستین صحبت کنم تا حداقل اونم بفهمه کوک برام فرق می‌کنه. می‌خوام مثل یه مرد کامل و نرمال وارد زندگیش بشم تا اون هم بتونه توی این جدایی خودش رو پیدا کنه!

کریستوفر چند لحظه‌ای در سکوت تماشاش کرد و در آخر با لبخندی گفت:

_اول اینکه، با جدایی وحشتناکی که واسش ساختی مطمئنا برخلاف تصورات خودت توی ذهن اون بدجور نابود شدی... دوم هم اینکه مینهوی عزیزت نمی‌تونه جلوی وارد رابطه شدنش رو بگیره، همون موقع که تر زد و تو رو باهاش آشنا کرد به اندازه کافی گل به سر جفتتون زده!

تهیونگ با اخم بین ابروهاش به مرد چشم دوخت و غرید:

_کم کم دارم حس می‌کنم به جای رسیدگی به مشکلات من بیش‌تر داری حرصتو سر مینهو خالی می‌کنی!

_زر نزن ببینم دارم چیکار می‌کنم.

به دنبال حرفش عینکش رو مرتب کرد، چند صفحه دفترش رو ورق زد و به مراحلی که طی کرده بودن، خیره شد. تهیونگ لب زیریش رو به دندون گرفت و زیر لب زمزمه کرد:

_روانشناس بی اعصاب روانی!

بنگ‌چان زیر چشمی نگاهش کرد و دوباره چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند، چند ثانیه بعد از جاش بلند شد، با پیدا نکردن خودکارش به سمت میزش قدم برداشت، خودکار جدیدی رو برداشت و روی کاغذ سفیدی شروع به نوشتن کرد.

_از امروز تا ده روز بعد هر شب قبل از خواب و خوردن قرصات، احساساتی که بهش داری رو می‌نویسی، وسایل سکسی که می‌دونی نرمال نیستن و خاص طراحی شدن رو دور می‌ندازی، هر چیزی که توی رد رومت داری رو هم بسپر که جمعش کنن... یه تلفن جدید برای خودت بخر، یه شماره جدید و توی این ده روز سر کار هم نرو.

_داری منو قرنطینه می‌کنی؟

_غر نزن می‌خوام تمرکزت کامل روی خودت باشه، هر روز نوشته‌هات رو برام بفرست و اون استاکرهات رو هم اخراج کن وگرنه لوت میدم و برات پرونده تشکیل می‌دم.

تهیونگ با اخم دستش رو بین موهاش فرو برد و نفس کلافه‌ای کشید، می‌دونست نباید انقدر حواسش رو به کارهای جونگکوک بده اما انقدر دلتنگش بود که نمی‌تونست ندیدنش رو تحمل کنه.

_سکس که نداشتی؟

آه خسته و بی‌حوصله‌ای از بین لب‌هاش فرار کرد، دست‌هاش رو روی پلک‌هاش کشید و نالید:

_نتونستم...

روانشناس ابرویی بالا انداخت و پرسید:

_نتونستی یا نخواستی؟

_نخواستم!

مرد سرش رو به تایید تکون داد و با برگشتن به سمت تهیونگ گفت:

_خوبه، تهیونگ حداقل دو ماه دیگه زمان می‌بره تا بتونی تغییراتی که می‌خوای رو اعمال کنی پس عجله نکن، این ده روز که بگذره، اگه نوشتن از احساساتت نتیجه داشت، کم کم شروع می‌کنیم به برنامه ریزی برای برگشتنت به کره، می‌دونم به خاطر برنامه‌های کاریت فعلا نمی‌تونی برگردی!

_باشه، من فعلا می‌رم.

روانشناس با لبخند زیبا و درخشانی کاغذ توی دستش رو بهش داد و گفت:

_این مواد غذایی که نوشتم رو بخر و توی این ده روز بخور، ورزش یادت نره و حتما آهنگ‌های لانا دل ری رو گوش بده!

_چرا؟

شونه‌هاش رو بالا انداخت و با نشستن روی صندلی چرخدارش جواب داد:

_چون اون یه ملکه‌ست.

تهیونگ یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با گیجی به سمت خروجی مطب قدم برداشت. اون سه ماه بود که برای تغییر دادن خودش، نیازهاش و زندگیش به دیدن دوست قدیمیش میومد و هر روز بیش‌تر از قبل دلش برای اون پسر تنگ می‌شد هر چند که با برنامه‌ای که براش ریخته می‌شد، انگار مدت‌ها باید برای ترمیم قلبی که شکسته بود، صبر می‌کرد چون می‌دونست اگر به همین شکل ادامه بده تنها چیزی که رابطه‌شون به خودش می‌بینه نابودی و خاکستر شدنه اما می‌تونست این راه رو به اتمام برسونه بدون اینکه اون پسر رو از دست بده؟


شبتون بخیر.

قبل از هر چیزی این قسمت حضور افتخاری مستر "بنگ‌چان" رو شاهد بودید که بسیار زیبا و دلربا بود.✨️

امیدواریم کمی هم که شده وضعیت تهیونگ رو درک کرده باشید و بهش حق بدید.

ممنون که همراهمون هستید و نظر‌ می‌دید.

مراقب خودتون باشید عزیزان.❣️

Report Page