Pt"5
KIMJEUON
➜ پارت 5 رو با این آهنگ بخونید: لینک آهنگᯤ
مگه نباید فقط حقیقت رو میگفت؟ پس چرا تن پسر یخ زده بود. به چشمای جونگکوک که بهش خیره بود چشم دوخت. اشک؟ اولین قطره ی اشک از چشمای پسر رویه صورتش روون شد.
_ هی هی .. من.. من نمیخواستم...
جونگکوک دستشو رویه سینه مرد گذاشت و ازش فاصله گرفت. تهیونگ مچ دستشو گرفت.
_ نمیخواستم ناراحتت کنم
_ فقط .. خفه شو...
مچ دستشو محکم از بین انگشتای مرد خارج کرد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
تهیونگ به جای خالی پسرک دلشکسته خیره شد و ناخواسته به دیوار رو مهمون مشت محکمش کرد؛ "دوباره گند زدی کیم تهیونگ.."
کوک به سمت وسایلش رفت کوله اش رو برداشت. بدون اینکه از کسی خداحافظی کنه اونجارو ترک کرد. مقصدش مشخص نبود فقط میخواست راه بره. چقدر گذشته بود که حالا خیابونا خلوت و کوچه ها تاریک شده بودن؟ چقدر حواسش پیش حرفای آخر مرد بود که متوجه ی خیس شدن صورتش از اشک نشد؟ چقدر گیج بود که برای یک منطق و حقیقت اینطور تمنای عقلشو میکرد؟
با صدایی که بخاطر گریه کردنش گرفته بود با خودش حرف میزد.
_ یادت نرها.. تو امید پدرتی.. به این راحتیا نباید بشکنیا
بلند قهقهه میزد اما پس اون اشکا چی بود همزمان میباریدن؟
_ یادت نره که باید خود تو یادت بره.. قلبتو..احساستو...
با پشت دست اشکاشو پاک کرد و حالا چونه اش میلرزید.
_ عادت داری.. به دوست داشته نشدن.. انقدر بَدم ؟
بی صدا هق میزد.
_ انقدر چندش آور و حقیرم؟ که کسی منو دوست نداره؟من.. من فقط میخواستم دوست داشته بشم...
تلخ خندید.
_ حتی اونم از من خوشش نیومد .. قلبمو با لبای گرمش گرم کرد اما..حرفاش برای یخ زدن روحم کافی بود...
دوباره بغض به گلوش چنگ انداخت؛ تلاشی نمیکرد حالا که تنهاست جلوی اشکاشو بگیره.
_ وقتی منو میبوسید، خیال میکردم بالاخره یکی قراره دوستم داشته باشه... اما انگار اون هم.. منو با یاد یکی دیگه میبوسید .. حتى.. حتى...
نمیتونست حرفشو ادامه بده چون هجوم بغض نفسشو بند میورد.
_ حتى طعم لبام رو هم دوست نداشت
به دیوار تکیه داد و رویه زمین نشست.
_ اما این اولین بوسه ام بود..


از سرویس بهداشتی خارج شد تویه سالن چشم چرخوند بلکه جونگکوک رو ببینه اما انگار پسر اونجارو زودتر ترک کرده بود.
_ من باید برم
اینو گفت و منتظر جواب بقیه ی اعضا نموند، از سالن خارج شد. آسمون کم کم در حال تاریک شدن بود؛ چند ساعتی گذشته بود اما جونگکوک نه جواب تماساش رو میداد نه پیام هایی که میداد. نیشخند عصبی زد و با نگاه وحشیش به افق تاریک رو به روش چشم دوخت. "چه انتظاری داری؟ که جوابتو بده! لعنت بهت کیم.. لعنت.."
کوک ویو*
افکارش پوچ شده بودن و ذهنش تماماً پر از خلا ، به سقف اتاقش خیره بود، اما اون پسر زیادی حساس بود و محتاج محبت. به گردنبند تویه گردنش چنگ انداخت و اروم با صدای گرفته اش لب میزد.
_ مامان... یکبار دیگه از خودم متنفرم
بیشتر گردنبند رو بین دستاش فشار داد.
_ یکبار دیگه خودمو نمیخوام.. بار چندمه..؟ اولین بار وقتی بود که تورو جلویه چشمام کشتن و من... من.... نتونستم نجاتت بدم مامان
بغض دوباره به گلوش چنگ انداخت اما با صدای لرزونش ادامه داد.
_بار دوم وقتی بود که خودم ... با دستای خودم. خواهرمو از بالای عمارت.. پایین انداختم.. من... من فقط...
بی صدای اشک میریخت و نفساش مقطع شده بود.
_ من فقط ۱۲ سالم بود مامان... و الان..
نفس عمیقی کشید و با پشت دست اشکای صورتشو پاک کرد.
_ لبام بوسیده شد.. ولی با یاد یکی دیگه..
ناخواسته محکم لبای خودشو به دندون گرفت، اونقدر محکم که طعم خون رو تویه دهنش احساس میکرد.
_ نمیدونم چرا اما، باعث شد از لبام متنفر بشم...
و بعد سرشو تویه بالشت مخفی کرد، بی صدا اشک میریخت؛
روز اجرا*
بالاخره روز اجرا رسیده بود. رستوران معروف میونگدانگ از نادلن درخواست یک اجرا جلوی رستورانش داشت و این بهترین زمان برای شناخته شدنشون بود. اعضا تویه کانکس در حال آماده شدن بودن؛ جونگکوک ماسکشو رویه صورتش مرتب کرد و دوباره به خودش تویه آینه نگاهی انداخت.
حالا علاوه بر تصویر خودش تویه آینه، تصویر تهیونگ هم که چند قدم عقبتر بهش زل زده بود مشخص بود. بی حس نگاهشو گرفت و از کانکس خارج شد. جمعیت نسبتا زیادی رو به رویه رستوران جمع شده بودن تا اجرای گروه نادلن رو تماشا کنن؛ این تقریبا اولین اجرایی بود که به این اندازه بیننده داشت. نفس عمیقی کشیدن؛
_ یک دو.. سه.. لتس گو
بعد از اجرا*
_ عاحح فاک خیلی استرس داشتم
جیمین رو به جیهوپ کرد و جواب داد.
_ منو چی میگی؟ بدنم انقدر یخ زده حسش نمیکنم
با ورود یونگی به کانکس همه ساکت شدن.
_ کارتون عالی بود گایز..
همه سری تکون دادن به جز جونگکوک و تهیونگی تویه دنیای افکارشون غرق بودن. از نظر یونگی جونگکوک یک برگ برنده برای گروهشون بود به دلیل استعداد زیادی که داشت و البته پولی که خرج میکرد میتونست نیازهاشونو برطرف کنه.
جونگکوک ایستاد و بدون اینکه حرفی بزنه از کانکس خارج شد. چند کوچه پایینتر مثل همیشه ماشین مخصوصش پارک شده بود.
وقتی به ماشین رسید راننده در رو باز کرد جونگکوک سوار شد و ماسکشو در اورد و دوباره اون چهره ی واقعی که باید یک مافیا داشته باشه رو به خودش گرفت.
_ حرکت کن
راننده سری تکون داد و بعد از روشن کردن ماشین به سمت عمارت حرکت کرد، بی خبر از اینکه تهیونگ تا اون لحظه دنبالش با قدم های آروم حرکت میکرد.




طبق قراری که داشتن اعضا به جز جیمین و کوک با هواپیما رفتن اون دو هم به زودی خودشونو میرسوندن. کوک از جت مخصوصش خارج شد؛ باد سردی به سمت تنش هجوم اورد که باعث شد کمی به خودش بلرزه.
_ بریم همون هتلی که اعضا هستن یا....
جونگکوک اجازه نداد جیمین ادامه حرفشو بزنه؛
_ کنار هم باشیم بهتره
جیمین که چند روزی بود متوجه ی حال بد رفیقش شده بود سعی میکرد زیاد باهاش بد تا نکنه، اما این جونگکوک انگار حالا حالاها قرار نبود از سرد بودنش دل بکنه.
_ باشه..
بعد از اجرا*
_ براوو فوق العاده بودین
صاحب رستوران ساحلی بود که با حیرت اون گروه تازه شناخته شده رو تشویق میکرد؛ اما نمیشد انکار کرد که بیشتر جذب حرکات بدن اون پسر ماسک دار شده بود. آروم سمتش حرکت کرد و رو به روش ایستاد.
_ مخصوصا شما موسیو، معرکه بودین..
جلوتر رفت و با سر انگشتاش کمر پسر رو لمس کرد و ادامه داد.
_ به خوبی بدنتو حرکت میدادی..
یک قدم دیگه نزدیک شد و دستشو سمت ماسکش برد؛ اما جونگکوک همچنان منتظر حرکت بعدی صاحب رستوران بود.
_ با این ماسک خیلی خیره کننده به نظر میرسی..
یک قدم دیگه؛
_ اما کنجکاوم چهره ی پشت این ماسک رو ببینم..
مرد بدون اینکه از پسر اجازه ایی بگیره قصد داشت ماسک رو از رویه صورتش برداره که..
_ کنجکاویه زیاد کار دستتون میده آقا
تهیونگ مچ مرد رو گرفته بود و مانع پیشرویش شد. صاحب رستوران برای پنهان کردن ضایع شدن خودش لبخند تصنعی زد. کمی فاصله گرفت؛
_ درسته؛ امیدوارم سه روز اقامت در اینجا بهتون خوش بگذره..
و بعد از اون شیش نفر دور شد. اعضا مشغول صحبت کردن در مورد اجراشون بودن، اما اون دو..
تهیونگ سمت جونگکوک چرخید. پسر نگاهشو سرد نگهداشت، اما چشمای مرد عجیب گرم و گیرا بود. چند دقیقه گذشته بود که با صدای جیمین به خودشون اومدن؛
_ هی با شمام، بریم شام بخوریم
جونگکوک سریعتر نگاهشو گرفت و سمت بقیه ی اعضا رفت. تهیونگ نیشخندی زد آروم با خودش زمزمه کرد؛
_ ریشه ی سردیه نگاهت، حرفای دلسرد کننده ی اون روز خودمه....
نفس عمیقی کشید نگاهشو از جای خالی پسر گرفت و
سمت بقیه رفت.
بعد از صرف شام همه سمت اتاقاشون رفتن، جیمین که با جونگکوک هم اتاقی بود منتظرش ایستاد تا با هم بالا برن اما..
_ میخوام کمی کنار ساحل قدم بزنم تو برو بالا
_ ولی..
_ لطفا جيمينا.. میخوام تنها باشم..
جیمین چند لحظه ایی سکوت کرد.
_ اوکی، زود بیا
جونگکوک سری تکون داد و از اونجا خارج شد. اون ساعت از شب ساحل خلوت بود با خیال راحت ماسکشو در اورد و اجازه داد نسیم پوست صورتشو کمی خنک کنه، عمیق نفس میکشید تا عطر دریا رو بهتر احساس کنه. اول به درخشش ماه رویه آب خیره شد و بعد..
_ منو ببخش
و بعد به خودِ ماه خیره شد؟ سمت صدا چرخید.
_ تهیونگ؟
تهیونگ به جونگکوک نزدیکتر شد.
_ بابت حرف اون روزم.. منو ببخش...
جونگکوک بی اعتنا به مرد دوباره به سمت دریا چرخید.
_ جونگکوکا
تن پسر خشک شد.
_ تو.. تو اسم واقعيه.. واقعيه منو از کجا میدونی ؟
تهیونگ دوباره رو به رویه پسر ایستاد.
_ یکبار جیمین با این اسم صدات زد
جونگکوک بعد از شنیدن این حرف نفس آسوده ایی کشید؛ اما نزدیک شدن تن مرد رو به خودش احساس میکرد.
_ منو میبخشی دیگه جونگکوکی؟
اما کوک سکوت رو ترجیح میداد.
_ چکار کنم ؟ تا بخشیده شم؟
باز هم با سکوت پسر مواجه شد؛ توجهش به زخم عمیق گوشه ی لب پسر جلب شد؛ صورتشو نزدیک برد و با انگشتاش لمسش کرد.
_ این زخم برای چیه؟
_ مهم شدن؟ لبایی که حتی برات خوشطعم نبودن؟!
نگاه تهیونگ جدی شد اما فاصلشو با پسر کمتر کرد.
_ خودت زخمش کردی؟
جونگکوک قصد داشت از مرد فاصله بگیره اما تهیونگ سریع کمر پسر و گرفت. پسر تقلا میکرد از بین حصار دستای مرد رها شه اما...
لبای مرد رویه زخم گوشه ی لبش نشست؛
یک بار..
دوبار..
سه بار..
چهار بار..
و بیشتر
اون زخم رو میبوسید.
انگار حالا این تن پسر بود که بین دستاش آروم گرفته بود..