Pt"3

Pt"3

KIMJEUON


نیاز داشت به اتفاقای این چند روز و حضور ناگهانی پسرک کمی فکر کنه؛ به سمت مکان مورد علاقش رودخونه ی هان رفت موتور رو گوشه ایی پارک کرد. کنار رود رفت تا اینکه صدای هم همه ی مردم به گوشش رسید؛ جنازه ؟ با شوک نزدیک تر رفت. مردم دور جنازه ایی که تیکه پاره شده بود و چیزی به تن نداشت جمع شده بودن اما اون جنازه برای تهیونگ، عجیب آشنا بود. مردم رو کنار زد و خم شد تا بیشتر به چهره ی غرق در خون مرد خیره بشه؛ همون طلبکار ؟


_ امـ..اما مگه... مگه اون همین صبح.. به یونگی پیام نداده بود!


اونقدر متعجب بود و ناباور به جنازه ی برهنه خیره بود که، قصد داشت خون رویه صورتشو با دستاش پاک کنه تا مطمعن بشه اون طلبکاری نیست که صبح پیام داده بود؛ اما دستش محکم توسط کسی به عقب کشیده شد و اونو از بین جمعیت بیرون کشید. 

با تعجب اول به چشمای جونگکوک و بعد به دستای پسر تویه دستاش خیره شد؛ با عصبانیت دستشو از بین دستاش

کشید. پشت دندونای چفت شده اش غرید؛


_ باز هم تو ؟


_ آره باز هم من..


_ دیگه دستت به من نخوره


چشمای جونگکوک غمگین شد، آروم لب زد.


_ چرا؟ حالت بهم میخوره یه پسر دیگه بهت دست بزنه ؟ يا..


نگاهشو از چشمای وحشیه تهیونگ گرفت و به زمین خیره شد؛ ادامه داد.


_ یا چون منم، حالت بهم میخوره؟..

تهیونگ به پسری که حالا با چشمای غمگینش به زمین خیره بود، چشم دوخت. "داری چه غلطی میکنی تهیونگ!چرا باید حال خرابتو سر این خالی کنی؟.." افکارشو پس زد و با عصبانیت نفسشو بیرون داد. همونطور که سمت موتورش میرفت پسر رو مخاطب قرار داد.


_ میخوام برم نوشیدنی بخورم..باهام میایی؟


جونگکوک لبخند کجی زد که زیر ماسکش مشخص نبود؛ بدون حرف پشت سر مرد حرکت کرد. تهیونگ سوار شد و موتور رو روشن کرد. جونگکوک هم بدون اینکه بخواد دستش با تهیونگ برخوردی کنه پشتش نشست. مرد حرکت کرد و سرعتشو بالا برد؛ اما عجیب بود که دیگه دستای پسر دور کمرش حلقه نشد. سرعتشو بیشتر کرد اما باز هم خبری از حلقه شدن دستای جونگکوک به دور کمرش نبود.


_ کمرمو بگیر الان میوفتی


_ اما..


_ اما چی؟


_ خودت گفتی بهت دست نزنم..


دستشو از رویه دستیگره ی موتور برداشت، دست پسر رو گرفت‌ و دور کمرش حلقه کرد. حالا تن جونگکوک کامل به تهیونگ چسبیده بود. پسر هنوز تویه شوک کار مرد بود که متوجه ی بالا رفتن سرعتش شد. ناخواسته حلقه ی دستاشو دور کمرش محکمتر کرد. تهیونگ نیشخند صدا داری زد؛


_ اینطور بهتره...



جونگکوک هنوز غرق زیبایی اون مکان بود که با نشستن تهیونگ به خودش اومد؛ مرد شیشه ی مشروب رو سمت جونگکوک گرفت، اما پسر به معنای نه سرشو به چپ و

راست تکون داد.


_ نگو که اهل نوشیدنی نیستی؟


_ زیاد نمیخورم


_ چرا


تهیونگ که سکوت جونگکوک رو شنید، بحث رو ادامه نداد. از شیشه سر میکشید و پسر با چشمای درشت و براقش به مرد خیره بود، که..


_ انقدر با اون چشما به من خیره نشو


_ چـ..چرا


تهیونگ جوابی نداد و به نوشیدنش ادامه داد.


_ نکنه..از چشمام هم.. حالت به هم میخوره..؟


تهیونگ نگاهشو از افق گرفت و به چشمای معصوم پسر خیره شد. شیشه ی مشروب رو زمین گذاشت و به جونگکوک نزدیکتر شد.


_ چشمات...


_ ...


_ چشمات منو یاد یکی میندازه


_ یاد کیی؟


_ یاد کسی که یه روز همه کسم بود


جونگکوک متوجه ی هجوم غم به صدای مرد شده بود اما ترجیح داد که فقط سکوت کنه.


_ اون دختر...آرامشم بود..


عمیقتر به چشمای پسر خیره شد و ادامه داد.


_ با اینکه خانواده اش ثروتمند بودن اما به من فقیر دل‌بست..


_ ...


_ یه روزی منو به یه جای آروم دعوت کرد اما حرفایی که میزد..


_ چه حرفایی؟


_ فرار کنیم..


_ ...


_گفت بیا فرار کنیم اما من عاقبت این فرارو میدونستم.. مطمعن بودم افراد پدرش مارو پیدا میکنن


_ اما قبول کردی.. درسته؟


_ از کجا میدونی؟


_ چون اگه منم بودم فرار میکردم


_ درسته اونشب فرار کردیم اما صبح نشد که ما رو پیدا کردن..


_تمام بدنم زیر مشت و لگداشون کبود شده بود اما دردش بدتر از دیدنِ اشکایی که اون میریخت نبود..


_ ...


_ اون شب گذشت که .....


صداش میلرزید اما قصد نداشت حداقل الان تسلیم اشک بشه؛


_ تویه مدرسه خبر خودکشیشو شنیدم..


کوک برق اشک رو تویه چشمای مرد دید، اما تهیونگ سریع نگاهشو گرفت.


_ بعدش چیکار کردی؟


_ عادت داشتم..


_ ...


_ عادت داشتم به از دست دادن


_ ...


_چشمای تو خیلی شبیهشه.....


_ ...


_ برای همین گفتم با چشمات به من زل نزن


نگاهشو دوباره به چشمای پسر دوخت؛


_ چون خیلی برام سخته اون چشمایِ آشنا رو نبوسم..



_ واقعااا؟


جونگکوک سری تکون داد که جیهوپ دوباره سوالشو تکرار کرد؛


_ واقعا برامون یه سالن رقص اجاره کردی؟


یونگی رو به کوک کرد و با صدایی که پر از شک و تردید بود از پسر پرسید؛


_ دلیل این همه پول خرج کردنت برای ما چیه ؟


_ مگه ما با هم عضو نادان نیستیم ؟


_ آره..


_ یکی از وظیفه هامون این نیست که از هر کمکی که تونستیم بکنیم، نسبت به هم دریغ نکنیم!


نتنها یونگی بلکه بقیه ی اعضا هم با این حرف قانع شده بودن؛ جین به حرف اومد.


_ میتونیم امروز بریم سالن تمرین ؟


سالن تمرین*


تهیونگ به جونگکوکی که از خستگی، پلکاشو رویه هم گذاشته بود خیره شد؛ "خیلی خسته به نظر میاد"

صدای افکارش چیزی برخلاف سردی نگاهش رو ساتع میکرد."چرا از نظرم انقدر بامزه و کیوت شده!..برم کنارش بشینم! کمی ضایع بازی نیست! اما خب به چپم.. میرم؛"

جیمین با تعجب به تهیونگی کنار جونگکوک نشسته بود خیره شد؛ "این همون تهیونگی نبود که پاچه ی مارو میگرفت!!"

سعی کرد افکارشو پس برنه اما وقتی حرکت بعدی 

تهیونگ رو دید نگاهش متعجب تر شد؛ 



_ جوجه اردک زشت 


_ هومم


_ حالت خوبه..!


_ خستم


_ بنظرم برای امروز کافیه..


جیمینی که با چشمای از حدقه بیرون زده اش به اون دو خیره بود به حرف اومد.


_ هی تو


جونگکوک به جیمین نگاهی انداخت و منتظر ادامه ی حرفش موند؛


_ مگه نگفتی امشب مارو میخوایی به یه بار دعوت کنی؟


_ آره


_ پس تمرین بسه دیگه بریم برای امشب آماده شیم


و بعد با چشم و ابرو برای پسر خط و نشون میکشید، که با تهیونگ فاصلشو رعایت کنه. جونگکوک چشم غره ایی به جیمین رفت و ایستاد.



جین و جیهوپ همراه با ریتم موزیک بدناشون رو حرکت میدادن؛ بقیه‌ی اعضا هم نشسته بودن همزمان با نوشیدن ویسکی به بقیه نگاه میکردن.


تهیونگ از رویه مبل بلند شد، و بدون اینکه به کسی چیزی بگه ازشون فاصله گرفت. بیست دقیقه ایی گذشته بود اما باز هم خبری از مرد نشد؛ بالاخره جونگکوک از جاش بلند شد.


_ من برم این اطرافو نگاهی بندازم


جیمین و یونگی همزمان سری تکون دادن؛ با اشاره ی جونگکوک، بارمن سمتش رفت.


_ اون مردی که همراهمون بود رو ندیدی؟


_ فکر کنم سمت پشت بوم بار رفتن


_ مطمعنی؟


_ بله قربان


جونگکوک بدون اتلاف وقت مسیر پشت بوم رو پیش گرفت. وارد محوطه ی پشت بوم شد. از دور مردی رو دید که لبه ی دیوار نشسته و به افق تاریک رو به روش خیره شده؛ آروم بهش نزدیک شد که با حرف تهیونگ ایستاد.


_ چرا دنبالم اومدی؟


_ فکر نکنم دلیل خاصی داشته باشم


بیشتر به مرد نزدیک شدو کنارش نشست.


_ از اینجا خوشت نمیاد ؟


_ نه


جونگکوک نفس صدا داری کشید و دوباره با چشمای درشت و براقش به تهیونگ خیره شد.


_ پس تا آخرش همینجا بمونیم


با این حرف، تهیونگ سمت پسر چرخید؛ چشمای جونگکوک زیر نور ماه براقتر بنظر میرسیدن، ناخواسته دستشو بالا اورد و با سرانگشتاش آروم چشمای پسر رو لمس کرد.


_ سهم من از اون دختر، فقط چشمای مشابه با خودش بود ؟


به نوازش کردن چشمای جونگکوک ادامه داد، پسر حرکتی نمیکرد و اجازه داد مرد به نوازش کردنش ادامه بده.


_ چرا فراموشش نکردی؟


_ فراموشش کردم اما..چشمات باعث شدن دوباره به یادش بیارم


مرد سریع نگاهشو گرفت و دوباره به افق تاریک رو به روش خیره شد.


_ آسمون شب به زندگیم حسودی میکنه.. از بس که زندگیم از اون تاریکتره..


اما با سکوت پسر مواجه شد، ترجیح داد به چشماش نگاهی نندازه اما...


_ کیم تهیونگ..


با صدا شدن به اسمی که سالهاست کسی صداش نزده بود با تعجب سرشو به سمت جونگکوک چرخوند، اما بیشتر پنیک کرد وقتی چهره ی بدون ماسک پسر رو دید. جونگکوک ماسک رو کنارش گذاشت و صورتشو به صورت تهیونگ نزدیکتر کرد؛ اما نگاه مرد از چشماش به سمت لبای صورتی رنگش سقوط کرد.


_ ببوسشون..


اما تهیونگ جوابی نداد؛ کوک صورتشو نزدیکتر برد و ادامه داد.


_ چشمامو ببوس.. اگه این حالتو بهتر میکنه.. اگه قلبتو آروم میکنه..


و منتظر به مرد خیره شد، بدون اینکه از صدای افکارش خبری داشته باشه. "اما.. لبات بوسیدنی تره.."


Report Page