Prometheus

Prometheus

Darcy & Jessica

زمان حال (تهکوک)

یک هفته از زمان اعدام فرمانده خائن و فهمیدن موضوع دوقلو بودن توله جانگکوک‌ می‌گذشت و

تهیونگ نگران بود، نگران امگایی که همه جوره فکر، روح و قلبش رو درگیر کرده بود. هر جور شده بود باید ازش محافظت می‌کرد.


بزرگ‌ترین ترس تهیونگ فهمیدن نامجون بود. هر جور بود باید اون رو از نامجون دور نگه می‌داشت تا از روی رایحه‌های مختلف کوک متوجه موضوع نشه. از اون آدم بی‌رحمی که حتی به جفتش هم رحم نکرده بود چیزی بعید نبود!


مکان: چادر تصمیم گیری...


مشاور نامجون مشروب رو توی لیوان ریخت و به ندیمه ارشد دستور داد:


_چان‌سو برده‌ها رو بیاید باید برای هر کدوم کاری در نظر بگیریم، برای جنگ بعدی باید خودمون رو آماده کنیم.


+اطاعت سرورم.


چانگ‌سو تعظیمی کرد، از چادر خارج شد و به‌سمت محل نگهداری برده‌ها رفت. برده‌ها شامل دو مرد بتا، سه زن بتا، دو آلفا مرد، سه امگا زن و یک امگای نر که جونگ‌کوک بود، بودن. با بردن اون‌ها به چادر نامجون وظایف هر کدوم از آنها اعلام شد.


_دو مرد بتا در اسلحه‌خونه مشغول میشن. سه زن بتا هم کنار قابله‌ی پک آموزش می‌بینند. دو آلفای مرد به سربازخونه جهت آموزش نظامی میرن، سه امگای زن مسئول پذیرایی از مهمانان و فرمانده‌ها در جشن‌ها میشن.


با نگاه به جونگ‌کوک تو ذهنش دنبال کاری برای امگای باردار می‌گشت و جونگ‌کوک با وحشت به نامجون نگاه می‌کرد. حامله‌بودن اون امگا الان مسله مهمی بود. تهیونگ وارد چادر شد و نگاهش رو به چشم‌های سیاه و وحشت‌زده کوک دوخت.

-رئیس.


صدای تهیونگ، کوک رو از حالت وحشت‌زدگی خارج کرد. سمت کوک رفت و نگاهی به سرتا‌پاش انداخت و سرش رو تکون داد.  

  

_سرورم اگر اجازه بدید این امگا خدمتکار شخصی من باشه.


با تعظیم به نامجون منتظر دستورش موند.

نامجون با نگاهی به تهیونگ دستور آخر و صادر کرد.


_و تو امگا، تو خدمتکار شخصی برادر من کیم تهیونگ میشی، امیدارم اون جور که الان تو رو لایق دونست تو هم لایق لطفش باشی.

تهیونگ نفس آسوده‌ای کشید و دوباره محو اون امگای ظریف با موهای بلند نرم و چشم‌های کهکشانی شد. از اینکه فعلاً نامجون چیزی نفهمیده بود خوشحال بود.


امگا جئون با نگاهی سرشار از قدردانی به تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد. قلبش تندتند می‌کوبید و دست‌هاش عرق کردن بود. نامجون دستور خروج برده‌ها رو داد و قبل خروج بهشون تأکید کرد که از فردا کارشون شروع میشه.


تهیونگ با تعظیم کوتاهی قصد خارج‌شدن از چادر آلفا رو داشت که با صدای نامجون ایستاد:


_هنوزم سر مرگ لونا از دستم دلخوری؟ هنوزم نمی‌خوای هیونگ صدام کنی؟


صدا تو گلوی نامجون شکست و ادامه داد:


_هنوزم از من می‌ترسی؟


تهیونگ سکوت کرده بود. درسته نامجون از چیزی خبر نداشت؛ ولی هنوزم از اینکه دستور مرگ لونا رو داده بود ناراحت بود و هنوز نبخشیده بودش.


هشت سال بود که تهیونگ نامجون رو هیونگ صدا نمی‌زد، دقیقاً از زمانی که دستور بیرون بردن جسم بی‌جون لونا رو صادر کرد. همون لحظه‌ای که تهیونگ با چشم‌های سرد و شیشه‌ای تعظیم کرد و پیرو دستور از پک، همراه بقیه خارج شد. قبل از خارج‌شدن برگشت و با آلفای شکسته‌ای روبه‌رو شد که نام برادر بزرگتر رو یدک می‌کشید.

لب باز کرد و قفل هشت ساله رو شکست:


-هیونگ متأسفم.


این حرف رو زد و به‌سرعت از چادر خارج شد و لبخند همراه اشک رئیس بزرگ پک رو ندید.


(دیدگاه جونگ‌کوک)


درحال فکرکردن به گذشته و ویانگ بودم که سربازی اومد داخل و تمام برده‌ها رو به صف کرد. رایحه دو آلفا مرد حسابی اذیتم می‌کرد؛ برای همین تلاش کردم فاصله بیشتری با اون‌ها داشته باشم.


به‌سمت چادر رئیس پک رفتیم. استرس تمام وجودم رو گرفته بود و نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی برای من رخ بده. داخل چادر ایستاده بودیم و آلفا نامجون درحال شرح وظایف برده‌ها بود.


وظایف هر یک از برده‌ها با توجه جنسیت و جنسیت ثانویه اون‌ها بهشون محول شد و تنها امگا نر میان برده‌ها من بودم. موقعی که استرس وجودم رو گرفته بود تهیونگ اومد و درخواست کرد من خدمتکار شخصی اون باشم.


بعد لحظه‌ای آلفا نامجون دستور داد خدمتکار شخصی تهیونگ باشم، صدای تشکر تهیونگ رو شنیدم و نگاه سوزانش رو روی خودم حس کردم. نگاهش پر از حس آرامش و تحسین بود. با نگاه پر از قدردانی به تهیونگ تعظیم کردم بعد از تأکید رئیس پک مبنی بر آغاز کار فردا از چادر خارج شدیم.


به‌سمت چادر میچا رفتم تا بهش اطلاع بدم. تو مسیر چادر با پیشگو‌ اعظم برخورد کردم و بعد از تعظیم به پیشگو به قصد رفتن می‌خواستم به مسیر ادامه بدم که متوجه نگاه خیره پیشگو روی نشان یادگاری ویانگ شدم که از لباسم بیرون اومده بود.


لحظه‌ای رنگ چشم‌های پیشگو عوض شد، فرمون‌هاش پخش شد و سریع از من دور شد. با تعجب به‌سمت چادر میچا رفتم.

(دیدگاه جانگ)


دیشب دوباره همون خواب رو دیدم. ماه بزرگی که توی آسمون بود جلوی چشم‌هام دو‌ تیکه شد. این‌ خواب رو درست قبل از تشخیص دوقلوبودن لونا هم دیده بودم؛ ولی اون لونا بود و کوک عملاً یه برده‌اس. اون‌ها هیچ ربطی به هم ندارن.

فکرهایی که توی سرم بود رو پس زدم و به خودم نهیب زدم: "نه، امکان نداره! یعنی اون امگا، از یکی از خاندان کیم باردار؟"


با فکر‌های مزخرفی که توی سرم بود، عصبی و کلافه از چادر بیرون اومدم تا به چادر تهیونگ برم. شنیده بودم که امروز وظایف برده‌ها بهشون محول میشه؛ پس باید فکری می‌کردم.


باید در مورد امگا چیزی رو می‌فهمیدم و ازش مطمئن می‌شدم. در مسیرم با کوک برخورد کردم و با دیدنم بهم تعظیم کرد. با خم‌شدنش، لحظه‌ای نشان قبیله از گردن ظریفش آویزون شد. یه لحظه شوکه شدم، اون چی بود دقیقاً؟!


نشانی که مادرم از اون حرف میزد، نشانی که لونای قبلی به تهیونگ و ویانگ داده بود تا بتونه ویانگ رو در آینده بشناسه. با دیدن نشان چشم‌هام به رنگ سبز دراومد، روح طبیعت توی وجودم برگشت و تکه‌هایی از آینده دور یا نزدیک از جلوی چشم‌هام رد شد.


توی آتیش دست پا می‌زدیم و مردم یکی بعد از دیگری کشته می‌شدن. صدای بچه‌هایی که زنده‌زنده آتیش زده می‌شدن گوشم رو کر می‌کرد و قلبم از اینکه نمی‌تونستم کاری کنم تکه‌تکه می‌شد.


سریع به خودم اومدم و دور شدم. با ورودم به چادر تهیونگ با چهره غمزده اون روبه‌رو شدم.


+تهیونگ، اتفافی افتاده؟


(دید سوم‌شخص)


تهیونگ روی تخت نشست و سرش رو بین دست‌هاش گرفت.


_جانگ امروز برق حسرت و نیش اشک رو توی چشم‌های نامجون دیدم، چجوری تو این هشت سال حواسم نبود نامجون داره نابود میشه؟!


جانگ انگشتش رو روی رومیزی ترمه کشید دست‌هاش رو مشت کرد، هنوز ذره‌ای از عصبانیتش نسبت به جون کم نشده بود.


+تهیونگ حال امروز نامجون تقصیر خودشه،  هیچ‌ کس نمی‌تونه به نامجون کمک بکنه فقط خودشه. راستی تهیونگ فردا باید بریم پیش لونا یادت که نرفته؟


تهیونگ لبخندی زد و لباس‌ها و شمشیر‌هایی که برای دوقلو‌ها آماده کرده بود نگاه کرد.


_نه هیونگ فراموش نکردم، راستی جونگ‌کوک خدمتکار شخصی من شده. باید بهش بگم تا زمان برگشت من از چادر بیرون نره، می‌دونی که کسی متوجه بشه جونگ کوک دوقلو باردار براش بد میشه.


+متوجه‌ام تهیونگ.


جانگ دوباره فکرش سمت گردنبند رفت.


+آممم... تهیونگ تو اون نشون رو داری؟ همون که مادرت بهت داده؟


تهیونگ با تعجب گردنبند رو از توی لباسش درآورد.


_آره هیونگ ایناهاش تو گردنمه، چطور؟ اتفافی افتاده؟


+نه فقط می‌خواستم مطمئن بشم. می‌دونی که اون نشان خانوادگی شماست اگه دست کسی بیفته می‌تونه ادعا کنه از خاندان کیمه.


جانگ با لبخند فیک توضیح داد و از چادر خارج شد. همه چیز عجیب‌وغریب شده بود، اون نشان رو فقط یک نفر دیگه خارج از پک داشت، ویانگ...


سلامممم دارسی و جسیکا عرضه میکنند پارت جدید را❤️

خوب خلاصه نظر تون چیه راجبش این پارت و این که دیگه کم کم داریم به اسمات نزدیک میشیم و ته کوک قراره حسابی عاشق پیشه کنیم.🤡

ولی معلوم نیست با چه پایانی 🤡🤡🤡

پارت بعد می‌بینیم تون❤️



Report Page