Prince Charming And His Nose 👑🍀
@V_Kooki![](/file/de5e4a97e7e29bb3e7fc7.jpg)
"قسمت یازدهم"
![](/file/19094c4fce690e879b3a0.jpg)
![](/file/8a61d21ae73df1baed403.jpg)
[ جنی دیفور ]
مدلِ معروف برند شنل.
سن: ۳۵ سال.
![](/file/e9e546043dd7ad9dcccda.jpg)
![](/file/9404b9d521500350652f0.jpg)
![](/file/c55ceaf6e9eea33b4fe68.jpg)
![](/file/3ec2b595181d9c93a8a2c.jpg)
[ پاریس - دیزنی لند ]
با غروری که در نقش پرنس چارمینگ ساخته شده بود، دست هاش رو پشت کمر به هم قفل کرد و لبخندِ مجذوب کننده ای روی لب های سرخ و کوچکش نقاشی شد. همونطور که عطرِ مشکیِ نگاهش به رفتار دختربچهی رو بروش که با عشوه براش تعظیم میکرد خیره بود، قدمی به جلو برداشت و یک دستش رو مقابل اون دخترفرانسوی زیبا نگهداشت:
- بازم که دیدمت پرنسس!
کوکو بین جمعیت در حالی که تمام توجهاش پیِ فردِ مقابلش بود گفت و یک تای ابرو بالا انداخت. امیلی، انگشتهای باریک و نسبتا کوچکش رو در دستِ گرم و مردانهی پرنس مقابلش پنهان کرد با ذوق کاملا شفافی لب زد:
- دیدن پرنس چارمینگ یه عادتیه که هیچ وقت نمیتونم ترکش کنم!
و بعد پلک زد و به همراهش ردی از لبخند های ریز و دخترانهاش رو که قبل از همهی اینها دلِ پدرش رو در خود غرق کرده بود، روی لبهاش نشست. کوکو تکخندهی کوتاهی زد و فاصلهی بین خودش و دختر رو از بین برد. شنل سفید رنگش رو روی سَر امیلی کشید و با شیطنت موهای طلایی رنگ دختر رو لمس کرد:
- به پدرت برای داشتن دختری مثل تو حسودی میکنم پرنسِس!
درحالی که گونههاش توسط حرف های پرنس موردعلاقهاش رنگی شبیه به مداد رنگیِ صورتیش رو به خودش میگرفت، لبخندِ دندون نمایی زد.
- اشتباه نکن اون پدرش فقط یه اشتازیه!
هر دو با کمی بهت در اثرِ شنیدن صدای محکم فردِ خارج از مکالمهشون، سری بلند کردند. امیلی با بدخلقی چشمهای درشتش رو در حدقه چرخوند و اما پرنس چارمینگ دست هاش رو در شنلِ بلندِ سفید رنگش پنهان کرد. اخم کدری ناشی از کنجکاوی بین ابروهاش نشاند و نقشی از پوزخند بر بوم لبهاش نقاشی شد. صاحب صدا و جملهای که گفته شده بود رو میشناخت. اون "سرآشپز رستوران لسپادو و صاحب گربهی موردعلاقه چیبی بود"
- بهش توجه نکنید پرنس. منظورش از اشتازیه، وزارت امنیت آلمان شرقی بود...میشه لطفا پدرمو به این کلمه تشبیه نکنی؟!
ضربهای به بازوی مرد بزرگتر زد و با صدای نه چندان بلند، خندهای کرد که میشد با وجود جوان بودنش بازهم لحن بمِ حل شده در وجودش رو تشخیص داد. به نظر میرسید فرد دیگه ای هم به جمع مکالمهی نه چندان مهمشون اضافه شده بود.پس کوکو، زبانش رو به دیوارهی لُپش کشید و تیرگیِ خمار و جذاب نگاهش رو به پسر جوانی که کمی کوتاه تر از سرآشپز به نظر میرسید، دوخت. ایتین، همونطور که یقهی کتِ چرم تنش رو مرتب میکرد. لبخندی به روشنایِ رنگ چشمهاش روی لبهاش نشوند و بعد از حلقه کردن دستش دور گردن لوئیس رو به امیلی گفت:
- مادام حالا که پرنس چارمینگ رو ملاقات کردید، بیاید زودتر به خونه بریم...پدرتون منتظرتونه!
امیلی، اخم پررنگی روی پیشونی نشاند و لبهای کوچکش رو جمع کرد. نیم نگاهی به لوئیس که با گرمایِ نگاهش سعی میکرد خواهرش رو برای رفتن به خانه راضی کنه، انداخت.
کوکو بی توجه به اطراف که هیاهویِ دیزنی رو به تصویر میکشید به نیم رخِ بی نقص ایتین چشم دوخت. لحظه ای پوزخند صدا داری زد و با نزدیک شدن به اون مرد اجازه داد عطرِ شکلاتش زیر بینیِ سرآشپز با نفس های گرمش همبازی بشه:
- چیبی گربهی شما رو دوست داره!
با نرمیِ زمزمههای شخصی که بی مقدمه گفته شده بود، بلافاصله رنگِ میشی و عمیقِ نگاهش رو به سمت چهرهی پرنس ژاپنی که کنارش با پوزخند کمرنگی ایستاده بود، برگردوند. کوکو نوک انگشتهاش رو برای ثانیه ای روی بازوی ایتین کشید و با شیطنت ادامه داد:
- اون الههی شهوته...از مردای فرانسوی زیاد میگه. شرط میبندم توهم یکی از اونایی...برای نزدیک شدن بهش باید خودت رو با هرجور موقعیتی وفق بدی چون اون یه پسرکوچولوی موآبیِ دمدمیمزاجه سرآشپز!
تک به تک حرفهاش به قدری آروم زمزمه میشد تا حق شنیدهشدن جمله هاش رو به کسی نده...البته به جز سرآشپزی که با کمی بهت و شیطنت مخفی در نگاهش، به برکهی مشکیِ چشمهای پرنس ژاپنی خیره بود. کوکو بدون اینکه فرصت گفتن هر حرفی رو به اون مرد دورگه بده، بلافاصله چند قدمی به عقب برداشت و قبل از نگاه کردن به امیلی، بین شلوغیِ اطرافش، نگاه بی تفاوت و تیرهاش رو که در تضاد با پوست شیری رنگش میدرخشید به مردی دوخته شد که به نظر میرسید دقایق طولانی زیر ذرهبین توجهاش قرار داره! انگشتهای استخوانیش رو لابهلای لطافت موهایِ نیمه بلندش سُر داد و سعی کرد به نگاه عمیق و رنگیِ مردغریبهای که در فاصلهی یک متری قصد ذوب کردنش رو داشت توجه ای نکنه!
![](/file/ed59d89499f526cef7e3b.jpg)
![](/file/7fe90d09b8a5c83f4395d.jpg)