Pink blooms
LarShelterمثل یک بچه گریه میکنم. بچه ای که فقط قد کشیده.
راستش هیچوقت به خودم قول نداده بودم که گریه نکنم. پس جای سرزنش نیست. حداقل در این حد منطقی رفتار میکنم و به خودم اجازه میدم خودم و غمم رو تخلیه کنم. مقابل کسی که باید این غم رو ببینه.
سرم رو به شیشهی ماشین تکیه میدم و نورهای رو به خاموشی بیرون رو تماشا میکنم که با حرکت ماشین به سمت مقصدمون، مقابل چشمام کش میان و مابین قطرات بارون و جریان آب روی شیشه، کج و کوله میشن.
بخار نفسهام روی شیشه میشینه و به سردی این شیشهی خیس جلوی چشمهام دامن میزنه و مجبور میشم با پلک زدنهای پشت سرهم جلوی شدیدتر شدن گریههام رو بگیرم.
آهنگ کلاسیک آرومی از ضبط کوچیک ماشین پخش میشه که نه من بهش توجه نشون میدم و نه فردی که کنارم نشسته، رانندگی میکنه و هیچ حرفی نمیزنه اما میدونم که من تنها کسی نیستم که زیر این فشار روحی درحال زانو زدنم.
زانو زدن این مرد رو نمیشه دید.
میذارم صدای آروم موسیقی به حال خودش باقی بمونه، لبهام رو که حالا شوری اشکهام روشون نشسته رو خیس میکنم و خیره به منظرهی بیرون زمزمه میکنم: هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی انقدر گریه کنم.
به هردومون فرصت میدم تا صدای من، جای خودشو بین موزیک و صدای قطرات بارون روی بدنهی ماشین باز کنه... و با ملایمت، اما خش و زمختی یک بغض تموم نشدنی ادامه میدم: روحمم خبر نداشت دل آدم انقدر بتونه بشکنه. خام بودم. خیالاتی بودم و یک نفر باید منو با واقعیت روبرو میکرد. و تو خیلی خوب انجامش دادی نامجون. خیلی خوب...
مسیر مقابلم برام ناآشناست. اما مقصدمون رو میدونم، پس لحظه ای تعجب میکنم که چرا این مسیر رو برای رفتن انتخاب کردی. دوست دارم فکر کنم این راه طولانیتره و برای همینه که به راه کوتاه قبلی ترجیحش دادی.
نگاهم رو به مسیر روبرو، سنگفرش و بازتاب نور چراغهای خیابون روی سطح خیس زمین میدوزم و با آرامش میگم: میدونم که شادی رو برام میخواستی. میدونم که تلاش کردی کنار هم کامل و بی نقص باشیم. منم تلاش کردم. آدمی که تلاش میکنه، خوب میتونه عرق خستگی رو روی تن بقیه تشخیص بده.
نگاهم بی اراده کشیده میشه به سمتت. مثل هزاران باری که به سمتت رو برگردوندم. با خنده، با عشق، با گریه... به سمتت سر چرخوندم و هربار نگاه هامون به هم گره خورد.
اما این بار نه.
نگاهت همچنان خیره به خیابونیه که خلوتتر از اینه که این توجه رو بطلبه. نگاهم بیجواب میمونه. حرفام هم.
اما هردوش رو ادامه میدم: ولی تلاشهامون کافی نبود. چون عاشق بودن کافی نیست نامجون. عشق یک احساسه و ما توی یک حقیقت منطقی کوفتی زندگی میکنیم.
گرمی و خیسی رد اشکهای جدیدم تا یقهی پلیور مشکی رنگم کشیده میشه و گردنم رو قلقلک میده. اما خندهای درکار نیست.
به نیم رخ بیحس اما چشمهای غمگینت خیره میشم و میگم: شاید بعدا نامجون. شاید وقتی که بزرگتر شدیم و فهمیدیم چطور میشه از شکستن قلب همدیگه دست برداریم. اما اگه فراموشم کنی هم مشکلی نیست.
هق هق آرومم توی گلوم خفه میشه: فراموشی، قدرت همین آدمیه که قدرت عاشق شدن بهش عطا شده. فراموشی و زمان، همیشه از عشق قویتر بودن و من سرزنشت نمیکنم...
سرعت ماشین کمتر و کمتر میشه. به پارک مرکزی شهر رسیدیم.
جایی که سه سال پیش، توی یک شب مرطوب اواسط بهار برای اولین بار همدیگه رو دیدیم...
زمانی که شکوفههای صورتی رنگی که گلبرگ هاشون زمین پارک رو پوشونده بودن رو تماشا میکردم و تو اومدی تا ازم اجازه بگیری که مدل عکسهات باشم.
ادعا کردی دانشجوی عکاسی ای و عکسها رو برای دانشگاهت میخوای، اما بعدها، توی سومین قرارمون توی یکی از کافههای همون پارک، بهم گفتی که رشتهی تحصیلیت حتی به عکاسی نزدیک هم نیست، اما من شدم اولین شخصی که مدل عکاسیهای تفریحی و گاه و بیگاهت شد. فکر کنم اون روز، توی اون کافه، واقعا عاشق بودیم. برق چشم هامون رو یادمه.
توی همون کافه به هم قول دادیم که اگه روزی نتونستیم هم رو شاد نگه داریم، اگه نتونستیم عشقمون رو به تنشهای زندگی ترجیح بدیم، برگردیم به همین پارک. به همین جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم و به خودمون بگیم که این اولین باره.
این دیدار اوله و ما این درد رو، این خودخواهی رو، این گریههارو به همدیگه تحمیل نکردیم.
از اول تمومش کنیم. مثل یک دایره، مثل یک دورهی گردش... پایان داستانمون رو به اولش گره بزنیم و وانمود کنیم که هیچ داستانی شروع نشده که بخواد پایانی داشته باشه.
با تمام وجود تمومش کنیم.
ماشین رو متوقف میکنی. همون جای همیشگی. زیر درختی که حالا توی این فصل سرد، نه برگی داره و نه توی این تاریکی سایه ای.
دستم رو روی دستگیرهی در میذارم، نفس عمیقی میکشم و در رو باز میکنم. بارون تند پاییزی شروع راهشو به داخل ماشین، صندلی و پاهام باز میکنه و میخوام زودتر از در بیرون برم که متوقفم میکنی.
با دست راستت، ساق دست چپم رو نگه میداری و من از این واکنش ناگهانی، اونم زمانی که از سکوتت ناامید شده بودم، جا میخورم و به سمتت میچرخم.
چشمات خیسن... و البته که اینو میدونستم. موقع تماشای نیمرخت، خیسی چشمهات بیشتر از تمام بارونی که خیابون رو پوشونده جلب توجه میکرد.
آب دهنتو قورت میدی و درد بغض توی گلوت رو حس میکنم. منم همینطور نامجون. گلوی منم همینطور.
پلکهات رو روی هم میذاری تا به خودت مسلط شی، و بعد صدای گرم و آرومت مابین صدای تند بارون گوشمو پر میکنه: معذرت میخوام... میذارم تموم بشه. اما معذرت میخوام...
چشم هات رو باز میکنی و بهم چشم میدوزی و صادقانه میگی: دوستت دارم سوکجین. باشه؟ اینو یادت نره...
لبخند کوچیکی میزنم چون صداقتت رو میشناسم. آروم سر تکون میدم و اجازه میدم شدیدتر شدن گریههام رو ببینی.
ازت رو برمیگردونم و بدون جواب دادن، آروم از ماشین پیاده میشم، شروع به قدم برداشتن میکنم و از همون ثانیهی اول سرتاپا خیس میشم. حالا دیگه اشک هام به چشم نمیان و با خودم فکر میکنم: امشب، شب بیجواب موندنه.
خودم رو به پیادهروی عریضی میرسونم که دو طرفش پر از درختهاییه که توی بهار پر از شکوفهی صورتی ان و قراره تا ابد با دیدنشون به یاد تو بیفتم. حتی اگه تو منو فراموش کرده باشی.
صدای قدمهات از پشت سرم به گوش میرسه. منو تا همون مکانی که اولین بار همدیگه رو دیدیم همراهی میکنی و این چیزیه که از روز اول براش خودمونو آماده کرده بودیم.
مقابل همون درختی وایمیستم که اولین دیدار مارو به خاطر داره... و منتظرت میمونم.
مثل همون موقع قدمهات مردد ان. اما به دلیل دیگه ای اینبار برای قدم برداشتن میترسی. و بدنم از ترس تو لرز آرومی میگیره.
نزدیک تر میای، پشت سرم وایمیستی و با همون لحن آشنا میگی: ببخشید... میتونم برای پروژهی درس عکاسیم ازتون بخوام بهم کمک کنین؟
صدات میلرزه. اما خوب جملاتت رو به یاد داری...
- لباس سفیدتون... و چهرهتون با این منظره یک اثر هنری رو میسازه هیونگ... میشه مدلم باشین؟
آخرین سهمیهی اشکهام برای امشب به گونههام گرما میدن.
نمیخوام به سمتت برگردم. میترسم برق چند سال پیش رو توی چشمهات ببینم و تسلیم بشم. اما حالا تسلیم شدن اشتباهترین کار دنیاست...
تن سرد و پلیور خیسم رو بغل میگیرم. برای دور شدن ازت آماده میشم، آروم سر تکون میدم و به همه چیز پایان میدم...
- فصل شکوفههای صورتی خیلی وقته که تموم شده.