Piki

Piki

OneD_smut

1928

لو با خونسردیه تمام تو راهرو قدم میزد.

موزیک تو مغزش پلی میشد!

تمام چیزایی که به چشم میدید رو تجزیه میکرد.

هیچ چیزی از چشماش پنهان نمیموند.

حتی نوار سفید رنگ کوچک روی کپسول اتش نشانیه قرمز رنگ

ی راهروی تاریک

ی لامپ کم نور

بوی خون استشمام میشد

و مردی سیاه پوش درون راهرو تمام حرکات رو زیر نظر داشت گویا بهش سپرده بودن تمام هوشو حواسش رو به جزئیات بده

هوای راهرو بشدت گرم بود و بوی خون و تعفن توی راهرو حال هر کسی رو میتونست بهم بزنه،اما اونو نه!

گویا ک روحی از شیطان در حال تنفس در کالبد مَرد بود

گویا درکی از زیست نداشت

گویا آرامش برای آن رنگ دیگری داشت

رنگی قرمز به تیرگی لخته های خون

صدای قدم هاش تو سکوت راهرو میپیچید و پاشنه کفش هاش ب سرامیک سرد برخورد میکرد

و لو مثل همیشه تو اون هوای گرفته به خونسرد ترین حالت ممکن بود


با اضافه شدن صدای دیگری نفسش رو بیرون داد و سرش رو بالا آورد نگاهی ب انتهای راهرو انداخت ، لبخند کوچیکی زدو منتظر موند.

مرد دیگه ای با کت و شلوار سیاه و ی کیسه بزرگ تو دستش وارد راهرو میشد

+سلام دد

لو خندید.

_سلام بیب

زین سیگاری روشن کرد و تلاش کرد اون بوی خون و تعفن رو استشمام نکنه

دو مرد به دیوار های راهروی تاریک تکیه داده بودن و یکی به ریلکس ترین حالت به کیسه ی جلوی پاهاش ک ازش خون بیرون میزد چشم دوخته بود و دیگری با سیگار کشیدن ب بد ترین حالت ممکن خودش کمک میکرد تا بالا نیاره


+دد گفته بودی ک این اخریشه و دیگه با جنازه ها کاری نداریم! ی زندگی آروم میخوام دد.

لو از دیوار جدا شد و نگاهش رو ب زین داد

_ بیب این چندمین جنازه بود؟

+84

لویی لبخندی زدو ب زین چشم دوخت

هر چند خودش همیشه آمار آدمایی ک میکشت رو داشت

اما این سوال رو از زین پرسید تا خیال زین رو راحت بکنه و این فکرو ب زین منتقل بکنه ک هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.

_درسته بیب 84نفر ، اخریشه

+شغل این یکی چی بود دد

این سوال زین مثل ی پُتک تو سر لو خورد و لو برای یک لحظه انگار تمرکزش رو از دست داد اما تمام تلاشش رو میکرد ک پیش زین هیچ علامتی نشون نده تا بیب نگران نشه.

لو تو ذهنش ب سوال زین پاسخ داد... بازرس پلیس بود.

_ی آدم معمولی بود بیب ، مثل ما بود

زین لبخندی ناشی از تمسخر زد و

+معمولی؟ میدونی دد ، ما هر چیزی هستیم جز معمولی .

_سختش نکن بیب .

و صدای قدم های مرد های دیگه ای سکوت رو شکست

×ارباب ، جنازه رو ببریم؟

_ ببریدش

و لو صورتش رو ب سوی مرد دیگه کرد و

_ تو همراه بیب میری خونه و ازش مراقبت میکنی تا من بیام! الانم جفتتون برید تو ماشین ما میایم الان

×چشم ارباب

لو جلوتر رفت و زین رو در آغوشش گرفت،

با انگشت هاش بدن زین رو نوازش میکرد و تو گردن زین نفس میکشید

_شب تو تخت میبینمت بیب .

+دد ، قلبم درد میکنه

_زین ، بچه بازیو بذار کنار ، این بار اولمون نیست

+نه دد برای ی چیز دیگه ای درد میکنه، نمیدونم چرا ولی امروز حال خوبی ندارم دد ، انگار ی نفر پوست قفسه سینه م رو کنده و من هنوز زنده ام و دارم زجر میکشم و اون داره با چاقو آروم آروم رگ های قلبمو میبره ، دد ، خون داره از قلبم فوران میکنه

+خون رو دوست دارم ، بذار فوران کنه برای ددی

و از زین جدا شد و لبخندی بهش زد و دستش رو گرفت تا سمت ماشین برن

طولی نکشید ک از سالن و اون ساختمان متروکه خارج شدن و ب ماشین ها رسیدن

دست زین رو ول کرد و هر کدوم سوار ماشین جدایی شدن

_برنامه امروزو بگو ، باید کجا بریم

×ارباب باید ب دیدن اقای لاویر بریم

لو لپتاپو برداشت سرچ کرد:

مایکل لویر ، وکیل حقوقی ، تنظیم وصیت نامه، رو نوشت وصیت نامه!

_وکیل خوبیه

×ارباب از اداره بازرسی هم میخوان باهاتون ملاقات داشته باشن

_اول میریم اداره بازرسی

×بله ارباب

°یک ساعت بعد°

•موقعیت، لویی•

×ارباب نزدیکیم .

دستیار لو ماشین رو ،رو ب روی رستوران نگه داشت .

مکان عمومی ، ملاقات قاتل ، با پلیس.

لو وارد رستوران شد و سراسیمه دنبال بازرس گشت

دیگه بوی خون ب مشام نمیرسید و این لویی رو آزرده خاطر میکرد

صدایی از انتهای سالن غذاخوری شنیده میشد

~مستر تاملینسون! اینجا! تشریف بیارید.

لو سر میز رفت و ب پیر مرد کهن سال چشم دوخت

چروک های زیادی رو صورت پیر مرد بیداد میکرد

قد چندان بلندی نداشت

سبیل های رنگو رو رفته و سفید تمام صورتش رو پر کرده بود و کلاه لبه داری گذاشته بود پالتوی چرمی ب رنگ قهوه ای ب تن داشت و از لباساش میشد تشخیص داد از اون دسته آدمای بی دغدغه ست ک با مالیات از مردم زندگی مرفه ای برای خودش ساخته.

و لو تمام این جزئیات رو میدید و به خاطر میسپرد

_آقای..؟!

~کاول هستم ، سایمون

لو سرش رو به نشانه ادب تکون داد

~ظاهرا خواسته بودین دیدارمون تو ی مکان عمومی باشه ، ترسی دارین از ی پیرمرد ؟

و کاول پوزخندی زد

لو دندون هاش رو ب هم فشرد و خونسردی رو ب خودش غالب کرد.

_ترس برای آدمیه ک چیزی برای از دست دادن داشته باشه

لو این کلمات رو ب زبون میاورد تا ب پیرمرد نشون بده چقدر براش بی ارزشه اما همزمان با گفتن چیزی برای از دست دادن تمام ذهنش پر از فریاد های دلخراش زین میشد

~چیزی برای از دست دادن درسته؟

خعله خب ، پس با وجود این مسئله باید خودتونو برای مرگ آماده کرده باشین درسته؟

اما تا جایی ک من میدونم اگ چیزی برای از دست دادن نداشته باشین تمام اموالات شما رو میتونیم برای دولت خرج کنیم و فکر کنم اون دستیار شما .. اسمش چی بود، آها زین ... درسته زین بود ، فک کنم زین رو هم بتونیم برای بردگی بگیریم ن؟

لو برای لحظه ای ماتم زده شد

شوک زیادی بهش وارد شد و میخواست در جا پیرمردو خفه کنه

اما خشمش رو فرو خورد

اون آخرین روز عمرش بود!

_شما هیچ غلط اضافه ای نمیکنید اقای کاول ، من همانطور ب خواست دولت اعدام میشم و وصیت نامه م رو هم ک آماده کردم در اختیار اقای مالیک قرار میدم و تمام اموالم ب اون میرسه.

~وصیت نامه؟ میتونم نگاهی بهش بندازم؟

لویی نگاه سردش رو ب زمین دوخت

_خیر نمیتونید

_این مکالمه تمومه آقای کاول

لو ته مونده ترسی ک تو وجودش بود رو تکوند و از رستوران خارج شد ، اما ترسش برای مرگ نبود ، برای زین بود ، زینی ک معلوم نبود بعد از لو چ اتفاقی قراره واسش بیوفته


لو مصمم ب سمت ماشین رفت ظهر رد شده بود و لو سمت دفتر وکالت میرفت

از ماشین پیاده شد و کتش رو تکوند و استوارانه سمت دفتر رفت

وارد دفتر شد

کسی نبود

دفتر بوی چوب میداد

بوی کاغذ میداد

بوی وصیت میداد

بوی مرگ میداد

_آقای لویر!

«سلام جناب ، لویر هستم بشینید الان لوازم رو میارم

لو نشست و منتظر موند

«خب بفرمایید مینویسم.

_این جانب ، لویی تاملینسون اعلام میدارم ، پس از مرگ من تمام اموال از دسترس دولت خارج و به آقای مالیک سپرده شود ، تمامی اختیارات من پس از مرگ ب زین مالیک خواهد رسید

لو کمی مکث کرد و ادامه داد!

_البته ، ماشین ها ، دفتر ، باشگاه سوارکاری ، و زمینای اطراف دانکستر ب زین خواهد رسید ، خونه و ملک اصلی رو متر کنید و من ب شما اسامی ۸۳مرد رو میدم ، خونه رو ب فروش بذارید و پول حاصل رو بین خانواده اون ۸۳ نفر تقسیم کنید

~بله آقای تاملینسون ، ثبت شد ، امر دیگری دارین؟

_خیر

لو سمت ماشین رفت، قلبش تپش شدیدی داشت ، مستقیما از مرگ ترسی نداشت اما این بار انگار منتظر معجزه ای بود تا از مرگ نجاتش بده تمام طول مسیر رو فکر کرد و در نهایت وقتی رسید خونه نفس راحتی کشید

قبل از ورود ب محوطه باغ نگاه وسیعی ب اموال و دارایی هاش انداخت و ب دستیارش رو کرد و

_مرخصی ، هم تو ، هم تمام کارکنان .

و بسته پاکت پولی رو از جیبش در آوردو ب دستیار داد ، این پول تمام این سال هاییه ک واسم کار کردی

سپس دستی روی شونه راننده ش کشیدو بهش گفت پول تمام کارکنان رو بده و عمارت رو همین الان تخلیه کن

×چشم ارباب

_ب بازرس کاول بگو امشب راس ساعت ۱۲میبینمش ، درون عمارت خودم ، قبل از سپیده دم باید صحبتی باهاش داشته باشم.

×بله ارباب ، امیدوارم آقای زین در کمال سلامت ب سر ببرند و من همیشه مراقب ایشون خواهم بود ، آسوده بخوابید.

لو برگشت و سمت عمارت قدم برداشت

وارد عمارت ک شد خوب همه جا رو نگاه کرد برای آخرین بار تو خونه خودش نفس کشید این پایان کار بود .

تمام اسلحه هارو از خونه جمع کردو توی ماشین گذاشت

برای آخرین ساعات زندگیش هنوز کار های عقب مونده ای داشت ک باید انجام میشد

نباید بعد از مرگش هیچ مسئله ای ب زین ربط پیدا میکرد

پس تمام اسناد و مدارک رو سوزوند و برای آخرین بار تو عمارت داشت قدم میزد و سیگار میکشید

برای چند ساعت اون دیگه هیچ دلیلی نداشت ک از رقبا بترسه یا از خودش مجبور باشه محافظت کنه

برای چند ساعت اون آروم بود

تمام کار ها در عین نا باوری انجام شده بود و الان فقد ی عمارت مونده بود با دو مرد ک درونش زندگی میکردن و ی عصر غم زده ک حال هر کسی رو میتونست ب بدترین شکل دگرگون بکنه

اما لو احساس میکرد نیاز ب خون داره

نیاز همیشگی ، خون!

رو صندلی نشسته بود و از پنجره ب بیرون عمارت نگاه میکرد و سیگارش دستش بود ، میخواست روز اخر رو با زین بگذرونه اما نمیتونست با زین رو ب رو شه ، اون روز چهره لویی انقدر بهم ریخته بود ک اگ زین رو میدید قطعا زین میفهمید اتفاقی قراره بیوفته ، پس نخواست با زین رو ب رو شه ، در همین حد ک میدونست زین تو جایی از عمارت داره نفس میکشه و مشغول کاریه باعث میشد لویی آسوده خاطر باشه.

نفس عمیقی کشید ک صدای پای آشنایی ب گوشش رسید و بوی همیشگی خون پیچید ،گویا انسانی در حال جان دادن بود و تمام خون بدنش از دهانش خارج شده بود ، اما اون فقط بوی زین بود ، بوی زخمای زین بود ، بوی زخم های بیب بود ، زخمایی ک هدیه زین ب لو بود ، برای زین اهمیتی نداشت چقدر درد میکشه ، مهم این بود بوی خون حال لویی رو خوب میکرد ، پس اجازه میداد لو هرکاری ک میخواد با بدنش بکنه.

سمت لویی رفت و روی پاهاش نشست ، لو انقدر رو جزئیات زین دقیق بود ک حتی میتونست پمپاژ خون درون رگ پاهای زین ک داشت روش میشست رو احساس کنه!

دستی روی رون های زین کشید و ب چشمای بیب زل زد

زین نفسی کشیدو آروم چشم هاش رو بست و لباش رو ب لو سپرد

طعم خاکستر روی لب های لویی رو چشید و

+دد مزه خاکستر میدی

_دد امروز خیلی خسته بوده

+نگو ک جنازه رو سوزوندی

لویی لبخندی زد و

_بیب ! این حرف از تو بعیده ! جنازه رو بسوزونم؟ جنازه رو بسوزونم ک بوی خونش از بین بره؟ فکر کردی از پاره پاره کردن جنازه میگذرم؟

زین دست هاش رو توی مو های لویی کشید و حرف لویی رو تایید کرد

+معلومه ک ازش نمیگذری

لویی سرش رو چرخوند و نگاهش رو ب پشت سر زین داد و برای آخرین بار غروب خورشید رو نگاه کرد

زین رو در آغوش کشید

زین سرش رو روی ترقوه لویی گذاشت و مشغول لمس پوست دست لویی شد

دقایقی ب همین شکل میگذشت و تنها چیزی ک لویی رو ناراحت میکرد این بود ک فردا صبح ، سپیده دم برای همیشه زین رو از دست میده

_بیب نمیخواد امشب ب ددیه خسته ش آرامش بده؟

+ددیه خسته میدونه ک زین کلی خون ازش رفته و ممکنه دیگه نتونه ب ددی سواری بده؟

هر دو خندیدن و سمت اتاق رفتن

لو لباسای زین رو از بدنش درآورد و مشغول بوسیدن بدن زین شد

هوا تاریک شده بود و لویی از هیچ قسمتی از بدن زین نمیگذشت و مثل همیشه با جزئیات تمام بدن زین رو میبوسید

نگاهی ب لباس زیر برجسته زین انداخت و دستی روش کشید ک زین ناخودآگاه آهی کشید

لویی تیغ رو برداشت و به پوزیشن قبلی برگشت و روی پاهای زینی ک دراز کشیده بود نشست و

_بیبی زین حواست باشه ک ددی اینجاست فقد ددی یکم نیاز داره حالش خوب بشه و بیبی زین باید کمکش کنه درسته؟

+درسته دد

لویی آروم آروم تیغ رو روی شکم زین حرکت میداد و هر از گاهی فشار خیلی ظریفی به تیغ وارد میکرد ک باعث میشد مقدار خیلی کمی خون روی شکم زین پدیدار بشه

این کارش رو چند دقیقه ادامه داد تا زمانی ک زین بخاطر سوزش جای زخما اشکاش روانه گونه ش شد ک لویی دست از کارش کشید و خون رو روی سطح شکم زین پخش کرد و مشغول بو کشیدن شد

_بیب این بهترین آرام بخش برای ددیته ، اشک نریز

بوی خون انگار هر بار ک وارد ریه هاش میشد ب طرز فجیعی حالش رو خوب میکرد انگار ک قرار بود فردا هیچ اتفاقی نیوفته

از روی زین پاشد و دستمال مرطوب شده ای رو برداشت و ب زین نزدیک کرد ، زین با برخورد سردیه دستمال ب شکمش آه ارومی کشیدو ب لویی نگاه کرد

انگار لویی حالش بد بود ولی زین جرعت نداشت ازش بپرسه چی باعث شده حالش بد باشه اما هر چی ک بود باعث میشد حال زین هم از دیدن معشوقش تو اون وضعیت بد بشه

لویی نفسی کشیدو همزمان ک دستمال رو پرت کرد گوشه اتاق لباس دراورد و همراه شلوارش کنار دستمال انداخت

سرش رو روی قفسه سینه زین گذاشت و میخواست تا فردا صبح تو همون وضعیت سر کنه

+دد ، نخابی الان..! من درد دارم

لویی ب زین نگاه کردو لبخند کوچیکی زد

_بیا از شر دردامون خلاص شیم بیب

زین پاشد و لباس زیر خودش رو پایین کشید و کنار بقیه لباسا انداخت و لباس زیر لویی رو تا زانوش پایین کشید

لو روی زانو هاش روی تخت نشسته بود و زین مشغول بلوجاب دادن بهش بود!

زین با زبونش همه جای دیک لویی رو لمس میکرد و این لویی رو دیونه میکرد

لویی ک بزاق زین هر لحظه روی دیکش روانه میشد رو احساس میکرد آه عمیقی از لذت و درد کشید

دیکش رو از دهن زین خارج کرد و زین رو برگردوند

زین دستاش رو روی تاج تخت گذاشت و سعی کرد باسنش رو بالاتر بده تا منظره خوبی رو برای لویی ب نمایش بذاره

لو آروم بزاق دهنش رو بین لپ های باسن زین ریخت و ب سوراخ زین ک نبض میزد خیره شد

آروم آروم دیکش رو به ورودی سوراخ زین فشار میداد و هر بار ک کلاهک دیکش درگیر سوراخ میشد ، دیکش رو بیرون میکشد و این کار باعث میشد زین سوزشی رو توی سوراخش و دردی رو توی تمام پایین تنه ش احساس کنه

زین ب دیکش خودش نگاهی انداخت

پریکامش آویزون شده بود و ب تخت رسیده بود

و لویی همچنان دیکش رو حرکت کش داری روی سوراخ زین میداد

و بعد از چن دقیقه آروم آروم فشار داد تا دیکش کاملا توی باسن زین جا بگیره

با دستاش از پهلو های زین گرفت و اولین ضربه رو زد

زین آه عمیقی بخاطر برخورد دیک لویی با انتهای مقعدش کردو درد رو توی دلش احساس کرد

لویی ضربه هاشو عمیق تر میکرد اما حواسش بود ک ب پروستات زین ضربه نزنه

این اذیت کردن هاش باعث میشد خودش لذت ببره اما زین رو کلافه میکرد

تو سوراخ قرمز شده ی زین ضربه میزد و حالا عضلات درون باسن زین رَوون تر شده بود و دیک لویی هم از تحریک زیاد کلفت تر شده بود و زین انگار میتونست رگ های روی دیک لویی رو توی خودش احساس کنه

لویی دستشو ب سمت پریکام زین برد و کمیش رو روی انگشتش کشیدو مزه کرد

_میدونی بیب ، گاهی مزه پریکامت از خون هم بهتره

و ضربه هاشو محکم تر کردو ب زین هندجاب داد تا هر دو ارضا بشن و بالز هاشون ب هم برخورد میکرد و این صدا توی اتاق میپیچید

بعد از چند دقیقه ضربه زدن لویی توی زین خالی شد و نگاهی ب زینی ک خسته بود انداخت و ب کلی یادش رفت ک ب پروستات زین ضربه نزده

سرعت هندجابشو بالاتر بردو نقطه حساس زین رو هدف گرفتو شروع کرد ب ضربه زدن توی پروستات زین هرچند ک خودش انقدر بعد از ارگاسم خسته شده بود ک حس میکرد هر لحظه دیگه داره از هوش میره اما ضربه هاشو انقد ادامه داد تا دستاش با کام زین ب گرما رسید

از زین آروم آروم کشید بیرون و کنارش دراز کشید

زین روی تخت ولو شد و لویی زین رو توی بغلش کشید

زین دوتا سیگار روشن کردو هر دو مشغول سیگار کشیدن تو بغل هم دیگه شدن

+دد امروز حالت خوب نبود، میخوام دلیلیشو بدونم

_زین ، تاحالا ب مستقل شدن فکر کردی؟

زین قلبش برای ی ثانیه تیر کشیدو انگار از روی پرتگاهی افتاد پایین

+نگو ک میخوای ولم کنی

_زین تو بهترینی دلیلی ندارم ولت کنم.

_اما خودم میخوام مستقل شم ، از فردا صبح دیگ ب هیچ آدمی نیاز نخواهم داشت ، حتی ب خودم

زین معنای حرفای لویی رو نمی‌فهمید اما با توجه ب این ک لویی تغییرات زیادی تو زندگیش داشت زین فکر کرد این بار هم لویی میخواد ی تغییر تازه ایجاد کنه پس فکرشو مشغول نکرد

سیگارشو خاموش کرد و تو بغل لویی ب خواب رفت

لویی نگاهی ب ساعت انداخت

ساعت تقریبا ده شده بود هنوز یک ساعت وقت داشت

پس تو این یک ساعت تمام تلاشش رو کرد کدزین رو لمس کنه و تا جایی ک میتونه از کنار زین بودن لذت ببره

در حالی ک زین خواب بود لویی سیگارش رو خاموش کردو از پشت زین پاشد و سمت حموم رفت

دوش گرفت

(ساعت ۱۱:۳۰ نیمه شب)

لباساش رو پوشید و آروم از اون عمارت تاریک خارج شد دم در عمارت منتظر آقای کاول موند

صدای ماشینی شنیده میشد

کاول رسید

کاول از ماشین پیاده شد و سمت لویی رفت

~آقای تاملینسون ، آیا نیاز داشتین منو ب تنهایی ببینید؟

و لبخند مضخرف همیشگیشو زد.

_بله آقای کاول نیاز داشتم باهاتون صحبت کنم

من مردی هستم ک تمام زندگیم رو ب راحتی گذروندم

برام اهمیتی نداره چ آدمایی رو تو این راه کشتم ، اونا باید برای این ک من ب نقطه اوج برسم قربانی میشدن

اون بازرس هم همینطور ، من بازرسی ک باعث شده بود حال زینم خراب باشه رو کشتم ، بازرسی ک مزاحم زین من میشد

لو هرکدوم از این کلمات رو میگفت بغضش بیشتر میشد و هنگام تلفظ اسم زین اشک هاش روی گونه هاش ریخت

_و من بازرس رو کشتم اما حالا تاوانش رو پس میدم و اعدام میشم

و بازرس کاول رو در آغوش کشید

کاول کاملا گیج شده بود

این ک چرا تاملینسون داشت گریه میکرد

و از همه مهم تر این ک چرا اونو در آغوش کشیده بود

_میدونین آقای کاول پس از مرگ من شما ممکنه برای زین من دردسر درست کنید پس بهتره همراه من بیاید!

~من منظورتون رو متوجه نمیشم آقای تاملینسون!!!!

لویی تو ی حرکت اسلحه رو از کتش بیرون کشید و ب کاول شلیک کرد

جنازه دیگری توی عمارت بود

اما

اکنون

نیمه شب

ساعت ۱۲:۱۰ بامداد

لویی به هر چیزی ک خواست رسید

دشمنانش رو کشت

کاول رو از صفحه روزگار پاک کرد

زین رو در آغوش کشید

عاشق شد

راحت زندگی کرد

و حالا هیچ دلیلی برای نگرانی نداشت

جنازه رو آروم برداشت و داخل ماشین کاول گذاشت

تمام اسناد و اسلحه هایی ک جمع کرده بود رو توی ماشین گذاشت و راه افتاد


سمت دریاچه رفت و جنازه رو همراه اسناد سوزوند

اسلحه هارو توی رودخونه ریخت و ماشین رو آتش زد و دو ساعت تمام اونجا منتظر موند تا تمام اثر هارو پاک کنه


ب سمت زندان ب راه افتاد و اخرین سیگار رو کشید

وارد زندان شد و زندان بان لباس سفیدی رو ب لویی داد

•ساعت ۴بامداد هنگام سپیده دم•

لویی لباسارو پوشید و به سمت پدر رفت

پدر ب همراه دو زندان بان کنار حلق آویز ایستاده بودن

لو روی چهارپایه ایستاد و ب دیوار چشم دوخت

پدر مشغول زمزمه کردن جملاتی شد و زندان بان طناب رو دور گردن لویی تنگ کرد...

پدر:

ای مسیح با این طناب...

لویی :

در زمستان سرد و طاقت فرسا پادشاهی تو فرا میرسد و همه چیز درست میشود

پدر:

او را روانه بهشت کن..!

و زندان بان صندلی رو از زیر پای لو کشید.

و ثانیه ای بعد دیگه قلبی با اسم تاملینسون پمپاژ نمیکرد

اما درست در اون سر شهر مردی با نام زین مالیک ک حالا زین تاملینسون نامیده میشد در سکوت کامل خواب بود.

بدون هیچ اطلاعی از مرگ معشوق.





فحشی چیزی خواستین بدین حلاله در خدمتم!


https://t.me/BChatBot?start=sc-437343-WkzrrSz

Report Page