Part
Eshq khod sakhte#عشق_خودساخته♥️
#پارت_552
هر دو به هم لبخند زدیم و سام گفت
- خب... آقای نگران هم رسید
بهرام اومد کنارم
دستم رو گرفت و گفت
- میخوان مرخصت کنن. اما گفتم بمونی چند جلسه همینجا فیزیوتراپی بری. تا بدنت یکم نرم شه
سر تکون دادم و سام گفت
- کار خوبی کردی... وقتی برگردید خونه که دیبا بتونه از پست بر بیاد
بهرام آروم خندید و من با خجالت لب گزیدم
سام و بهرام خیلی راحت بودن
اما من واقعا سختم بود
سام بلند شد و گفت
- من فردا باز میام بهتون سر میزنم
چشمکی به من زد و لب زد
- باهاش مهربون باش
با این حرف خداحافظی کرد و رفت
میخواستم بگم چطور مهربون نباشم
وقتی من بخاطر عشق اون خودمو زدم ترکوندم
بهرام کنارم نشست
دستمو بوسید و گفت
- با مامانت حرف میزنی؟ خیلی نگران بودن
- گفتی چیشده؟
- گفتم رو یخ سر خوردی سرت آسیب دید
- مرسی
سوالی نگاهم کرد و گفت
- چرا؟
- دروغ خوبی گفتی
تلخ لبخند زدو زنگ زد به خونه ما
با بابا و مامان حرف زدم
پشت گوشی کلی گریه کردن
حس کردم واقعا دلم براشون تنگ شده
بهرام قول داد خوب شدم میریم ایران و قطع کردم
موهامو نوازش کرد و گفت
- میخوای گوشیتو برات بیارم
- گردنم درد میکنه فکر نکنم بتونم ازش استفاده کنم
نگرانی تو چشمش نشستو گفت
- همش تقصیر منه
اخم کردم و گفتم
- من پریدم چه ربطی به تو داره. تو ببخشید برات اینهمه زحمت درست کردم
پوزخند زد و گفت
- تو از من دیوونه تری
خم شد
لبمو بوسید و گفت
- میدونی چقدر بی تابتم دیبا... میدونی چند شبانه روزه نخوابیدم... میدونی تصمیم داشتم اگه بهوش نیای خودمو بکشم؟
( نویسنده آرام
خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )