Part
Eshq khod sakhte#عشق_خودساخته♥️
#پارت_549
پیشونیم رو بوسید و گفت
- دیبا... دیبا بمون... چشماتو نبند
با درد پلک زدم
نگاهش کردم و گفتم
- درد دارم
قبل اینکه بهرام چیزی بگه یه دکتر و دو تا پرستار اومدن
یه پرستار بهرام رو بیرون کرد و دکتر معاینه کرد
چشمم
گردنم
ازم خواستن انگشت های دست و پامو تکون بدم
کل بدنم تو یه آتل مخصوص بود
دکتر و پرستار ها رفتن بیرون
بهرام اومد داخل و به من لبخند زد
موهامو نوازش کرد و گفت
- دکتر گفت خوبی
با درد گفتم
- بدنم...
- دوازده تا شکستگی داری دیبا... دو ماهه بیهوشی
هنگ کردم
لب زدم
- بچه...
چشم هاش غمگین شد و گفت
- سقط شد...
نفسم با آه بیرون دادم
اشکم ریخت
خم شد
پیشونیمو بوسید و گفت
- مهم خودتی که زنده ای...
اشکم شدت گرفت
لب زدم
- میخواستم بمیرم
خندید
خنده اش تلخ بود و گفت
- همش تقصیر منه... من خیلی عذابت میدم...
اشکمو پاک کرد و لب زدم
- تو گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی
- من خرم... تو چرا هر شدی
خندیدم
واقعا خر شدم
از طبقه اول!
کی خودشو پرت میکنه پائین
معلومه نمیمیری
فقط خورد میشی
- دیبا... دلم میخواد بهت قول بدم دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه نمیذارم آسیب ببینی... اما من خودم داغونم... من خودم قاطیم... نمیدونم باید چه غلطی کنم
دستمو گرفت و گفت
- اما قول میدم همه تلاشمو بکنم. قول میدم تمام داروهامو بخورم... قول میدم به حرف سام گوش بدم... سرشو گذاشت رو دستم
یهو زد زیر گریه...
با گریه گفت
- بیشتر از این از من بر نمیاد... کاش سالم بودم و انقدر برات خطرناک نبودم
( نویسنده آرام
خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )