Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_547


بهرام مردد ایستاد 

فکر کردم الان میشینه

اما مچ دستشو کشید 

رفت سمت اتاق خواب و گفت 

- برو سام... نمیخوام دیگه حرف بزنم

اشکم ریخت و به سام نگاه کردم 

ناراحت نگاهم کرد و گفت

- دختر چرا آخه به وقتش حرفتو نزدی

هق هق کردم

صورتمو با دستم گرفتم و گفتم 

- من... احمقم... احمقم... احمقم...

سام پشتمو نوازش کرد و گفت

- نمیتونم دلداری الکی بهت بدم... شاید بهتر باشه وسایلتو جمع کنی... یه مدت دور باشین...

قلبم داشت از سینه جدا میشد 

خدایا

چرا من باید انقدر گند بزنم

خسته شدم

خسته شدم

عصبی بلند شدم و گفتم 

- من دیگه نمیتونم...

رفتم سمت تراس و داد زدم

- من دیگه نمیخوام این زندگی رو

قبل اینکه سام چیزی بگه

قبل اینکه حتی خودم پشیمون بشم در تراس باز کردم

خم شدم رو لبه نرده برفی و با سر سقوط کردم

اول کتفم

و بعد سرم به چیزی خورد و سرما و درد و سیاهی همه جارو گرفت

اما راضی بودم

من بالاخره

تو زندگیم

یه تصمیم گرفتم

و عملیش کردم

فقط نمیدونستم چرا سیاهی تموم نمیشه 

یعنی مردن همینه

که تو سیاهی بمونم؟

من خودکشی کردم

شاید این عذاب منه

که تو این برزخ سیاه بمونم

انگار زمان نمیگذشت

همه خاطرات تو سرم مرور شد

از بچگیم

از مدرسه 

از دبیرستان 

دانشگاه

مهرداد 

حسین

بهرام 

همه چی

یه لحظه انگار دوباره رو تخت بودم

بهرام اومد روم

پامو باز کرد 

اما به جای اینکه واردم کنه عقب رفت

عقب عقب

بعد همه خاطرات دوباره برعکس از ذهنم گذشت تا دوباره بچگیم

تا دقیقا لحظه ای که مادرم پشت در اتاق مچ منو گرفت

وقتی داشت سرم داد میزد 

دیبا 

دیبا

دیبا


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page