Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_546


حس میکردم گند زدم

 خراب کردم

 همه چیو خراب کرده بودم

 من با آسانسور رفتم بالا 

میترسیدم حالا بلایی سر این بچه بیاد

 بچه ای که شاید تنها امیدم برای نگه داشتن بهرام بود 

اشکم باز شدت گرفت

 خدایا چرا من انقدر گند میزنم 

چرا همیشه در بد ترین موقعیت اشتباه ترین تصمیم میگیرم

چرا... 

اشکم پاک کردم رفتم تو دیدم بهرام و سام رو به رو هم رو دوتا مبل نشستن

سام داره آروم حرف میزنه

تا منو دیدن بهرام نگاهشو از من گرفت 

قلبم منجمد شد 

سام اشاره کرد برم تو آشپزخونه

 سر تکون دادم

رفتم سه تا لیوان بزرگ هات چاکلت داغ درست کردم که سام گفت

- دیبا... میای دخترم ...

چشمی گفتم و با سینی هات چاکلت ها رفتم پیش سام وبهرام.

دستم میلرزید

 سینی گذاشتم رو میز و سام گفت

- اول هر دوتاتون یکم بخورید 

خودش هم لیوانشو برداشت و چند جرئه خورد 

منم لیوان برداشتم 

یه لب خوردم 

اما بهرام لب نزد

سام گفت 

- بهرام جان ... 

بهرام با اکراه به لیوان نگاه کرد و گفت 

- میل ندارم 

- لازمه پسر 

بهرام نفسشو با حرص بیرون داد 

لیوان برداشت وکمی خورد

 بازم به من نگاه کرد و سام گفت 

- دیبا ... برام تعریف میکنی چیشده؟ 

با تعجب نگاهش کردم 

آخه یه بارکامل گفته بودم چیشده 

سام با سر اشاره کرد بگم وگفت

-میخوام اول تو بگی چیشده...بعد بهرام بگه چیشده

خواستم بگم چشم که بهرام گفت

- من نمیخوام بشنوم... دیبا بهتره بره وسایلشو جمع کنه ... دیگه نمیخوام ببینمش

با این حرف بلند شد تا بره که سام مچ دستش رو گرفت و با عصبانیت گفت

- بشین بهرام...


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page