Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_545


با تعجب نگاهم کرد 

به صورتم 

و چشم های اشکیم

هنگ کرده بودم 

نمیدونستم باید چکار کنم

یهو به خودش اومد 

خواست بره بیرون دوباره که دوئیدم بازوش رو گرفتم و گفتم

- بهرام... وایسا

ایستاد 

اما نگاهم نکرد 

محکم دستشو گرفتم و گفتم

- دوستت دارم لعنتی... به خدا دوستت دارم...

آروم سرشو برگردوند سمتم

نگاهم کرد و گفت

- داری دروغ میگی؟

با بغض نگاهش کردم 

اشکم باز ریختو گفتم 

- چرا دروغ بگم؟ بچه ات تو شکممه... من هر شب تو بغلت میخوابم... دوستت نداشتم بعد اون اتفاقا هنوز اینجا بودم؟

چشم هاش مردد شد

گفتم الان برمیگرده داخل

اما یهو دستش رو کشید و گفت

- دروغ میگی... چون من پولداره میخوای با من بمونی

با این حرف زد بیرون

قلبم ریخت

اما بهرام یهو ایستاد

نگاه کردم 

سام جلو بهرام بود 

دستشو گذاشت رو شونه بهرام و گفت

- بیا بریم داخل...

بهرام فقط ایستاد 

سام نگاهم کرد و گفت 

- بیا بهرام... من خیلی چیزا میدونم که تو خبر نداری

از حرفش دلم ریخت

چی

منظور سام چی بود

چی میخواست به بهرام بگه؟

بهرام نگاهش بین من و سام چرخید 

نفس خسته ای کشید 

اما سر تکون داد 

از کنار من رد شد و رفت سمت پله ها 

از پله ها رفت بالا 

سام سریع گفت

- برو بالا یچیز گرم درست کن... حرف نزن تا نگفتم 

لب زدم چشم و سام پشت سر بهرام رفت بالا


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page