Part

Part

Eshq khod sakhte

#عشق_خودساخته♥️ 

#پارت_543


هاج و واج فقط ایستادم و نگاهش کردم 

داشت چی میگفت

یه بخش مغزم داشت فریاد خوشحالی میزد 

مگه همینو نمیخواستی 

برو برا خودت زندگی کن

برو عاشق شو

با عشق ازدواج کن

یه بخش مغزم میگفت

- احمق...

یکی عاشقته...

یکی که صد سالم میگشتی پیدا نمیکردی 

قیافه اش خوبه

وضعش خوبه فقط سنش و هیکلش بهت نمیخوره...

که مهم نیست

عقلت کنه

دنبال رمان و رویایی

واقعیت مگه رمانه!

بهرام یهو برگشت سمت من

اما نگاهم نکرد 

رفت سمت در کتشو گرفتو با همون شلوار گرمکن زد بیرون

من همچنان هنگ ایستاده بودم

باد سرد بیرون منو به خودم آورد 

زود در رو بستم

دوئیدم سمت اتاق

شماره سام رو گرفتم و منتظر موندم

ساعت ۱۲ شب بود 

هیچ کاری به فکرم نمیرسید 

همیشه دلم میومد 

خب برگردم ایران 

یه خونه بگیرم 

مستقل شم

یه مرد دیگه

بعد به این فکر میکردم که احمق تو حامله ای

راحتی و رفاه اینجارو ول کنی و بری؟

به تخت نگاه کردم 

اگه کسی دیگه نتونه مثل بهرام ارضات کنه چی!

وحشت و سردرگمی حالمو بد کرد 

سام جواب نداد

زدم زیر گریه

نمیدونم چند بار شماره سام رو گرفتم 

تا اینکه صدای خواب آلودش اومد که گفت

- دیبا؟ چیشده؟

با گریه گفتم

- بهرام گذاشت رفت... بهم گفت برگرد ایران. دیگه نمیخوام ببینمت

خواب از سر سام پرید و جدی گفت 

- کامل بگو ببینم چیشده دختر... نه نه... بلند شو اول در اتاقی که هستی قفل کن بعد بگو


( نویسنده آرام

خرید فایل کامل از کانال رمان های خاص )


Report Page